سرویس تاریخ جوان آنلاین: در روزهایی که بر ما گذشت، دوستگرانمایهام زندهیاد داریوش اسدزاده روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت گشت. هم از این روی و در نکوداشت مکانت هنری و نیز تکاپوی تاریخیاش، گفتوشنود ذیل را که طی آن به بازگویی خاطرات خود از ورود به عرصه بازیگری پرداخته است، به شما تقدیم میکنیم. یادش گرامی باد.
شما بیش از هفت دهه در عرصه هنرهای نمایشی فعالیت داشتهاید، آیا این عشق به تئاتر و نمایش در خانواده شما سابقه داشت؟
به نام خدا. بله، علاقه به دیدن تئاتر وجود داشت. نوجوان که بودم پدرم مرا به تئاتر سعادت میبرد. هر وقت هم که میخواست تشویقم کند که خوب درس بخوانم، به من وعده بردن به تئاتر میداد.
تئاتر سعادت در کجا بود؟
یک سالن روباز تابستانی در سرچشمه روبهروی پامنار بود که در آنجا نمایشهای سیاهبازی اجرا میکردند. این نمایشها در بعضی از مراسم عروسی و ختنهسوران و امثال آنها هم اجرا میشدند.
هنرمندان سیاهبازی آن موقع یادتان هست؟
بله، حسین حولهای، مهدی مِسری و... پدرم ارتشی بود و در عین حال که خودش هم از دیدن این نمایشها لذت میبرد، اما ابداً علاقه نداشت که من به سراغ چنین کارهایی بروم، به همین دلیل من با اینکه به شدت به بازیگری علاقه پیدا کرده و تصمیم خودم را برای آینده گرفته بودم، اما جرئت نداشتم دراینباره با پدرم حرف بزنم!
پدرتان دوست داشت شما هم ارتشی بشوید؟
بله و حتی اسم مرا در مدرسه نظام هم نوشت، ولی من که تمام فکر و ذکرم تئاتر بود، از آنجا فرار میکردم و خودم را به جاهایی میرساندم که پردهخوانی، تعزیه، سیاهبازی، تخت حوضی و امثالهم اجرا میشدند. هر جا که مجلس عروسی بود و سیاهبازی اجرا میشد، خودم را به آنجا میرساندم. یک بار با مادرم به عروسیای در بازارچه نایبالسلطنه، خیابان ری رفتم و در آنجا جلوی در اتاق مطربها که به آن صورتکخانه میگفتند، ایستادم. مطربها تصور میکردند من هم جزو اهالی خانه هستم و اهالی خانه گمان میکردند من جزو مطربها هستم! من در واقع پادوی آنها شدم و هر چیزی را که میخواستند، از جمله غذا و آب و زغال را برایشان میبردم. این تجربه علاقه مرا به تئاتر و نمایش صدچندان کرد.
اولین گام جدی شما برای روی آوردن به هنرهای نمایشی چگونه برداشته شد؟
یکبار برای دیدن تئاتر به تماشاخانه تهران رفتم که در آنجا دو برنامه رنگارنگ بهاری نوروزی به کارگردانی معزالدیوان فکری و فضلالله بایگان اجرا میشدند. نمایشها که اجرا شدند، رفتم پشت صحنه و از بازیگرها پرسیدم که: اگر بخواهم هنرپیشه بشوم باید چه کار کنم؟ آنها گفتند: باید به هنرستان هنرپیشگی بروی. من تا آن روز اصلاً از وجود چنین جایی خبر نداشتم. برای رفتن به هنرستان هنرپیشگی، تصدیق کلاس نهم یا سیکل اول دبیرستان لازم بود و من تا وقتی که این تصدیق را گرفتم، هر روز میرفتم و جلوی در هنرستان میایستادم و تماشا میکردم. تصمیم جدی گرفته بودم به هنرستان بروم و میدانستم که اگر پدرم بفهمد، قطعاً اجازه نخواهد داد، به همین دلیل موقعی که تصدیق نهم را گرفتم، بدون اینکه به او بگویم در هنرستان ثبتنام کردم.
