ارتش نوین، فرار فضاحت بار در بزنگاه تاریخ!
شواهد گوناگون حاکی از آن است که پیشروی سریع متفقین در خاک ایران، برای رضاخان بس غیر منتظره بود. او گمان نمیبرد که رؤیای ارتش نوین و شکست ناپذیرش به این سادگی نقش بر آب شود و او را ناگزیر از فرار کند. حسین فردوست که از سوی او به مصاحبت ولیعهد برگزیده شده بود، در خاطرات خویش روایتی نسبتاً دقیق از کارنامه آن ارتش در مقطع حمله متفقین به ایران به دست داده است:
«در جنوب کشور فرمانده نیروی دریایی به نام سرتیپ بایندر که مقاومت را جدی گرفته بود مقابل ناوهای امریکایی ایستادگی کرد. امریکاییها ناو او را به توپ بستند و غرق کردند و بایندر شهید شد. این تنها مورد مقاومت جدی بود که به روحیات مرحوم بایندر بستگی داشت و اگر نمیخواست، خطری متوجهش نمیشد. امریکاییها در خرمشهر پیاده شدند و لشکری که در خوزستان بود، تعدادی از آنها در دو، سه محل، تیراندازیهای مختصری به سوی امریکاییها کرده بود. ولی در مجموع میتوان گفت که نیروهای امریکایی به راحتی در محور دزفول پیشروی میکردند و از مقاومت خبری نبود. در منطقه آذربایجان در مقابل شورویها، پس از چند مقاومت جزئی و غیرمهم، لشکرها از پایینترین تا بالاترین رده تفنگها را زمین ریختند تا سبکبارتر شوند و به کوهها گریختند! لشکر گیلان به فرماندهی قدر، چند گلوله توپ به سوی روسها شلیک کرد و قدر به خاطر همین بعدها به عنوان افسر شجاع شهرت یافت! هنگی که در مرزنآباد مستقر بود، چون جزو واحدهای لشکر یک به فرماندهی بوذرجمهری بود، مقابل روسها به کوه زد و خود را به لشکر یک رساند. لشکر مشهد از نظر افتضاحی که به بار آمد، وضع نمونهای داشت! آنها با وسایل موتوری که داشتند، گریختند و بدون هیچ نظم و ترتیبی خود را به کویر زدند. سرعت فرار آنها به نحوی بود که واحدهای جلودارشان حتی به بندرعباس رسیدند و ما مطلع شدیم که تعدادی از واحدهای لشکر خراسان، در بندرعباس پیدا شدهاند. این علاوه بر جبن فرماندهان آن، ناشی از ترس و وحشتی بود که در واحدهای نظامی نسبت به روسها و قساوت آنها پیدا شده بود. در مقابل انگلیسیها هم مقاومتی نشد. تنها در یکی از گردنههای منطقه، چند تیر توپ به روی واحدهای زرهی انگلیس شلیک شد و انگلیسیها پس از دو، سه ساعت توقف، مجدداً پیشروی کردند. ماوقع نیز از این قرار بود که لشکر کردستان به فرماندهی سرلشکر مقدم، همه فرار کرده بودند و تنها یک آتشبار در محل مانده بود. آنها به ابتکار خود تیراندازی کردند و وقتی دیدند وضع وخیم است، آتشبار را رها کردند و گریختند!...».
معلوم میشود قبلاً استعفای مرا تنظیم کردهاند!
