جوان آنلاین: شهید علی راضی، سرهنگ دوم نیروی انتظامی و از دلاورمردان مدافع امنیت کشور که در یگان خدمت ستاد فراجای تهران بزرگ خدمت میکرد، پس از چندین سال فداکاری و جانفشانی، در تاریخ ۲۵خرداد ۱۴۰۴ بر اثر حملات هوایی و بمباران رژیم صهیونیستی به مقام شهادت نائل شد. پیکر شهید علی راضی در کرج و تهران مورد تجلیل و گرامی داشت ویژهای قرار گرفت و نهایتاً پیکر مطهرش در قطعه ۴۲بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد. ایشان علاوه بر شجاعت نظامی، فردی مهربان و دلسوز برای خانواده و همرزمان خود بود. روایت همسر شهید سرهنگ دوم علی راضی از سبک زندگی او یاد و خاطره این شهید رادر قلبها باقی خواهد گذاشت.
ایمان و تقیدش من را جذب کرد
من و علی آقا از قبل، آشنایی خانوادگی دوری با هم داشتیم. خواهر بزرگ ایشان عروس عمهمن بود و به همین خاطر رفت وآمد خانوادگیمان همیشه برقرار بود. علیآقا گاهی در مراسمهای ما شرکت میکرد. بعد از مدتی، خواهرشان به من از علی آقا گفت و پیشنهاد ازدواج با برادرشان را مطرح کرد. آن زمان علیآقا تازه وارد نیروی انتظامی شده بود و باید دو دوره ششماهه آموزشی را سپری میکرد. شش ماه اول در مرزن آباد و شش ماه دوم درمشهد. درهمان دورهای که مرزنآباد بود، بعد از مراسمی، خواهرشان نسرین خانم به علی آقا گفت؛ زهرا خانوم خواستگار دارند. علیآقا وقتی این حرف را از خواهرش شنید، خیلی ناراحت شد، چون شرایط مالی خواستگارها خیلی بهتر از علی آقا بود و نگران شده بود که مبادا ما جواب مثبت بدهیم. علیآقا مرخصی گرفت و به مشهد رفت. بعدها برایم تعریف کرد که همانجا همه چیز را به امام رضا (ع) سپرده و از ایشان خواستهبود من همسرشان شوم و این موضوع طوری پیش برود که خانوادهام هم راضی شوند. بعد از بازگشت، حدود چهار، پنج ماهی گذشت تا اینکه موضوع را با برادر بزرگترشان مطرح کرده و سرانجام برای خواستگاری رسمی پا پیش گذاشتند.
درهمان جلسه خواستگاری من و علیآقا با هم صحبت داشتیم و بیشتر از هرچیزی ایمان، نمازخوان بودن و تقیدشان برایم اهمیت زیادی داشت و من را جذب کرد. من به علیآقا جواب مثبت دادم. بیشتر بر اساس شناختی که از قبل نسبت به ایشان و خانواده شان داشتم. آن زمان تازه وارد نظام شده بود و من از سختیهای کار نظامی اطلاع چندانی نداشتم. درباره شرایط مالیشان هم آگاهی دقیقی نداشتم و فقط دورادور چیزهایی شنیده بودم. از آنجا که علیآقا از پنج سالگی پدرشان را از دست داده بودند، فکر میکردم حتماً از کودکی مشغول کار بوده و پساندازی دارند. به همین دلیل در صحبتهای اولیه، اصلاً درباره مسائل مالی از ایشان سؤالی نپرسیدم. ایشان تصور میکردند من از همه چیز باخبرهستم، حتی اصلاً چیزی درباره مداح بودنشان به من نگفته بودند و من نمیدانستم مداح اهلبیت (ع) هستند و در هیئتها هم مداحی میکنند. چون خانوادهشان از قبل هیئتی بودند، فکر میکردند خواهرشان این موضوع را با من درمیان گذاشته است.