بالاخره که متوجه میشد؟
که شد! یک ماه از رفتنم به هنرستان نگذشته بود که فهمید. قبل از آن هر بار که از مادرم پرسیده بود که کجا هستم؟ مادرم گفته بود: رفته با دوستانش درس بخواند! پدرم وقتی موضوع را فهمید، مرا از خانه بیرون کرد و من هم به خانه عمویم رفتم. بعد از ۱۵ روز پدر رضایت داد که به خانه برگردم، ولی دیگر رابطهاش با من مثل سابق نبود. کاملاً مشخص بود که از من قطع امید کرده! میگفت: کار تئاتر و نمایش عاقبت ندارد!
چه چیزی در هنرهای نمایشی برای شما اینقدر اهمیت داشت که خودتان را برای رسیدن به آن به آب و آتش میزدید؟
همه چیز هنر نمایش برایم جذاب بود. صحنه، دکور، بازی، شهرت.
بالاخره پدر با حرفه شما آشتی کرد؟
ابداً! حتی وقتی که نقش اول هم به من دادند، باز قبول نداشت و میگفت: «مردک! این هم شد کار که بروی روی صحنه و ادا و اطوار دربیاوری و مردم به تو فحش بدهند؟»
مگر فحش میدادند؟
در نمایشنامه عاشق گیج اثر مولیر، من نقش یک پسر گیج را بازی میکردم و اصغر تفکری هم نقش نوکر مرا بازی میکرد. من پدرم را به تماشاخانه تهران بردم که نمایش را ببیند. پسر گیج در این نمایش دائماً خرابکاری میکرد و تماشاچیها به او فحش میدادند و میخندیدند! موقعی که به خانه برمیگشتیم، پدرم به شدت عصبانی بود و آنقدر به من بد و بیراه گفت که تا خود خانه گریه کردم! میگفت: آدم حسابی که دلقکبازی درنمیآورد!
ظاهراً به موسیقی هم علاقه دارید. در این زمینه هم فعالیت خاصی داشتید؟
من کلاً به هنر علاقه داشتم. موسیقی هم جزو علایق اولیه من بود و در جوانی به کلاس استاد جواد معروفی در کوچه آبشار میرفتم. سازی هم که انتخاب کردم، ویولن بود. هنرجویان کلاس پنج، شش نفر بیشتر نبودند. دو سه ماه به آنجا رفتم و بعد تصمیم گرفتم موسیقی را به شکل جدیتری دنبال کنم و به مدرسه عالی موسیقی رفتم تا موسیقی را به شکل علمی یاد بگیرم. ما در کلاس جواد معروفی موسیقی را با گوش یاد میگرفتیم، ولی در هنرستان، با نتخوانی و موسیقی علمی آشنا شدیم.
هنرستان موسیقی کجا بود؟اول لالهزار، کوچه خندان. دو، سه ماه رفتم و بعد متوجه شدم که دلم نمیخواهد همه وقتم را صرف موسیقی کنم. خیلی به موسیقی علاقه داشتم، ولی طوری نبود که دلم بخواهد عمرم را پای آن بگذارم و حرفه من باشد. البته یادگیری موسیقی در هنرهای نمایشی امتیاز مهمی است و خیلی به انسان کمک میکند. به هر حال موسیقی اولویت دوم من بود و اگر امکان ادامه کار در تئاتر و نمایش را پیدا نمیکردم، قطعاً موسیقی را دنبال میکردم.
پدرتان با موسیقی و ساز زدن شما موافق بود؟
ابداً. یکبار یک تابستان کامل کار و دستمزدم را پسانداز کردم تا توانستم شش تومان جمع کنم و برای خودم ویولن بخرم، ولی پدرم ویولن را شکست! لحظه بسیار تلخی بود. پدرم همیشه میگفت: مطربی که نشد شغل، همین مانده بروی در عروسیها ساز بزنی یا تختحوضی بازی کنی!
دوست داشت چه کاره بشوید؟
دلش میخواست ارتشی بشوم. من به دانشکده شهربانی رفتم که به قول او آجان (پاسبان) بشوم. آن روزها ارتشیها و شهربانیچیها چشم دیدن همدیگر را نداشتند. پدرم اعتراض میکرد و میگفت: «حالا که از صرافت مطرب شدن افتاده، میخواهد آجان (پاسبان) بشود که سر چهارراه بایستد و مثل مترسک دستش را تکان بدهد که ماشینها بروند یا بیایند!» خلاصه دانشکده شهربانی هم که رفتم باز تهدیدم کرد که حق ورود به خانه را ندارم!
با توجه به اینکه شما از بدو تأسیس هنرستانها و آموزشکدههای بازیگری و هنرهای نمایشی، در جریان ایجاد و فعالیتهای آنها بودهاید، کدامیک از مؤسسات و مراکز را در پیشبرد هنر نمایش مؤثرتر میدانید؟ اساساً اشارهای به مؤسسان این نهادها داشته باشید؟
مهمترین فرد در تأسیس هنر نمایشی در ایران، سیدعلی خان نصر است که عاشق تئاتر بود و دلش میخواست برای هنر نمایش در ایران کاری بکند. مورد اعتماد حکومت هم بود و توانست برای آموزش هنرهای نمایشی در دل آموزشوپرورش راهی را برای آموزش هنر نمایش باز کند و هنرستان هنرپیشگی را تأسیس کرد. خانواده نصر کلاً خانواده بزرگ و درستکاری بودند و به فرهنگ ایران خیلی خدمت کردند. البته قبل از سیدعلی خان نصر، فردی به اسم سیفالدین کرمانشاهی عدهای و گروهی را دور خود جمع کرد که به آنها درس هنرپیشگی بدهد. البته شیوه آموزشی او چندان جامع نبود. فرد دیگری به نام علی دریابیگی هم مدتی در سالن نیمهساخته اپرا، تئاتر آموزش میداد، ولی کارش نگرفت. او آدم باسوادی بود، اما نفوذ و قدرت نصر را نداشت.
در سال ۱۳۱۸ هنگامی که هنرستان هنرپیشگی تأسیس شد، در واقع به نوعی نمایش به رسمیت شناخته شد. تأسیس این هنرستان گام مهمی در پیشبرد هنر تئاتر در ایران بود. سیدعلی خان نصر، خودش در پاریس تحصیل کرده بود و الگوی هنرستان هنرپیشگی را در واقع از کنسرواتوار هنرهای دراماتیک پاریس گرفته و آن را بومی کرده بود.
بودجه هنرستان از کجا تأمین میشد؟
شهرداری بودجه هنرستان را تأمین میکرد.
شما جزو هنرجویان دوره چندم هنرستان بودید و در چه سالی وارد هنرستان شدید؟
من هنرجوی دوره سوم بودم و در سال ۱۳۲۱ به آنجا رفتم. کلاسهای هنرستان از شنبه تا پنجشنبه، بعدازظهرها تشکیل میشدند. من صبحها به دبیرستان دارایی میرفتم و بعدازظهرها به هنرستان هنرپیشگی. کلاسها از ساعت ۴ تا ۵/ ۷ بعدازظهر طول میکشیدند. بعد خودم را تا ساعت هشت به تماشاخانه میرساندم و در آنجا نقش سیاهی لشکر را بازی میکردم.
کی درس میخواندید؟
اصلاً درسهای دبیرستان را نمیخواندم! ولی درسهای تئاتر را دقیق و با جدیت دنبال میکردم. من به خاطر تأمین معاش به دبیرستان میرفتم، ولی عشق و علاقه اصلی من تئاتر بود. هنرستان هنرپیشگی در لالهزار، باغ علاءالدوله در ساختمانی قدیمی بود که یک سالن برای ۶۰ نفر تماشاچی داشت و در آن صندلیهای لهستانی گذاشته بودند. من امتحان دادم و قبول شدم.
در امتحان از شما چه پرسیدند و ممتحنها چه کسانی بودند؟
از ما میخواستند که قطعه اشعاری مثل قلب مادر ایرج میرزا را بخوانیم و اجرا کنیم. دکتر مهدی نامدار این امتحان را از من گرفت. سایر ممتحنها رفیع حالتی، سیدعلی خان نصر، دکتر رضازاده شفق و حکمت آلآقا بودند. آلآقا روخوانی از متون کلاسیک و کهن فارسی مثل کلیله و دمنه را امتحان میگرفت. حرکات بدنی و فیزیکی را هم ارزیابی میکردند.