محمدعلی فروغی از نظریه پردازان «استبداد منوّر» در زمره آنان است که در آمدن و رفتن رضاخان، نقشی مهم و اساسی ایفا کرد. او، اما به گاه فرار قزاق از ایران، به رغم آنکه مغضوب و خانه نشین بود، به حفظ سلطنت در خاندان پهلوی مبادرت و در این باره بین شاه و انگلستان واسطهگری کرد. محسن فروغی فرزند محمدعلی فروغی، ماجرا را اینگونه روایت کرده است:
«در بامداد روز ۲۵ شهریور [۱۳۲۰]، تلفن منزل ما به صدا درآمد. خواهرم گوشی را برداشت. اولین جملهای که تلفنکننده بر زبان جاری کرد، این بود: منزل آقای فروغی؟ من رضا پهلوی هستم. فوراً با من صحبت کنند! خواهرم متوجه نشد که رضا پهلوی کیست، زیرا هرگز تصور نمیکرد پادشاه مقتدر ایران - که همیشه اسم او با الفاظ پرطمطراق برده میشد- در معرفی خویش به نام ساده خود اکتفا کند، بنابراین با سردی گوشی را به زمین گذاشت و به پدرم گفت شخصی به نام رضا پهلوی میخواهد صحبت کند! پدرم فوری متوجه شد و به محض برداشتن گوشی، ادای احترام کامل کرد. رضاشاه گفت من به سمت کاخ مرمر حرکت میکنم، شما هم به آنجا بیایید تا مذاکره کنیم... پدرم فوری لباس پوشید، از روی میز کار خود، قطعه کاغذی برداشت و شروع به نوشتن کرد. چند خطی نوشت و یکی دو جا، روی نوشته خود قلم کشید و لغت دیگری گذاشت. نوشته را در جیب خود قرار داد و به سمت کاخ مرمر حرکت کرد. وقتی پدرم به کاخ مرمر میرسد، رضاشاه در داخل باغ قدم میزده است. به محض دیدن نخستوزیر، او را به اتاق کار خود در طبقه دوم میبرد و میگوید استعفای من را بنویس، همین الان عازم اصفهان هستم. پدرم کاغذی را که چند دقیقه قبل در منزل تحریر کرده و در جیب خود قرار داده بود، بیرون میآورد و شروع به خواندن آن میکند. رضاشاه با تعجب میگوید معلوم میشود قبلاً استعفای مرا تنظیم کردهاند! وقتی متن استعفا خوانده میشود، شاه میپرسد همین کافی است؟ چیزی اضافه نمیکنی؟ پدرم اظهار میکند ضرورتی ندارد چیزی اضافه شود. آنگاه دست خود را دراز میکند تا متن استعفا را بگیرد و امضا کند. پدرم میگوید قربان اجازه بفرمایید آن را روی کاغذ مخصوص پاکنویس کنم. رضاشاه میگوید زود باش، عجله کن! پدرم با دستانی لرزان استعفانامه را پاکنویس کرده، جلو شاه قرار میدهد و شاه بدون خواندن، آن را امضا و تسلیم نخستوزیر میکند. در همین موقع، ولیعهد به جمع آنها میپیوندند و با رنگ و روی پریده و قیافه آشفته، به دقت حرکات پدرش را از نظر میگذراند...».
بدرود قزاق چنان کوتاه بود که باعث تعجب من شد!
ترس و عجله قزاق در ترک ایران، وجه مشترک اغلب روایاتی است که از خروج نامبرده از کشور وجود دارد. به گفته فردوست آیین تودیع وی با کارگزاران حکومتش، پنج دقیقه هم طول نکشید! امری که برای وی، بس تعجب آمیز نموده است:
«رضاخان استعفانامهای را که فروغی تهیه کرده بود، امضا و صبح ۲۵ شهریور به سوی اصفهان حرکت کرد. شب قبل محمدرضا به من اطلاع داد فردا پدرم در کاخ مرمر حاضر میشود و تهران را ترک میکند. من نیز به کاخ مرمر رفتم و در گوشهای ایستادم. تشریفات دربار، سریعاً اطلاع داده بود و تعدادی از رجال کشوری و لشکری حاضر بودند. آنها دورتادور بزرگترین سالن کاخ مرمر به طور منظم ایستاده بودند. من از بیرون نگاه میکردم، ولی صحیح نبود که وارد شوم. پس از مدتی رضاخان آمد و ولیعهد هم پشت سرش بود. با هم وارد سالن شدند. رضاخان با لباس کامل نظامی و شنل آبی بود. من طوری ایستادم که هم جزو مدعوین نباشم و هم بشنوم. مضمون گفته رضاخان این بود که من، چون پیر و فرسوده شدهام، مسئولیت مملکت را باید به یک فرد جوان که ولیعهد است واگذار کنم و از شما انتظار دارم که از ولیعهد به عنوان شاه آینده ایران، حداکثر پشتیبانی را بکنید! حاضرین هم گفتند اطاعت میشود و تعظیم کردند. رضا عصایش را به علامت خداحافظی بلند کرد و بیرون آمد. مراسم چنان کوتاه بود که باعث تعجب من شد. فکر میکنم حدوداً پنج دقیقه طول کشید! رضاخان و ولیعهد و فروغی بیرون آمدند. اتومبیل شاه را جلوی در ورودی ساختمان آورده بودند. جلوی ماشین به فرمانده اسکورتش که یک سروان شهربانی بود، گفت من دیگر کسی نیستم که مورد تهدید واقع شوم و شما نباید دنبال من بیایید وگرنه مجازات میشوید! موقعی که خواست سوار اتومبیل شود مرا دید و گفت حسین، ازت خداحافظی میکنم! من هم احترام نظامی گذاشتم و او بهسرعت سوار شد و تنها با صادق خان (رانندهاش) رفت. خانوادهاش قبلاً به اصفهان رفته بودند و رضاخان هم عجله زیادی داشت که سریعتر تهران را ترک کند تا به دست قشون روس که هر لحظه ممکن بود از کرج به تهران برسند، نیفتد. پس از حرکت اتومبیل رضاخان، ناصرخان امیرپور فرمانده اسکورت به سایر موتورسوارها گفت من میروم ولی شما نیایید، چون ممکن است دیده شوید! او که با من رفیق صمیمی بود، به من گفت که من نمیتوانم او را تنها بگذارم، تنها میروم ولو از شاه کتک بخورم، چون رضاخان گفته بود اگر بیایید مجازات میشوید و مجازات او هم همان عصا بود!...».
پدرم روحیه خود را به شدت باخت
اشرف پهلوی دختر رضاخان نیز از جمله کسانی است که واهمه شدید پدرش از رسیدن روسها به تهران را در خاطرات خویش بازتاب داده است. او همچنین اضافه میکند که قزاق در این دوره، تصمیمات غیرمنتظره میگرفته و به بازتابهای آن در میان مردم، توجه نداشته است:
«اطلاع بر این جریانات برای پدرم بهقدری غیرمنتظره بود که یکباره قدرت مقاومتش را از دست داد و دچار چنان وحشتی شد که بدون توجه به عواقب کار و اثری که انتشار این خبر در مردم کرد، از تهران به اصفهان رفت و تصمیم گرفت آن شهر را پایتخت کند. من آن موقع پدرم را مردی شجاع و قوی تصور میکردم و در حقیقت در ابتدای کار هم همینطور بود، ولی بعدها به خاطر سن زیاد و ترس از روسها - که با طرفدارانش در ایران با خشونت رفتار کرده بود- وقتی دید ارتشی که آن همه برای ایجادش خون دل خورده و تمام اتکایش به آن بوده، به این زودی و سادگی مضمحل شده و روسها به طرف تهران حرکت کردهاند، روحیه خود را به شدت باخت...».
رضاخان از ترس و در یک شب، ۵ بار با من تماس گرفت
دکتر محمد سجادی در خاطرات خویش مدعی است که رضاخان از ترس حمله روسها به تهران، در یک شب پنج بار با او تماس گرفته و نامبرده را مأمور تحقیق در این باره ساخته است! سجادی در این باره، در خاطرات خود مینویسد:
«حوالی غروب روز ۶ یا ۷ شهریور، رضاخان اسکورت را آماده کرده بود و قصد عزیمت به اصفهان را داشت. جلو رفتم و پرسیدم اعلیحضرت قصد کجا را دارند؟ رضاخان گفت، چون روسها به کرج نزدیک میشوند، میخواهم پایتخت را به اصفهان انتقال دهم و حال نیز عازم اصفهان میباشم! همگی شاه را از این مسافرت برحذر داشتیم و شاه نیز منصرف شد ولی مدتی بعد، این دلهره دوباره اوج گرفت. یک شب گویا شب ۲۲ شهریور بود که به شاه اطلاع رسیده بود که روسها وارد کرج شده و به سرعت به طرف تهران در حرکت میباشند. شاه که خیلی ملاحظه روسها را میکرد، نمیتوانست به خواب برود و از آن جهت، آن شب پنج بار شخصاً به منزلم تلفن نمودند و با من صحبت فرمودند! تلفن اولی در ساعت ۱۲ بعد از ظهر بود که از قضا شخصاً پای تلفن بوده و گوشی را برداشتم. از آن طرف سیم صدایی به گوش میرسید و گفت آیا منزل دکتر سجادی آنجا میباشد؟ گفتم بلی، جنابعالی چه کسی میباشید؟ گفت من رضا پهلوی هستم، میخواهم با آقای دکتر صحبت کنم. من تعجب کردم که رضا پهلوی کیست و چه کاره است؟ که ناگهان به فکرم رسید این صدای شاه مملکت است! بلافاصله خود را معرفی کردم و شاه نگرانی باطنیاش را برای من حکایت کرده و گفتند از شما میخواهم به هر وسیلهای که مقتضی بدانید، از ورود آنها به تهران برایم اطلاعی کسب نمایید... آنها همان نیروهای شوروی بودند که به سرعت به طرف تهران در حرکت بودند و شاه نگرانی عجیبی از آنها داشت. چون به ایشان الهام شده بود در صورت ورود نیروهای سرخ به تهران، جمعی از رجال اسیر خواهند شد. من به اعلیحضرت فقید اطلاع دادم نگرانی بیمورد است و آنها در برابر نیروی همپیمان خود یعنی نظامیان انگلیسی و همچنین مجلس و رجال قانونی حکومت ایران، جسارتی نمیکنند...».
هیچکس از رفتن رضاخان متأثر نشد!
یرواند آبراهامیان و پیتر آوری در عداد آن طیف از پژوهندگان تاریخ معاصر ایران قلمداد میشوند که پایان رضاخان را مورد بررسی قرار دادهاند. در مقالی بر تارنمای پژوهشگاه تاریخ معاصر ایران، بخشهایی از منظر این دو به ترتیب پی آمده مورد اشاره و تحلیل قرار گرفته است:
«با ورود متفقین به ایران و نزدیکشدن نیروهای شوروی به تهران رضاشاه تصمیم به فرار گرفت. او حالا باید خیلی سریع ایران را ترک میکرد. وقتی در ۲۵ شهریورماه ۱۳۲۰، رضاشاه آماده حرکت به سمت اصفهان و سپس بندرعباس شد تا از آنجا ایران را ترک کند، هیچکس از رفتن او متأثر نشد. وابسته مطبوعاتی انگلیس در تهران نیز چنین گزارش میدهد: شاه وابسته میان مردم جایگاهی نداشت! یرواند آبراهامیان در کتاب ایران بین دو انقلاب مینویسد: اکثریت وسیع مردم از شاه متنفرند و از هرگونه تغییری استقبال خواهند کرد، به نظر میرسد این مردم، حتی گسترش جنگ در ایران را به بقای رژیم حاضر ترجیح خواهند داد... خودروی حامل رضاشاه به راه افتاد تا او را هرچه سریعتر به بندرعباس برساند. پیتر آوری مینویسد: هنگامی که رضاشاه از جاده یزد و کرمان میگذشت، برای آخرینبار شهرهای کشور خود را دید که سلطنت او گُلی به سر آنها نزده بود، شهرهایی که مردم آنجا از فرط گرسنگی، در آستانه مرگ بودند! رضاشاه در چهارم مرداد سال ۱۳۲۳، در ژوهانسبورگ درگذشت. آبراهامیان به نقل از سفیر امریکا، در کتاب خود مینویسد: مرگ وی [رضاخان]در تبعید که در سالهای پادشاهی به مستبدی حریص، بیرحم و مرموز تبدیل شده بود، کسی را متأسف و متأثر نکرد. نفرت عمومی از رضاشاه بهقدری بود که جنازه وی را تا سال ۱۳۲۹، یعنی ششسال بعد از مرگ، از ترس واکنشهای مردمی به ایران نیاوردند! حتی بعد از آوردن جنازه نیز سر مراسم تشییع و تدفین دچار دردسرهای فراوانی شدند، چون هیچکدام از علمای شناختهشده وقت، حاضر نشدند بر پیکر قزاق پیر نماز بخوانند و مردم نیز از برگزاری این مراسم منزجر و بیزار بودند...».
