سرویس تاریخ جوان آنلاین: از اقدامات در خور تقدیر انتشارات موزه عبرت ایران، انتشار زندگینامه داستانی برخی چهرههایی است که در دوران مبارزات پیش از انقلاب، پای آنان به کمیته مشترک ضدخرابکاری ایران باز شده است. یکی از این موارد، انتشار اثر تاریخی- داستانی «شش و پنجاه و نه» است که به زندگی حجتالاسلام حسین خدادادی از مبارزان پیش از پیروزی انقلاب میپردازد. در مقدمه ناشر بر این اثر آمده است:
«زنده بودن و زندگی کردن شاید برای خیلیها دو واژه مترادف باشد، اما برای برخیها اینگونه نیست. از منظر این افراد -که تعدادشان کم هم نیست- زنده بودن حرکتی طبیعی است از گهواره تا گور و زندگی کردن تلاشی است برای حرکتی مستمر و عمودی از خاک تا افلاک. از منظر همین افراد زندگی شبیه سفر است و سفر همواره با رنج همراه است و مقصد از سفر اگر ثمرات عام باشد و رسیدن به بهشت، چشیدن رنج سفر گواراست. میگویند: برای رسیدن به رؤیاها باید زندگی کرد. میگوییم: بعضیها زندگیشان را فدای رسیدن به رؤیاهایشان کردند. بهراستی برچیده شدن رژیم ستمشاهی، پیروزی انقلاب اسلامی و برقراری حکومتی اسلامی در ایران رؤیای همینها بود. رؤیایی زیبا که برای تحققش زندگیشان را فدا کردند.
تیکتاک ساعت صدای گذر زندگی است. صدای گذر ثانیههای عمر کسی است. وقتی عقربکهای زندگی از حرکت میمانند، زندگی میماند و چه خوش وقتی است، وقت رسیدن به مقصود. زندگی حجتالاسلام حسین خدادادی با رسیدن عقربکها به ساعت شش و پنجاه و نه به پایان رسید و بیگمان رؤیاهایش را دید و به مقصودش هم رسید... و تو ایستادهای مقابل کسی که هزارهزار تا از این تیکتاکها را برای ساختن رؤیایی که تو نظارهگرش هستی پشت سر گذاشته است... و تو... چرا ایستادهای؟! سالهاست رؤیاهای این مردان مرد ثمر داده است. تیکتاک ساعت برای تو ادامه دارد و تو باید بدانی عقربکهای زندگی حسین خدادادی چگونه میزد و چگونه به ایستگاه «شش و پنجاه و نه» رسید و متوقف شد. کتاب حاضر نگاهت را به صفحاتی از زندگی یکی از کسانی باز میکند که برای پیروزی انقلاب اسلامی خون دل خوردهاند. باشد که در حفاظت از ثمراتش بکوشیم.»
نرجس فرحانیفر نویسنده داستان در بخشی از آن، واپسین فصل از حیات حسین خدادادی را اینگونه مجسم کرده است:
«.. بعد از دلنوشتهها کمی خوابیدم و ساعت را برای نماز صبح کوک کردم. ساعت حدود ۵:۳۰ صبح بود که برای نماز بیدار شدم و دیگر خوابم نبرد. گویا امیروالا برای نماز بیدار شده و دوباره به خواب رفته بود. بیآنکه سر و صدا کنم قرآنی را که مادرم کنار تختش گذاشته بود برداشتم و شروع کردم به خواندن. نمیدانم چرا حال خوبی نداشتم و دلم شور میزد. مرتب به امیروالا سر میزدم و مطمئن بودم همه چیز خوب است، اما کلافه بودم. هوا کمکم داشت رو به روشنی میرفت و عقربکهای ساعت ۶:۳۰ صبح را نشان میداد. دلم داشت ضعف میرفت و خیلی گرسنه بودم. از فلاسک کمی آب جوش ریختم و با چای کیسهای و چند تا شیرینی صبحانه خورد تا ضعف بدنم از بین برود. همینطور که چای میخوردم با تلفن همراهم بازی میکردم که همان لحظه مادرم زنگ زد. برای اینکه امیروالا بیدار نشود، از اتاق بیرون رفتم. صحبتم که تمام شد خواستم به اتاق برگردم که متوجه همهمه پرستارها شدم. برایم سؤال بود که آن وقت صبح چه خبر شده است که اینطور هراسان میدویدند و بالا و پایین میرفتند. یکی از پرستارها داشت هراسان میدوید سمت پلهها.
