سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: روزگار سختی بود. جنگ روی شهر سایه انداخته بود. کودکیها را آرامآرام در خود میبلعید و سیمای زیبای شهر را نابود میکرد. اما مردم هنوز امید داشتند و تا آخرین رمقشان مبارزه میکردند. هر روز خبرهای تازه از عملیاتهای مختلف به گوش میرسید. تمام مردم همدل و همراه بودند، تسبیح دست میگرفتند و برای پیروزی رزمندگانمان دعا میکردند. شهرها شور و حال خاصی داشت. کرمانشاه جنگ بود، اما مردم شهرهای دیگر که جنگ تحمیلی را از بیرون گود نظاره میکردند بساط مهربانیشان پهن میشد و برای رزمندهها از طرف مردم خوراک و دارو جمع میشد و با یک کامیون راهی خط مقدم میشد. آن زمان چیزی به نام من وجود نداشت. همه، ما بودند. حزبهای مختلف سیاسی هدفشان یکی بود و با همه اختلاف سلیقهای که داشتند کنار هم خوش بودند و به سربلندی ایران میاندیشیدند. آن روزها مردم فکرشان زیبا بود. نوعدوستی و مهربانی در نگاه و رفتارشان موج میزد. هیچکسی از ساعت کارش نمیزد و کمکاری در خدمت به خلقالله را دزدی و خیانت به وطن میدانست. حاج حسن هم مستثنی نبود. بیش از توانش کار میکرد و بیش از حد معمول به مأموریت میرفت. دلش نمیآمد زیاد توی خانه بماند و خیلی از مواقع به جای همکارهای جوانش که غریب بودند و میخواستند به دیارشان بروند راهی مأموریت میشد.
چشمهایش را بست و خودش را به تقدیر سپرد. صداهای زیادی توی گوشش میپیچید و آزارش میداد. بریدهای از عاشقانههای مادرش. صدای آژیر قرمز که با آن بزرگ شده بود، صدای شکستن دیوارهای صوتی و دیدن خلبانهای عراقی در ارتفاع کم!
همانطور از شهر دور میشد و رنجهای شهرش را مرور میکرد، هنوز نشانههای جنگ را همه جا میدید. اتوبوس از مقابل پایگاه هوانیروز عبور کرد. جایی که او قد کشیده بود و ۱۱ ساله شده بود. شبهایی که با مادر انتظار آمدن پدرش را کشیده بود. شبهایی که دوست پدر، برایشان از مأموریت هدیه میآورد و آنها یک شب را بدون دلتنگی و با ذوق هدیههایشان میگذراندند. از کوههای بیستون که میگذشت غمی کنج دلش خانه کرد. یاد روزهای دربهدری و آوارگی توی کوهها که افتاد دلش لرزید. چه روزهای سختی را کنار خانوادهاش گذرانده بود و چه خوب مزدشان را گرفته بودند. دلش برای پدرش سوخت که داشت دور از همسنگرانش مقابل چشمهای خانوادهاش ذرهذره آب میشد. دلش برای مادرش سوخت که در تمام این سالها مثل یک پرستار بیجیره و مواجب کار کرده بود، بیآنکه کسی قدردانش باشد و بگوید که از یک قهرمان مراقبت کرده است. یادش آمد که دایی دل ِ خوشی از پدرش ندارد. هر وقت از سر اکراه به دیدن مادرش میآمد سرش هزار و یکی غر میزد که چرا به پای شوهر قطع نخاع شدهاش نشسته و جوانیاش را ذرهذره تباه کرده است. اما مادرش عاشق بود. یک نگاه مهربان پدر که افتاده بود روی تخت تمام اندوهش را یکباره میشست و دوباره با همه جانش برای مراقبت از گل عشقشان مایه میگذاشت.
اتوبوس ثانیه به ثانیه پیش میرفت و او دل میکند از شهری که فکر میکرد شهر مردههاست. روزگار با آنها بد تا کرده بود. باید میرفت و از اول میساخت. باید رنج جنگ را با همه زخمهای ریز و درشتش جا میگذاشت و میدان مبارزه را از خانه و شهر به دانشگاه میبرد و با موفقیت انتقام روزهای دشوار را میگرفت. باید موفق میشد تا یک بار دیگر گل لبخند روی لبان مادر بنشیند.
سرش را به شیشه تکیه داد و سعی کرد در آخرین لحظاتش کمی استراحت کند. چشمهایش را بست و به صدای چرخهای اتوبوس که تند از هم سبقت میگرفتند گوش سپرد. هنوز چشمهایش گرم نشده بود که نوری شیشه را روشن کرد و چشمهایش را زد. چشمش را باز کرد و قطرههای باران را دید که از روی شیارهای شیشه به پایین سر میخوردند. شیشه بخار کرده بود. با دستش بخار را پاک کرد و روی آن یک خانه کشید.