محمد جواد و فاطمه حورا
نهایتاً ما هم در سال ۱۳۸۸ ازدواج کردیم. سال ۱۳۹۰ خداوند به ما پسری به نام محمدجواد عطا کرد و در سال ۱۳۹۸ هم دخترمان فاطمه حورا به دنیا آمد. البته در این سالها مشکلات و سختیهای کار علیآقا همیشه همراه ما بود. همان سال ۱۳۸۸، فقط دو ماه بعد از ازدواجمان، ایشان در یکی از درگیریها به شدت مجروح شد و از همان زمان درجه جانبازی گرفت. علیآقا در بخشهای مختلفی خدمت کرد. سال ۱۳۸۸ در یگان ویژه نوپو مشغول بود. بعد از آن مدتی در زندان کهریزک و چند سالی هم بهعنوان کارشناس پروندههای جرائم خشن فعالیت داشت. مدتی در بخش عملیات بود، سپس به پلیس فرودگاه منتقل شد و بعد هم به عنوان پلیس صداوسیما خدمت کرد. در سالهای اخیر به ستاد فرماندهی تهران بزرگ (شریعتی) رفت و تا آخرین روز، همانجا خدمت کرد. آخرین مسئولیتشان جانشین فوریتهای ۱۱۰پلیس بود. درجهشان یک هفته قبل از شهادت به سرگردی ارتقا یافت و پس از شهادت، با توجه به مقررات، به درجه سرهنگ دومی نائل شد. ایشان بسیار با محبت بود و همیشه لبخند بر لب داشت. هیچوقت بچهها را دعوا نمیکرد. حتی اگر هم چیزی میخواستم بگویم، با لبخند بود. من به شوخی میگفتم: «حداقل کمی جذبه نشان بده تا بچهها حساب ببرند.»، اما ایشان میگفت: «نه، اصلاً دلم نمیآید به آنها سخت بگیرم.»
پاکتهایی که نمیگرفت!
خیلی دست و دلباز بود. چه برای دوستان و همکاران و چه برای فامیل. حتی اگر کسی را فقط یکبار دیده بود و احساس میکرد او کاری یا نیازی دارد، به هر شکل ممکن تلاش میکرد مشکلش را برطرف کنند. در کارهای خیر هم همیشه سهیم بود و هیچوقت از کمک به دیگران دریغ نمیکرد. در مسجد محلهمان یک خیریه بود که علیآقا هر ماه به بخشهای مختلف آن کمک میکرد. حتی گاهی خود مسئول خیریه جداگانه به ایشان پیام میداد و میگفت: «فلان مشکل برای یک خانواده پیش آمده، از شما درخواست کمک داریم. ایشان هم بدون هیچ چشمداشتی وارد عمل میشد و یاری میرساند. علیآقا خیلی اهل رعایت حلال و حرام بود. مثلاً وقتی برای مداحی میرفت، هیچ وقت پاکت قبول نمیکرد. فقط یادم است، یک سال پاکت گرفت و همان موقع تأکید کردند؛ با آن پول حتماً برنج و نمک برای خانه بخریم تا همیشه برکتش در زندگیمان باشد.
میگفتند؛ این نمکی که درغذا میریزیم باید از برکت و روزی اهلبیت (ع) باشد. یک بارهم پاکتی به دستشان رسید، اما حتی اجازه ندادند یک ریال از آن برای خانه خرج شود. من هم همیشه روی این موضوع حساس بودم و از ایشان میپرسیدم: «این وسیله یا خوراکی که برای خانه آوردی، مطمئنی ایرادی ندارد؟» و ایشان میگفتند: «خودم حواسم هست، اگر مطمئن نبودم اصلاً به خانه نمیآوردم.» واقعاً تا آخرین لحظه هم اجازه ندادند حتی یک ریال از پولی که یقین به حلال بودنش نداشتند، وارد زندگی ما شود.
حساسیتی به اندازه خودکار بیتالمال!
با همه سختیهایی که در مسئولیتهای مختلف داشتند، علیآقا همیشه نسبت به شغلشان متعهد بود. هیچوقت پیش نیامد که بگویند: «من در این عملیات یا مأموریت شرکت نمیکنم.» یا بخواهند وظیفهشان را ترک کنند. همیشه بهموقع در محل کار حاضر میشد و وظایفشان را با جدیت انجام میداد. در مورد بیتالمال هم بسیار حساس بود. بهطوریکه حتی یک برگه یا یک خودکار از محل کارشان به خانه نمیآوردند. چون خودش از کودکی سختیهای زیادی کشیده بود و پدرشان را از پنجسالگی از دست داده بود، همیشه تلاش میکرد، رفاه و آرامش زندگی را برای من و بچهها فراهم کند، حتی بیشتر از توان خودش برای خواستههای بچهها خرج میکرد. بارها به او میگفتم: «علی، هر وقت محمدجواد چیزی ازت میخواهد، فوراً برایش تهیه میکنی. فردا که بزرگتر شود، خواستههای بزرگتر و پرهزینهتری دارد، آن وقت نمیتوانی همه را برآورده کنی. اما او همیشه با لبخند میگفت: «عیبی ندارد، بگذار همین حالا به خواسته و آرزویش برسد و خوشحال شود.
خوشحالم که پشت من هستی
وقتی جنگ شروع شد، میدانستیم خطر همهجا هست، اما در شغل علیآقا این خطر چند برابر بود. با این حال، هیچوقت نخواست وظیفهاش را ترک کند یا غیبت و مرخصی بگیرد. تا لحظه آخر پای کار ماند. شب آخر اصلاً به خانه نیامد و با این حال من آرامشی عجیب داشتم. برعکس همه سالهای قبل، در عملیاتها، درگیریها و اغتشاشات که دلم همیشه ناآرام بود، این بار حس آرامش داشتم. چون مطمئن بودم علیآقا در دل خطر و وسط خیابان یا جمعیت نیست، بلکه داخل اداره است. یعنی امنتر از همیشه. اصلاً به فکرم هم خطور نمیکرد روزی بخواهند به پلیس ۱۱۰ حمله کنند. هیچوقت چنین احتمالی نمیدادم.
من همیشه خطرات شغل علیآقا را میدانستم، اما هیچوقت حتی لحظهای به شهادت ایشان فکر نکرده بودم. در تمام ۱۸سال زندگی مشترکمان، علیآقا حتی یک بار هم کلمه «شهادت» را بر زبان نیاورد. شاید در دلش به شهادت فکر میکرد، مثل همه، اما در این مقطع از زندگی دنبال آن نبود. علیآقا آرزوهای زیادی داشت که هنوز به خیلیهایشان نرسیده بود. از میان همه این ۱۸سال، زندگی مشترک ما شاید بخواهیم روی هم حساب کنیم، هشتسال کنار هم زندگی کردیم. بقیهاش او یا در آمادهباش بود، یا عملیات داشت، یا سرکار و مأموریت بود. با همه سختیها، خودش خیلی شغلش را دوست داشت؛ واقعاً عاشق شغلش بود. علیآقا همیشه به من میگفت: «خوشحالم که پشت من هستی و به من قوت قلب میدهی.» بعضی وقتها میگفتم: «چرا اینقدر به من تکیه میکنی؟ تو نانآور خانهای.»
ایشان اصلاً دوست نداشت من بیرون از خانه کار کنم. میگفت: «بهترین کار برای مادر، خانهداری و رسیدگی به بچههاست. من اصلاً نمیتوانم جای تو باشم، نه از کار خانه برمیآیم و نه از نگهداری بچهها.»
بارها به من میگفت: «میدانم حتی بدون من هم میتوانی زندگی را بچرخانی و بچهها را بزرگ کنی.»، اما من از این حرف ناراحت میشدم و میگفتم: «چرا فکر میکنی زودتر از من میروی؟.» او جواب میداد: «من این همه سختی کشیدم، ادامه زندگی باید با تو باشد و کنار بچهها. من یک روز هم نمیتوانم زندگی را بچرخانم. وابستگی میان او و فاطمه حورا خیلی عمیق بود. همانقدر که فاطمه حورا به پدر دلبستگی داشت، همسرم هم به او عشق میورزید. هر شب، علی آقا باید میرفت اتاق بچهها و مخصوصاً کنار فاطمه حورا میخوابید و فاطمه حورا راحت خوابش میبرد.
وقتی به او گفتیم که پدر شهید شده است، گفت؛ «بابا باید صد سال کنار ما میماند. بعد به فاطمه حورا گفتم یادت هست که از شهادت برایت صحبت کردم و گفتم شهادت خیلی خوب است؟ گفتم که شهدا به بهشت میروند؟ پس باید بدانی که بابا همیشه هست، اول در قلب ما و بعد کنار ما. هر بار که بابا را صدا میکنیم، اوکنار ما است.
علی آقا پیکرش سالم سالم بود و هیچ مشکلی نداشت، ولی برادرم میگفت: «بالاخره به خاطر موج انفجار و ترکشهایی که به او اصابت کرده است، باید طوری باشد که چهرهای که از علی آقا میخواهیم در خاطر شما و بچهها بماند، همان چهرهای باشد که مرتبه آخر دیدیم.» من این موضوع را پذیرفتم و با بچهها صحبت کردم، هم با محمدجواد و هم با فاطمه حورا. آنها در ابتدا نمیخواستند قبول کنند، ولی بعد به محمدجواد گفتم، چون بزرگتر هست، قبول کند تا خواهرش هم بپذیرد. محمدجواد پذیرفت و خواهرش هم قبول کرد که همان چهره، همان زیبایی و همان لبخند در یاد ما بماند. خدارا شکر. خدا علی آقا را برای شهادت انتخاب کرد. او در ۲۵ خرداد سال ۱۴۰۴ یعنی در سومین روز از جنگ در ستاد فرماندهی تهران بزرگ به شهادت رسید.
او همیشه کنار ما هست
ابتدا از طریق فضای مجازی متوجه شدم، ستاد فرماندهی تهران بزرگ مورد هدف قرار گرفته است. منتظر خبرهای بعدی بودم که ببینم شبکه خبر زیرنویس و اطلاعرسانی میکند یا نه، اما خبری نشد. همان لحظه به علی آقا زنگ زدم. علی آقا دو گوشی تلفن همراه داشت؛ یک گوشی کوچک معمولی و یک گوشی بزرگ اندروید. وقتی اولین بار به گوشی کوچکش زنگ زدم، گفت خاموش است. اما وقتی گوشی دوم را گرفتم، آهنگ پیشواز موبایلش پخش شد؛ آهنگی که خیلی آن را دوست داشت؛ به کام ما دنیا نبود....
علیآقا گوشی را جواب نداد و تماس قطع شد. بار دوم که زنگ زدم، گوشیشان اشغال بود. بار سوم دوباره آهنگ پیشواز شروع شد. این وضعیت ادامه داشت تا حدود ساعت ۵ عصر. تقریباً نزدیک ۵ بود که یکی از دوستان علیآقا آمد جلو در خانه پدرم. من از روز اول جنگ که شروع شده بود، همراه بچهها رفته بودم خونه پدرم، آمد و گفت: «من شماره یکی از برادرهای علی آقا را میخواهم، چون یک قرار کاری داریم.»
من گفتم باشد. گفت: «رفتم ستاد، علیآقا را دیدم که راه افتاده و دارد میآید. میخواهم با برادرش هماهنگ کنم.» من پرسیدم: «مطمئنی علی آقا سالم است؟» گفت: «بله، هیچ اتفاقی برایش نیفتاده.» من این حرف را پذیرفتم، چون آن پیام اول هم از کانال پاک شده بود، پس احتمال دادم پیام اشتباهی ارسال شده بود. یکی، دو بار هم از دوستش پرسیدم که «آیا علی آقا را دیدی؟ آیا سالم بود؟» گفت: «بله.»
من پرسیدم: «پس چرا تلفنش را جواب نمیدهد؟» گفت: «شاید پشت موتور بوده و نتوانسته جواب بدهد.» گفتم: «پس وقتی رسیدی حتماً بگو به من زنگ بزند.» گفت: «باشد.» من شماره یکی از برادرهای علی آقا را به او دادم. اما پس از پیگیریها و تماسها، از وضعیت شهادت علی مطلع شدیم. وقتی محمدجواد متوجه شهادت پدرش شد، خیلی گریه کرد. من به محمدجواد گفتم: «محمد جواد، این خبر واقعی است. دیگربابا را کنار خودمان نمیبینیم، ولی بابا را همیشه احساس میکنیم. بابا همیشه کنار ما هست، اما واقعاً دیگر برگشتی برای بابا وجود ندارد و ما باید این را بپذیریم. محمد جواد مدام میگفت: «مامان، من خیلی ناراحتم که شب آخر بابا را بغل نکردم.» گفتم: «این تقصیر تو نیست. هر موقع بخواهی، بابا میآید تو را بغل میکند. چون هر وقت بابا را صدا کنی، بابا کنار تو هست.»
وقتی رسیدیم کهریزک، بالاخره نوبت به ما رسید که شهیدمان را از روی تصاویر شناسایی کنیم. عکسهای شهدا را به ما نشان دادند. عکس اولی که از علی آقا دیدم، پیکر سالم بود. اما روی عکس دوم اصرار کردند که بیشتر نگاه کنیم. من گفتم من علی آقا را شناسایی کردم. گفتند نه، عکس دوم دست راست او را نشان میدهد که انگشتر فیروزهای که داشتند را باید حتماً تأیید کنید. من با اصرارشان دوباره عکس را نگاه کردم و ایشان را شناسایی کردم. بعد از شناسایی به ما گفتند برای زیارت و وداع با پیکر به معراج شهدا بروید.
