کد خبر: 1316780
تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۳:۴۰
روایت‌هایی از مانع‌تراشی پدر‌و‌مادر‌ها برای ازدواج فرزندان
روزگار سخت برای والدین سختگیر در جامعه‌ای که آرزوی خوشبختی فرزند با معیار‌های گاه غیرواقعی و ترس از قضاوت‌ها آمیخته می‌شود، داستان‌های ناگفته‌ای از والدین به گوش می‌رسد که تصمیمات‌شان در امر ازدواج فرزندان، آنها را با حسرتی عمیق روبه‌رو کرده است

جوان آنلاین: در جامعه‌ای که آرزوی خوشبختی فرزند با معیار‌های گاه غیرواقعی و ترس از قضاوت‌ها آمیخته می‌شود، داستان‌های ناگفته‌ای از والدین به گوش می‌رسد که تصمیمات‌شان در امر ازدواج فرزندان، آنها را با حسرتی عمیق روبه‌رو کرده است. از دختری که قربانی «معیار‌های ایده‌آل» شد تا پسری که بهای «جایگاه اجتماعی» را با دوری از خانواده پرداخت. در زیر روایت‌هایی آمده است تا تلنگری باشد برای خانواده‌هایی که گمان می‌کنند با سختگیری، مسیر خوشبختی فرزندان‌شان را هموار می‌کنند. آیا زمان آن نرسیده است که به جای دیکته کردن باید و نبایدها، صدای قلب و عقل فرزندان‌مان را بشنویم؟ 
 