پرسیدم: خانم پرستار چیزی شده است؟! جواب داد: خیر، بروید در اتاقتان! به حرفش گوش نکردم و تا دم پلهها رفتم. پزشکها و پرستارها همه میدویدند سمت بالا. کنجکاو شدم و چند تا پله را بالا رفتم. دوباره از یکی دیگر از پرستارها پرسیدم: ببخشید خانم، اتفاقی افتاده است؟! کلافه و بیحوصله پاسخ داد: حال یکی از مریضها بد شده است. شما برگردید اتاقتان! این نوع رفتارها در بیمارستان عادی بود. با اینکه باید برمیگشتم، اما، چون دلم از صبح شور میزد نگران حاجآقا خدادادی شدم. با سرعت پشت پرستارها از پلهها بالا رفتم. سریع خودم را پشت شیشه آی. سی. یو رساندم و سعی کردم بفهمم حال کدام بیمار بد شده است. چیزی معلوم نبود. داشتم مرتب به خودم امید میدادم که پرستاری از اتاق بیرون آمد. با عجله پرسیدم: حاجآقا خدادادی... گفت: دخترشی؟ گفتم: من؟ آره! گفت: متأسفم خانم. به سرم زدم و با بغض پرسیدم: یعنی چه؟! با دیدن حالتم نهیب زد: آرام باشید خانم، اینجا بیمارستان است! بعد سری تکان داد و گفت: متأسفانه تمام کرد! حرفی که زد مثل پتک سنگین روی سرم فرود آمد! در گوشم تکرار شد و سرم گیج رفت. دستم را گرفتم به دیوار. دست و پاهایم میلرزید و نفسم به شماره افتاد. پرستار با نگرانی دستم را گرفت و پرسید: حالتان خوب است؟ جواب دادم: من چیزیم نیست... یعنی تمام کرد؟! گفت: آره خانم. راحت شد بنده خدا! تسلیت میگویم! سؤال کردم: کی؟ چه ساعتی؟ جواب داد: درست سه دقیقه پیش! به ساعتم نگاه کردم. دو دقیقه از هفت صبح گذشته بود. به عبارتی ساعت شش و پنجاه و نه دقیقه تمام کرده بود. همان جا روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن. انگار برای بار دوم پدرم را از دست داده بودم. باورم نمیشد دیگر آن مرد بزرگ را نمیتوانستم ببینم. خداحافظی با چنین مردی برایم سخت بود، هرچند که خودش از آن همه رنج و مصائبی که سالها به عشق وطن تحمل کرده و ذره ذره آب شده بود راحت شد. فهمیدم دلشورههایم بیدلیل نبودند و مرگ داشت آرام آرام از پلهها بالا میرفت تا برسد به بالین کسی که از ماندن خسته شده بود.
نشد برای آخرین بار او را ببینم، دستش را ببوسم و از طرف همه همنسلهایم بابت همه چیز و همه مصیبتها و مجاهدتهایش تشکر کنم. قبل از اینکه با خانوادهاش تماس بگیرم از دکتر خواهش کردم برای چند دقیقه کنارش بمانم. به ویلچر خالیاش نگاه کردم و به ملحفه سپید روی قامت پر دردش که میگفت: اکنون به آرامشی ابدی رسیده است. در اتاق سکوت مطلق بود و ردپای تلخ مرگ که پیش پای من آنجا بود. زیر لب با او خداحافظی کردم و خواستم سلامم را به پدرم برساند. بلند که شدم در دل گفتم کاش قدر شما را بیشتر میدانستیم. همیشه همینطور بوده و هست. میدانم تا وقتی هست، اگر خاک خستگی را از خیال خستهشان نشوییم بعد از رفتن صد بار هم که سنگ قبرش را بشوییم باز هم بیفایده است!
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت.»