اما متأسفانه فقط در تابوت را در بهشتزهرا باز کردند. ما نه وداعی با ایشان داشتیم و نه دیداری. دیدار ما همان شب اول جنگ، یعنی ۲۳خرداد، جمعه، ساعت ۱۲:۳۰شب بود یعنی زمانی که او را برای حضور در محل خدمتیاش راهی کردیم و بعد از آن دیگر ایشان را ندیدیم. پیکر ایشان در ردیف ۳۲ و شماره ۳۳ قطعه ۴۲ تدفین شد؛ و اینگونه کربلایی شد
سفر کربلا برای ما خیلی تاریخی و بهیادماندنی شد. علی آقا من را به یکی از بزرگترین آرزوهایم رساند. در تمام سالهایی که با هم زندگی کردیم، همیشه آرزوی سفر کربلا را داشتم. این سفر کاملاً اتفاقی برای ما پیش آمد، اما واقعاً خواست علیآقا و لطف خدا بود. یادم است یکبار علیآقا از یکی از دوستانشان یک تبرک آوردند خانه؛ یک اسکناس ۵۰۰تومانی از اسکناسهای قدیمی که از داخل ضریح امام حسین (ع) آورده بودند و متبرک کرده بودند. من همان موقع نیت کردم؛ آن پول را کنار بگذارم تا پسانداز کنم برای سفر کربلا. هر روز مقداری پول داخل پاکت مخصوص میگذاشتم تا آرزویم برآورده شود. ما برای کربلا اسمنویسی کرده بودیم که قرعه به نام ما درآمد. من به علی آقا گفتم: «الان قرعهکشی به اسم ما درآمده، من هم یک مقدار پسانداز دارم.»، اما هیچوقت نگفتم که آن اسکناس متبرک را نیت کرده و برای همین پسانداز کردم.
علی آقا گفت: «شاید کافی نباشد.» من گفتم: «اگر لازم شد، از محل کارت هم یک وام میگیریم. فقط شما سریع پرسوجو کن تا قبل از امتحانهای محمدجواد که از ۲۸ اردیبهشت شروع میشود؛ بتوانیم برویم و به لطف خدا، این آرزو به واقعیت تبدیل شد.
علیآقا همیشه اینطور بود که وقتی کاری را به او میسپردی و بعد پیگیری میکردی، میگفت: «مطمئنی میخواهی این کار را انجام بدهی؟» و من به خاطر همین حرف، خیلی وقتها از خواستههایم منصرف میشدم. اما آن دفعه به اوگفتم: «ببین، تو همیشه این را میگویی، ولی این دفعه بله، من مطمئنم. ما باید برویم کربلا.»
ایشان هم موافقت کرد و توانست از محل کارش وام بگیرد. گفت: «ثبتنام کردم. یا قبل از سفر آماده میشود، یا وقتی برگشتیم.»
بعد شروع کرد به دنبال کاروان گشتن که ما بتوانیم شرایطی پول سفرکربلا را بدهیم و برویم. قرار بود حرکتمان ۹اردیبهشت باشد، ولی عقب افتاد و شد ۱۱اردیبهشت، بعد ۱۳اردیبهشت... هر بار که تاریخ عوض میشد، من دلشوره میگرفتم؛ نکند قسمت نشود برویم، نکند سفرمان بهم بخورد.
تا سه، چهار روز قبل از حرکت هم چیزی به خانواده خودم و خانواده علیآقا نگفتیم. علیآقا میگفت: «بگذار مطمئن شویم؛ روز و تاریخ دقیق قطعی شود، بعد به خانوادهها بگوییم.» وقتی بالاخره گفتیم، همه خیلی تعجب کردند. جالب اینجاست که علی آقا چه قبل از سفر، چه در طول مسیر و چه بعد از آن، بارها یک جمله را تکرار میکرد: «وقتی پولی را در مسیر زیارت اباعبداللهالحسین خرج میکنی، برکت و رزق آن پول چند برابر میشود و دوباره به زندگی برمیگردد.» ما رفتیم این سفر و در طول مسیر، علیآقا بارها میگفت: «این سفر با همه سفرهای قبلی من فرق دارد. این زیارت آنقدر به دلم نشسته و برای من خوب بوده که اصلاً نمیتوانم با سفرهای قبل مقایسهاش کنم.»
ایشان قبل از این سفر، پنج بار دیگر مشرف شده بود و آخرین سفرشان هم اربعین ۱۴۰۲ بود که همراه محمدجواد برای پیادهروی رفتند. بعد از بازگشت از کربلا، ما در تاریخ ۲۴اردیبهشت یک میهمانی خانوادگی برگزار کردیم و درست یک ماه بعد، در ۲۵خرداد، علیآقا به شهادت رسیدند.