شهریه هم میدادید؟
خیر، حتی خودشان به بعضیها ۲۰ تومان هم کمکهزینه میدادند. تحقیق میکردند و اگر هنرجویی نیاز داشت، این کمک را به او میکردند.
دوره هنرستان چقدر طول میکشید و شامل چه دروسی بود؟
دوره هنرستان مثل مدرسهها از مهر تا خرداد بود و در آخر سال تحصیلی هم امتحان میگرفتند. از ساعت سه تا چهار درس نرمش داشتیم. بعد هم اساتید پشت سر هم و با وقفه سه، چهار دقیقهای بین هم میآمدند و دروس نمایش را آموزش میدادند. درسهای عملی ما نتخوانی موسیقی، حرکات نرمشی، بیان، رقص و بازیگری بودند. گاهی پیش میآمد که یک درس را در طول هفته چندین بار میخواندیم.
یادی از اساتید و مدیران هنرستان هنرپیشگی هم بکنید.
مدیر هنرستان سیدعلیخان نصر بود. عنایتالله خان شیبانی، ناظم هنرستان و مهدی نصر، دفتردار و حسابدار بودند. بعد که سیدعلی خان نصر سفیر ایران در چین شد، دکتر مهدی نامدار مدیریت هنرستان را به عهده گرفت. اساتید ما عبارت بودند از خود سیدعلی خان نصر که تاریخ تئاتر ایران و جهان را تدریس میکرد. حکمت آلآقا عربی درس میداد. بانو سپاهی (مادام اسکاپی) - که سوئدی بود- حرکات نرمشی آموزش میداد. دکتر رضازاده شفق روانشناسی و فنبیان تدریس میکرد. علی دریابیگی بازیگری و علیاصغر گرمسیری تئاترشناسی. البته ایشان در آن موقع بیشتر کارگردانی میکرد و گاهی میآمد و برای ما درباره تئاتر هم صحبت میکرد. دکتر احمد نامدار بازیگری، معزالدین فکری موسیقی، رفیع حالتی تاریخ لباس و گریم و دکور، فروتن سولفژ و موسیقی، فریدون فرزانه نتشناسی و نتخوانی، محمدعلی خان نصر رقص، خان ملک ساسانی تاریخ عمومی و تئاتر و تاریخ ادبیات.
چه کسانی با شما همدرس و همکلاسی بودند؟
حمید قنبری، هوشنگ بهشتی، محمدعلی جعفری، شفیعی، منجم، مصطفی اسکویی. اول دوره حدود ۹۰ نفر اسم نوشتند، ولی به تدریج تاب نیاوردند و رفتند و ۸، ۹ نفر بیشتر باقی نماندند.
کدام درس را بیشتر دوست داشتید و برایتان مفیدتر بود؟
من، چون به تئاتر علاقه داشتم، همه درسها را دوست داشتم و با دقت میخواندم. قبل از آن از تئاتر چیزی نمیدانستم. هنرستان هنرپیشگی بود که به من توان راهیابی به تماشاخانه تهران و بعد هم دنیای حرفهای نمایش و بازیگری را داد.
اشاره کردید که در بین درسهایتان درس دکور هم داشتید. به چه شکل دکور کار میکردید؟
امتحان درس دکور عملی بود. تکلیف پایان ترم، ساختن مقبره کوروش بود که من با زحمت زیاد و با مقوا و سریش آن را درست کردم. آن را با هزار زحمت درست کردم و گذاشتم خشک شود، ولی وارفت! آقای حالتی هم به من نمره هفت داد. او بیشتر روی آثار تاریخی ایران و جهان از جمله آثار تاریخی اصفهان، مقبره فراعنه مصر و امثال اینها تأکید میکرد. عناصر ساختمانی را برای ما توضیح میداد و درباره رنگ هم کمی صحبت میکرد و میگفت: بروید بسازید. آن روزها دکورها را از چوب و گونی میساختند. ما در طول هر سه سال هنرستان، درس دکور داشتیم که در آن به ما طراحی دکور هم یاد دادند. حالتی اساساً رویکرد تاریخی داشت. درباره لباس ملل مختلف و ایران باستان گرفته تا دوره زندیه تدریس میکرد. همینطور درباره لباس رومیها، یونانیها، مصریها و...
امتحانات به چه شکل بودند؟
امتحانات عملی را که باید با انجام کار عملی انجام میدادیم، بقیه را هم شفاهی میپرسیدند. امتحان کتبی در کار نبود.
گریم را چگونه تدریس میکردند؟
آموزش گریم خیلی ضعیف بود و فقط درباره رنگ و روغن و چسب برایمان به صورت تئوری توضیح میدادند، اما کار عملی نداشتیم.
فن بیان توسط چه کسانی و به چه شکل تدریس میشد؟
اساتید فن بیان ما عبدالحسین نوشین و دکتر مهدی نامدار بودند. البته نوشین خیلی زود رفت. دکتر نامدار میگفت: شعری یا نوشتهای را حفظ کنیم و بعد روی صحنه بیاییم و آن را اجرا کنیم. مکثهای به موقع و تأکیدهای درست و بالا و پایین بردن صحیح صدا خیلی برایش اهمیت داشت.
نمایشنامهنویسی به شما درس نمیدادند؟
خیر. اساساً صورت امروزی، نمایشنامهای وجود نداشت که بخواهند درسش را بدهند. فقط اطلاعاتی مثل تاریخ جهان، تاریخ تئاتر و تاریخ ادبیات را تدریس میکردند. استاد ما در این زمینه خان ملک ساسانی بود که بسیار باسواد، متشخص و مبادیآداب بود.
در هنرستان هنرپیشگی تئاتر سنتی ایران هم تدریس میشد؟
خیر، سیدعلی خان نصر و همکارانش اصلاً تئاترهای سنتی از قبیل تخت حوضی و سیاهبازی را قبول نداشتند و میگفتند: این نمایش نیست، مطربی است! چیزی که این روزها به آن تئاتر آیینی سنتی میگویند، آن روزها مطربی محسوب میشد و مردم هم به هنرمندان این نمایشها مطرب میگفتند.
به بازیگران تئاترها هم مطرب میگفتند؟
همینطور است. سیدعلی خان نصر میخواست این نگاه را عوض کند. ایشان در سال ۱۳۰۰ با تشکیل کمدی ایران و بعد هم هنرستان هنرپیشگی و تماشاخانه تهران و با دعوت از افراد خوشنام و صاحبمنصبی چون: دکتر مهدی نامدار، محمدخان ملکی، منشیباشی بهرامی و... تلاش کرد عنوان مطربی را از روی بازیگران تئاتر جدید بردارد و به مردم تفهیم کند که اینها با مطربهای قدیمی فرق دارند.
این روزها که آن ایام را مرور میکنم، میبینم انصافاً تکتک مدرسان هنرستان هنرپیشگی، در کار خود استاد بودند و در بالاترین سطح تدریس میکردند. مخصوصاً برای ما که هیچ اطلاعاتی در این زمینهها نداشتیم، وجودشان حقیقتاً مغتنم بود. خود من که سر درس تمام این اساتید سراپا گوش بودم و با دقت جزوه برمیداشتم. محیط آنجا با اساتید درجه یک و دروس متنوع واقعاً با محیط کسالتبار مدرسه خیلی فرق میکرد. به همین دلیل همه با شور و علاقه درس میخواندیم. درسها سنگین هم بودند. به همین دلیل فقط کسانی تا آخر ماندند و فارغالتحصیل شدند که عاشق تئاتر بودند و میتوانستند سختیهای آن را تحمل کنند. همانطور که اشاره کردم حدود ۹۰ تا ۱۰۰ نفر ثبتنام کردند، اما نهایتاً ۹ نفر بیشتر باقی نماندیم.
آیا برای خودتان در این حرفه آیندهای را هم متصور بودید؟
ما عاشق این کار بودیم و چارهای نداشتیم جز اینکه امیدوار باشیم! اگر میخواستیم به این فکر کنیم که در این حرفه آیندهای نخواهیم داشت، با توجه به سختیهای کار دوام نمیآوردیم. تنها امکان کار حرفهای در آن دوره، این بود که در حد و اندازه کارهای تماشاخانه تهران، دانش و مهارت کافی به دست بیاوریم، چون جای مناسب دیگری وجود نداشت، به همین دلیل خود من شبانهروز درس میخواندم و تمرین میکردم.
جامعه چه نگاهی به بازیگر تئاتر داشت؟
خیلی بد! من حتی موقعی که کارمند هم شدم و در تئاتر بازی میکردم، همکاران اداریام به چشم حقارت به من نگاه میکردند و امثال مرا مطرب میدانستند! واقعاً زحمات و رنجهای فراوانی کشیده شد تا این حرفه آبرو، اعتبار و شأن پیدا کرد. من تا مدتها بهعنوان سیاهی لشکر در نمایشهای تماشاخانه تهران بازی کردم. اولین باری که خودمان سعی کردیم نمایشی را اجرا کنیم، نفری ۵۰ تومان روی هم گذاشتیم و سینما سپه را اجاره کردیم و یک نمایش کمدی را به صحنه بردیم. البته من جرئت نکردم به پدرم بگویم، اما به مادرم گفتم بیاید. مادرم جلوی گیشه بلیت گفته بود که من مادر اسدزاده هستم. چند نفری جلوی گیشه بودند و به هم گفتند: «این خانم مادر همان مطربه است!» مادرم هم زده بود توی گوش طرف و خلاصه جلوی در سینما غوغایی شد. مردم ما را هم مطرب میدیدند.
آیا در هنرستان هنرپیشگی گرایشات سیاسی هم وجود داشت؟
اوایل نه، ولی از سال ۲۲، ۱۳۲۱- که تودهایها نفوذ کردند، کمکم بچهها گرایشات سیاسی پیدا کردند. آنها توانستند خیلی از تئاتریها را جذب کنند. در آن دوره حزب توده به شکل بسیار گستردهای فعال شده و به همه ادارات و اصناف، از جمله هنرمندان نفوذ کرده بود. من هرگز گرایشات حزبی نداشتم و دنبال هیچکدامشان نرفتم. خیلی مراقب بودم که آلوده چنین جریاناتی نشوم و اساساً علاقهای هم به سیاست نداشتم.
و ندارید؟
واقعاً هم ندارم و میبینید که در هیچ یک از این قضایا موضعگیری نکردهام. سیاست نه علاقه من است نه کار و تخصص من!
ولی به تاریخ علاقه دارید؟
بله، مخصوصاً تاریخ هنر و تاریخی که شرح زندگی و زمانه مردم است.
به تعبیری تاریخ اجتماعی؟
بله، بهنوعی میتوان گفت تاریخ اجتماعی. به همین دلیل وقتی در سال ۲۲ سندیکای هنرمندان توسط فضلالله بایگان درست شد، من و اصغر تفکری و بدری هورفر در آن عضو نشدیم، چون هیچکداممان به اینجور کارهای وابسته به جریانات حزبی علاقه نداشتیم. من هنوز هم به حزب اعتقاد ندارم.
آیا بعد از فارغالتحصیل شدن میتوانستید در تئاترهای دیگر، مثلاً تئاتر نوشین فعالیت کنید یا فقط باید در تماشاخانه تهران فعالیت میکردید؟
کسانی که از طریق هنرستان هنرپیشگی وارد عرصه تئاتر شدند، فقط با تماشاخانه تهران قرارداد داشتند و نمیتوانستند در تئاتر دیگری فعالیت کنند. از این گذشته، ایشان با وجود سواد بالا و تسلط بر ابزار تئاتر، گرایشات شدید حزبی به حزب توده داشت و آثاری هم که روی صحنه میآورد بهشدت در راستای تبلیغ مرام کمونیستی بودند که من نمیپسندیدم. به همین دلیل با وجود احترام زیادی که به تخصص و سواد وی داشتم، هیچ وقت تمایل پیدا نکردم که با آن گروه تئاتری کار کنم. دوست نداشتم خود را در چارچوب یک تفکر خاص حبس کنم.
خیابان لالهزار روزگاری مرکز نمایش تهران بود. اولین بار کی به لالهزار رفتید و لالهزار آن موقع چه جور جایی بود؟
من اولینبار در سال ۱۳۱۷، همراه پدرم به سینما ایران در لالهزار رفتم که یک فیلم ترکی نشان میداد. آن روزها لالهزار قدیم از میدان توپخانه تا سر خیابان استانبول ادامه داشت. هنوز لالهزار نو را نساخته بودند. لالهزار نو آن موقع بالاشهر حساب میشد، ولی چهار، پنج سالی طول کشید تا کیفیت مغازهها و اجناس آنها مثل لالهزار قدیم بشود. لالهزار در دوره اشغال ایران توسط متفقین در جنگ جهانی دوم رشد کرد، چون به دلیل حضور نیروهای فرانسوی و ایتالیایی و اروپایی، تمام مغازهها پر از اجناس اروپایی بودند. لالهزار در فاصله سالهای ۱۳۲۴ تا ۱۳۳۰ در اوج زیبایی و شکوه و تنها محل تفریح و گردش مردم بود، به همین دلیل هم تئاترها و تماشاخانههای اولیه در لالهزار تأسیس شدند. در آن ایام بازار در مقایسه با لالهزار اهمیتی نداشت، چون اجناس لوکس خارجی را میشد در لالهزار تهیه کرد. قشرهای تحصیلکرده و اروپارفته و جوانها برای خرید کالاهای لوکس به لالهزار میرفتند. بهترین سینماها و رستورانها و تئاترها هم در لالهزار بودند. فیلمها همزمان با اروپا و کشورهای دیگر در سینماهای لالهزار اکران میشدند که برای مردم خیلی جذاب بود. عصر که میشد تمام خانمهای شیک و جوان فرنگ رفته برای قدم زدن به لالهزار میآمدند و شبها هم به رستوران یا تئاتر میرفتند.
لوازم برقی از کی سر و کلهشان در لالهزار پیدا شد؟
از سال ۱۳۵۴. قبل از آن اصلاً مغازه لوازم برقی و لامپفروشی در لالهزار وجود نداشت. هر چه بود مغازههای لوکس پر از اجناس خارجی بود.
شما شاهد حاشیه و متن رویداد ترور احمد دهقان هم بودهاید. واقعیت ماجرا از چه قرار بود؟
روزی که او به قتل رسید، قرار بود حقوق ماهانه کارکنان تئاتر را بپردازد، چون او مدیر تئاتر هم بود. آن روز حسن جعفری با او قرار ملاقات داشت. لیست کارکنان تئاتر همراه با حدود ۷ هزار تومان پول روی میز دهقان بود. مهندس والا این پول را برای احمد دهقان برده بود. در این موقع حسن جعفری به در میزند و وارد میشود و سلام میکند. احمد دهقان به مهندس والا میگوید پول و لیست را بردارد و از اتاق دیگری حقوق کارکنان را بپردازد. حسن جعفری جلو میآید و نامهای را از کیفش درمیآورد و به دهقان میگوید باید موضوع مهمی را به اطلاع او برساند. موقعی که دهقان مشغول خواندن نامه میشود، جعفری هفت تیری را درمیآورد و به او شلیک میکند. دولو و علی خادم از اتاق کناری میآیند که او را بگیرند که با هفت تیر تهدیدشان میکند و بیرون میرود. بازیگران که صدای تیر را شنیده بودند، بیرون میریزند و ضارب را میگیرند و حسابی او را کتک میزنند. موقعی رسیدم که خادم و دولو میخواستند دهقان را به بیمارستان شماره ۲ ارتش ببرند همانطور که گفتم، فریاد میزد: مرا به آنجا نبرید! به این ترتیب یکی از مخالفان سرسخت حزب توده از پا درآمد. رزمآرا جسد دهقان را با تشریفات کامل نظامی تا حرم حضرت عبدالعظیم (ع) تشییع و در آنجا دفن کرد. تا زمانی که رزمآرا زنده بود، جعفری مدام به همسلولیهایش میگفت: من آزاد خواهم شد و همیشه خوش و خندان و سرحال بود تا روزی که خبر ترور رزمآرا را شنید و دچار یأس شدیدی شد و گفت: دیگر حسابم پاک است و اعدامم خواهند کرد!