جنازهای که در بیاعتنایی بدان، نخبگان از یکدیگر سبقت گرفتند
جسد رضاخان پس از مرگ به ایران آورده نشد. موجی که در ذم او پس از شهریور ۲۰ به راه افتاد، مانع از آن میشد که بتوان از کالبدش تجلیل کرد. شش سال پس از به امانت گذارده شدن وی در مصر، شاه و کارگزاران حکومتش بازگشت جنازه قزاق را بهنگام دیدند. هرچند چندی بعد و با مشاهده بیاعتنایی علما، نخبگان و مردم به آن دریافتند که در محاسبات خویش اشتباه میکردهاند. محمدمهدی عبدخدایی، دبیرکل کنونی جمعیت فدائیان اسلام در این باره خاطرهای شنیدنی دارد:
«مرحوم واحدی بعدها برای من گفت وقتی قرار شده جنازه را به قم بیاورند، آقای نواب صفوی گفت نباید این جنازه را به قم ببرند و باید کاری کرد، در قم روحانیت باید عکسالعمل نشان بدهد، یا لااقل اقدامی به نفع دستگاه نکند. من شنیده بودم که شاه قائممقام الملک رفیع را پیش مراجع چهارگانه قم فرستاده بود. در آن زمان مراجع مورد توجه مرحوم در حوزه علمیه قم، آیتاللهالعظمی سیدمحمد حجت، آیتالله العظمی سیدمحمد خوانساری، آیتاللهالعظمی سیدصدرالدین صدر و آیتاللهالعظمی سیدحسین بروجردی بودند. معروف است که آیتالله حجت وقتی میخواستند به حرف گویندهای اعتنا نکنند، میگفتند نمیشنوم! قائممقامالملک رفیع هر چه میرود میگوید آقا، جنازه اعلیحضرت رضاشاه میآید، اعلیحضرت نظرشان این است که یکی از مراجع بر او نماز بخوانند. مرحوم آقای حجت با دست اشاره میکند که نمیشنوم! قائممقامالملک رفیع وقتی میبیند آقای حجت آماده گوش دادن به حرف او نیست، میرود پیش مرحوم آیتالله سید صدرالدین صدر و ایشان در جواب او و با لهجه عربی میگویند قبیح است، قبیح است! قائم مقام الملک رفیع با ناراحتی از خانه ایشان بیرون میرود و پیش مرحوم آیتالله آقاسید محمد تقی خوانساری میرود. آیتالله خوانساری پیشکارشان را صدا میکنند و میگویند بیا به این آقا بگو برود بیرون! این سه مرجع هماهنگ بودند و در حقیقت، عکسالعمل واحد داشتند. وقتی قائم مقام پیش مرحوم آیتالله العظمی بروجردی میرود، ایشان پاسخ میدهند صلاح نیست من نماز بخوانم، شرایط قم ایجاب نمیکند که من نماز بخوانم... روز آوردن جنازه رضاخان به قم، تمام درسهای حوزه تعطیل شد و آیتاللهالعظمی بروجردی هم از شهر خارج شدند. از معاریف حوزه قم هیچ کسی در مراسم شرکت نکرد. دربار مجبور شد تا در اقدامی نمایشی، عدهای از خدام آستانه را به لباس روحانیت ملبس کند تا به عنوان روحانیون و علمای قم به جنازه احترام رسمی کنند! با تدابیر و اقدامات فدائیان اسلام در قم، آرزوی دیرینه شاه عملی نشد و جسد رضاخان به تهران انتقال یافت...».