 حسرت تنهایی دختر
مادر میانسالی که خانه‌دار است می‌گوید: باورم نمی‌شد دخترم، نازنین، بخواهد با پسری ازدواج کند که نه مهندس بود و نه خانه‌ای داشت! همیشه برای او بهترین‌ها را می‌خواستم. یادم می‌آید وقتی برای اولین بار از سامان برایم گفت، با ناراحتی گفتم: هر بار که نازنین از خواستگاری می‌گفت که با معیار‌های ایده‌آل من فاصله داشت، با خودم می‌گفتم دخترم حیف می‌شود، باید با کسی ازدواج کند که از خودش بالاتر باشد. آنقدر به او اصرار کردم، آنقدر از ایرادات این و آن گفتم که دیگر خسته شد. روزی به من گفت مامان، تو هیچ‌کس را قبول نداری. هیچ کس به اندازه کافی خوب نیست. پس من هم دیگر تلاشی نمی‌کنم. فکر می‌کردم لجبازی می‌کند، اما واقعیت این بود که سرخورده شده بود. حالا نازنین ۴۰ ساله است. تنهاست. هر شب که او را در خانه می‌بینم، دلم می‌گیرد. می‌بینم که دوستان و همکلاسی هایش ازدواج کرده‌اند، بچه دار شده‌اند، اما دختر من... اشتباه کردم ولی باور کنید هیچ مادری دلش نمی‌خواهد دخترش اینطور تنها بماند... 
 موقعیت اجتماعی و پسر فراری
پدری که چند باب مغازه در بازار داشت می‌گفت:‌برای پسر بزرگم، دختری می‌خواستم که از یک خانواده سرشناس باشد. وقتی علی از دختری به نام سارا گفت که خانواده‌اش چندان شناخته شده نبودند و پدرش یک مغازه کوچک داشت، از عصبانیت داغ شدم. با صدای بلند به او گفتم: علی! این چه حرفی است که می‌زنی؟ ما آبرو داریم! می‌خواهی با یک خانواده معمولی وصلت کنی؟ هرگز اجازه نمی‌دهم! دو ماه بعد، مادر علی با من صحبت کرد و گفت علی دست بردار نیست و نمی‌تواند زندگی بدون سارا را تصور کند. تمام دنیا روی سرم خراب شد. این شد که او را طرد کردم. تهدید کردم از ارث محرومش می‌کنم ولی بی‌فایده بود. علی با سارا ازدواج کرد. نه مراسم عقد رفتم و نه مراسم عروسی. می‌گفتم پسری که حرف پدرش را گوش نکند، حق ندارد اسم مرا ببرد. اما پدر بودم و نمی‌توانستم از فکر علی بیرون بیایم. روز‌ها و شب‌ها به او فکر می‌کردم. یک سال بعد، وقتی خبردار شدم سارا بچه دار شده، طاقت نیاوردم. رفتم تا نوه‌ام را ببینم. دیدم علی و سارا در یک خانه کوچک، اما با عشقی بزرگ زندگی می‌کنند. سارا دختری بود که نه تنها با علی، بلکه با من هم با احترام و محبت رفتار کرد. چقدر آن روز خودم را سرزنش کردم که به خاطر یک موقعیت اجتماعی توخالی، سال‌ها از پسرم دور مانده بودم. 
 خانواده کمال گرا و زندگی تلخ دختر
مرد کارمند یک شرکت تجاری هم از تصمیم برای ازادواج دخترش گفت: دوست داشتم برای مریم بهترین داماد روی زمین را پیدا کنم. خلاصه هر خواستگاری می‌آمد، اول با لیست معیارهایم مقایسه می‌کردم و اگر با معیارهایم جور نبود می‌گفتم او به درد ما نمی‌خورد. مریم بار‌ها گفت بابا، آدم که کامل نیست، من این آقا را دوست‌دارم! اما به او گفتم تو هنوز بچه‌ای و چیزی نمی‌فهمی! ما تجربه بیشتری داریم و صلاح تو را بهتر می‌دانیم. مریم خسته شده بود. دیگر از خواستگاری‌ها حرف نمی‌زد، فقط منتظر می‌ماند تا ما تصمیم بگیریم. سن مریم بالا رفت. بعد از ۳۵ سالگی، دیگر آنقدر خواستگار خوب نداشت. نگران شده بودیم، بالاخره به ازدواج او با پسری رضایت دادیم که فقط بخشی از آن معیار‌های ما را داشت. ولی‌ای کاش هیچ وقت به آن ازدواج رضایت نمی‌دادیم. آن زندگی پر از بحث و دعوا بود. دامادمان که به نظر می‌رسید خودش هم از این اجبار خسته است، کم کم بی‌انگیزه شد. مریم افسرده شد. بعد از سه سال، کار به طلاق کشید. دخترم دیگر آن دختر شاد سابق نبود. همیشه می‌گفت اگر شما آنقدر سخت نمی‌گرفتید، شاید الان زندگی بهتری داشتم. 
 دختر پزشک و حسرت روز‌های خوش از دست‌رفته
این روایت هم از یک دستیار دندانپزشک درباره دخترش است: یادم می‌آید وقتی نگار دانشجو بود، عاشق پسری شد به اسم فرزاد. فرزاد هم کلاسی‌اش بود، اما رشته‌اش هنر بود. تمام وجودم داد می‌زد: نه! این به درد دختر من که قرار است یک دکتر موفق شود، نمی‌خورد! فکر می‌کردم با قاطعیت و منطق می‌توانم نگار را قانع کنم. می‌گفتم نگار جان، تو یک دکتر می‌شوی، زندگی ات مشخص و منظم است. آنقدر به دخترم فشار آوردم که بی‌خیال فرزاد شد و چند سال طول کشید تا از افسردگی رها شود. بعد از فارغ التحصیلی، به خواست خودم با یک پزشک ازدواج کرد. ظاهر زندگی شان خوب است، هر دو پزشک هستند و خانه‌ای لوکس دارند ولی هرگز آن خوشحالی که باید را در چشمان نگار نمی‌بینم. او هیچ وقت با ذوق و شوق از زندگی‌اش حرف نمی‌زند. 
 رسم پدرسالاری و مهاجرت فرزندان
مردی که در میدان تره‌بار غرفه‌دار است درباره مخالفت‌هایش با ازدواج پسرش می‌گوید: همیشه به رسم و رسومات خانوادگی مان پایبند بودم. برای پسر بزرگم، رضا، باید از فامیل خودمان زن می‌گرفتم. وقتی رضا گفت عاشق دختری شده که از فامیل نیست؛ سرم سوت کشید. گفتم: رضا! این چه حرفی است؟ ما نسل در نسل از خودمان زن گرفته‌ایم. اصالت‌مان را می‌خواهی با یک غریبه قاطی کنی؟ به هیچ‌وجه! آنقدر سخت گرفتم و آنقدر از حرف مردم و حفظ آبرو گفتم که رضا کلافه شد. بحث ما چند ماه طول کشید و من کوتاه نمی‌آمدم. بالاخره شبی رضا گفت تصمیمش را گرفته است. گفت اگر اینجا نمی‌شود، می‌روم جایی که بشود. فکر کردم شوخی می‌کند، اما او واقعاً رضایت پدر دختر را گرفت و از ایران مهاجرت کرد. حالا من و همسرم تنها مانده‌ایم. تنها راه ارتباط‌مان تلفن و تصویری است. نوه هایم را فقط از پشت صفحه می‌بینم. دلم می‌خواهد بغل‌شان کنم...

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار