سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: توی سالن همهمه است. هرکس دنبال کار خودش سویی میدود. اینجا رقتانگیزترین جای جهان است. جایی که آدم بلاتکلیف است. جایی که به یک رابطه پایان میدهی و در کنارش مجبوری بخشی از پاره تنت را جا بگذاری. جایی که آزاد شدنت مساوی است با دور شدن از فرزندت. اینجا تلخترین رابطهها شکل میگیرد و رازآلودترین نگاههای مادر و فرزندی رخ میدهد. جایی که من از آن حرف میزنم آرزوی هیچکس نیست.
زنان عاشق و امیدوار پای سفره عقد مینشینند و به مردی که قرار است نیمه آنان شود برای یک عمر زندگی بله میگویند. بلههایی که گاه دوامش کوتاه است و گاه به وسعت یک عمر. رابطههایی که زود سرد میشوند، اما بزرگترها اصرار میکنند وجود بچه کانون خانهشان را گرم میکند. با همان سردی نگاهشان، بچه میآورند تا شاید مرهم شکستگی این بند ظریف رابطه باشد. طفل معصومی را به جهانی که خودشان دل خوشی از آن نداشتند دعوت میکنند و دست آخر در همین راهروهای تنگ و شلوغ از خجالت او درمیآیند و برای نگه داشتنش دست به دست میکنند. هیچ مردی وقتی داماد میشود و برایش کل میکشند فکر نمیکند روزی در مسلخ جدایی بیفتد و برای تمام شدن یک زندگی اشتباهی دست و پا بزند. هیچ مردی فکرش را نمیکند زنی که برای داشتنش به آب و آتش زده حالا روی از او بگرداند و در سالن جلوی قاضی مثل غریبهها نگاهش کند؛ و این سرنوشت تلخ آدمهاست. آنهایی که مرغ همسایه را غاز میدانند. آنها که هر بار اسم حق و حقوق آمده لب گزیدهاند و حرف از جدایی و مرگ را بدشگون دانستهاند و هر کس حرف طلاق پیش کشیده چشم غره رفتهاند و آن را با دور از جان و بلانسبت خاموش کردهاند و حالا خودشان اسیر سالنهای شلوغند. اینجا پر از رابطههای ناتمام و تمام شده است. پر از آدمهایی که میخواستهاند تا آخر عمر کنار هم بمانند، اما نتوانسته یا نخواستهاند سر قولشان بمانند. اینجا آخر خط آدمهایی است که دیگر نیروی عشق را به همراه ندارند و میخواهند آزادی را به یکدیگر هدیه کنند. اینجا دست تقدیر مرثیه جدایی میخواند. گاهی به اجبار، گاهی به اصرار، گاهی با لبخند، گاه با رضایت طرفین و گاه با صورتی پر درد و اشکآلود. این سالن قصههای زیادی به خودش دیده است. به تعداد همه زوجهایی که مقابل قاضی نشستهاند و از خودشان دفاع کردهاند. روی صندلی جلوی قاضی نشستهاند و مرد یا زنی را که روزگاری نه چندان دور منتظر محرم شدنش بودند و صدای قلبشان را همه میشنیدند حالا از او بد میگویند. مجبورند یکدیگر را بکوبند. محبورند هر چه بدی و ضعف از هم سراغ دارند اینجا رو کنند. اصلاً اینجا صحنه تلافی کردن همه دردهایی است که در سینه مانده همه سکوتهایی که از سر مصلحت بوده. اینجا عجیبترین جای دنیاست. جایی که عشق با نفرت عوض میشود و آدمها از یکدیگر نگاه میدزدند. قصههای این سالن زیاد است و تلخ. از مردهایی که شلوارشان دوتا شده و شور عشق به سرشان زده و حالا آمدهاند تا با دادن تمام و کمال حقوق زن بند مهر از دلش ببرند. مردهایی که بچه خواستهاند و، چون رؤیای پدر شدن را بینتیجه دیدند زنشان را پای میز محکمه نشاندند تا نازاییاش را مشت کنند و بکوبند توی سرش.
اینجا آدمهای معتاد نشستهاند، و آدمهایی که ادعای روشنفکریشان گوش فلک را کر کرده، آدمهایی که روزی نوای عشق و دلدادگیشان شهره شهر بوده است. اینجا جای عجیبی ست و من هرگز ندانستم چه انرژی مغناطیسی در این اتاق است که آدمها را مثل قطبهای آهنربا از یکدیگر دور میکند. چطور میشود با هم به محکمه میروند و تنها برمیگردند. نمیتوان متهمشان کرد. نمیتوان به آنها خرده گرفت. ما که جای آنها نیستیم. ما که در زندگیشان و در قلبشان نیستیم تا بدانیم چه فشاری را تحمل کردهاند و آنقدر در تنگنا بودهاند که طلاق برایشان آخرین گزینه نجات بوده است. لابد نگاهشان سرد بوده یا کلامشان پر از تحقیر بوده است. اصلاً هر کس برای خودش دلیل موجهی دارد که تن به جدایی میدهد. اگر خانم است حتماً میداند که توی جامعه نگاه به زنان مطلقه نگاه جالبی نیست. باید بداند حرف و حدیثها پشت سرش زیاد است. باید بداند بعد از این زندگی راحتی نخواهد داشت و هر جا اسم مطلقه بیاید با انگشت تردید نشانش میدهند. همه تا وقتی پای میز طلاق ننشستهاند خوب به اینها فکر کردهاند، اما لابد کارد به استخوانشان رسیده که پیه همه این دردهای بعد از این را به جان میخرند. لابد درد تنهایی از با هم بودنی که پر از عذاب و شکنجه است آسانتر است. راست میگویند که اسم طلاق بیاید عرش خدا میلرزد. واژه منفوری است، درد دارد، اما واقعی است. تلخ است، اما واقعی است. دردی که هر روز بیشتر و بیشتر میشود.
قدیمها اسم طلاق بد بود. کسی جرئت نمیکرد مثل آب خوردن به زبان بیاورد. عروسها با لباس سپید میرفتند و با لباس سپید هم...، اما حالا عروسها هنوز نرفته برمیگردند. هنوز مهر عقدنامهشان خشک نشده خوشی زیر دلشان میزند. تحمل درشتی ندارند. تحمل رفتارهای مردانه را ندارند. هر دو مغرورند و لجباز. یادشان میرود چرا پیمان محبت بستهاند.
عروسهای نازکنارنجی به جای اینکه بمانند و پایههای زندگی را با عشق بسازند، در طبل جدایی میزنند و به خانه پدر برمیگردند. چرا برنگردند؟ یک مهریه رقم بالا میگیرند و تا آخر عمر بدون آقا بالاسر زندگی میکنند! بعضیشان هم مجوز هوا و هوس دستشان است و به بهانه تنهایی و نیازهای غریزی هر کاری میکنند و هر گندی که میخواهند بالا میآورند.
طلاق وقتی زیاد شد که قبحش ریخت. برای مردم عادی شد. دیگر نه کسی که طلاق میگیرد زیر نگاه سنگین مردم ذوب میشود و نه مردم کاری دارند. قدیمها ازدواج حرمت داشت. پدرها میدانستند که هر دو جوان و بیتجربهاند. هر وقت لازم بود نصیحتشان میکردند و اگر هم اختلافی بود با ریشسفیدی ختم به خیر میکردند، اما حالا پدرها از دخترها بدترند. همان اول خط و نشان میکشند و میگویند کمتر از گل به او بگویی خودم دست دخترم را میگیرم و از خانهات میبرم. دوره عجیبی شده است. چقدر دل بریدن و خراب کردن یک آشیانه آسان شده است؟! به راحتی آب خوردن.