سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: از وقتی او را به بخش ما آوردند در همان نگاه اول جذب چشمهای مهربانش شدم. مظلوم بود و آرام. نالههایش آهسته بود و گاهی زیر لب چیزهایی میگفت که من نمیفهمیدم. حالش بد بود. سرفه امانش نمیداد برای یک لحظه قرار بگیرد و نفسی تازه کند. نمیدانم چرا برایم بیمار خاص شده بود. مدام به او سر میزدم و اوضاعش را چک میکردم. آن شب وقتی سر زدم حالش بهتر بود. آرام ماسک اکسیژن را تا زیر چانهاش پایین کشید و با خسخس از من خواست کنارش بنشینم. باید تختهای دیگر را سرکشی میکردم، ولی دلم نیامد نه بگویم آرام کنار تخت نشستم و با آن دستکشهای زمخت پلاستیکی سعی کردم عشق را به دستانش منتقل کنم. تازه وقت کرده بودم چشمهایش را با دقت ببینم. چشمهایش آبی بود. تا حالا پیرزن چشم آبی ندیده بودم. او را از خانه سالمندان آورده بودند. شاید برای همین مثل مریضهای دیگر بهانه نمیگرفت و دلتنگی نمیکرد. او قبل از کرونا هم تنها زندگی کرده بود. زیر پوستی ازش پرسیدم از مرگ میترسی؟ خندید و گفت: مردن؟ نه بابا ترس ندارد. کسی از مرگ میترسد که دلبسته کسی باشد. آدم تنها هم این دنیا تنهاست هم آن دنیا. بغض راه گلویم را بست. این همه تلخی را از زبانش انتظار نداشتم. دل را به دریا زدم و گفتم میخواهی به بچههایت خبر بدهم بیایند شما را ببینند. این بار نخندید. رو سمت تختش چرخاند و مثل یک لاکپشت پیر در خودش فرورفت. سؤال بدی پرسیده بودم؟ دوباره با احتیاط پرسیدم میخواهی؟ این بار صدای بغضش را از زیر پتو شنیدم. به سختی به حرف آمد و با سرفهای که باز تکبهتک آزارش میداد، گفت: «من بچه ندارم. یعنی آنها مادری ندارند.» خیلی معنی کنایهاش را نمیفهمیدم. دوباره گفت: من چند سال است برای آنها مردهام. هرکدام در یک نقطه از شهر مشغول کار و زندگیشان هستند. ماه به ماه پولی برای آسایشگاه میریزند و خلاص.
خلاص گفتنش تیرخلاص زد به چشمهایم و اشکم افتاد لبه تخت. در باورم نمیگنجید کسی مادرش را اینگونه از یاد برده باشد. لابد پول آسایشگاه را هم با ناله و دعوا سر پرداختش میدادهاند. دانستم بیش از کرونا تنهایی است که عذابش میدهد. به خودم قول دادم برایش کاری کنم. همان شب فهمیدم که تنها آرزوی پنهان و پیدای پیرزن قبل از مرگ دیدن بچههاست. یقین پیدا کردم هر قدر حالش بد باشد چشمش به در میماند تا برای آخرین بار روی ماه بچهها را ببیند. دل را به دریا زدم و شماره بچههایش را پیدا کردم. برای لحظهای ماسک کذایی را در آوردم و شماره گرفتم. میدانستم پیرزن دردش تنهایی است نه کرونا. من نگران حال بیمارم بودم و باید برایش به هر دری میزدم. اینطوری به خودم دلداری دادم و شماره گرفتم. مردی بالاخره جواب داد. مانده بودم چه بگویم. نفسم را حبس کردم و آب دهانم را به زحمت قورت دادم و برایش توضیح دادم که مادرش چه شرایطی دارد. او تشکر کرد که اطلاع دادم و تمام. همین؟ یعنی برایش فرقی ندارد مادرش در حال مرگ است؟ یعنی آرزوی زیادی است یک بار دیگر بچههایش را ببیند؟ به جای پیرزن من گریستم و در دلم به بیوفاییشان فحش دادم. هنوز اعصابم از دست بچههای پیرزن چشم آبی خورد بود که دکتر گفت: در خواب سکته کرده و دیگر امیدی به زنده ماندش نیست. من میدانستم او نمیرود. آنقدر نمیرود تا کسی از در بیاید. آدم چشم به راه که سفر نمیرود. مادر که بدون بدرقه بچههایش بدون ریختن آب پشت سرش جایی نمیرود. حالش هر لحظه بدتر بود، اما فقط من بودم که میدانستم چرا برای رفتن دل نمیکند. کنارش رفتم و آرام لبم را به گوشش نزدیک کردم. به اوگفتم آسوده بخواب عزیزم. کسی که منتظرش هستی نمیآید.