اما چه غروبي؟ كدام غروب؛ آنگاه كه نور دو عالم از مصباح لاشرقية و لاغربية حسين(ع) جان ميگيرد... اين خورشيد نبود كه غروب كرد؛ باري كه فيضان خورشيد دائم است. ميسوزد و ميسازد؛ ميسوزد و نور ميدهد. اين جهالت، بلاهت و سفاهت ديار مردگان است كه چرخيدند و پشت بر خورشيد عالم و شمع فطرت خويش كردند.
مردگاني كه گويي فراموش كرده بودند يا خود را به فراموشي سپردند كه رسول(ص)، حسين(ع) را سيد جوانان اهل جنت ناميد.
حسيني كه در كودكي دوش رسول(ص) منبرش بود! حسيني كه خامس آلكسا است؛ آنجا كه جبرئيل را هم، جز با اجازه جوازِ حضور نيست... ظاهرپرستاني كه نه تنها باطن رها كرده و كوردل شدند، كه گوساله سامري زمان _كه كاخ خضراي يزيد است- چشم سر را هم از ايشان ستانده بود و پشت به قلبِ قبله نديدند كه حسين(ع)، عمامه رسول خدا(ص) بر سر و ردايش بر دوش دارد و شمشيرش را به دست و زرهش بر تن. او كه هم ظاهرش رسول خدا(ص) است و هم باطنش... و هيچ تعجب نيست از اين ظلمتزدگانِ زايل عقل كه عهد ازلي با خدا و عقد خود با رسول(ص) و بيعتنامهها با فرزندش(ع) دريده و اماننامه شرك و كفر و نفاق را ترجيح دهند...
اماننامهاي كه جوهرش خون حسين(ع) بود و قلمش تيغ جفا و برگهاش تربت پاك كربلا...
راه حسين(ع) و قافلهاش طريقي است به وسعت همه تاريخ؛ كه فراتر از هر زمان و مكاني جان راغبان و شيفتگان را به خود ميخواند و نداي «هل من ناصر ينصرني» هر روز در آسمان انتظار، ما را به ضيافت خون دعوت ميكند.
و اگر غير اين است اين شهداي منقطع از زمانه جنگهاي نرم و سخت نهضت اسلامي به كدامين دعوت لبيك گفتهاند؟ و چه نارواست اين پندار در مورد خداوند متعال؛ كه تصور كنيم باب پيوست به قافله عشق حسين(ع) بسته است و ديگر اعصار تاريخ از اين فيض اكبر محروم گشتهاند؛ آنجا كه سجاده به خون رنگين شد و وجود محو در دوست، كربلاي توست «كل يوم عاشورا و كل أرض كربلا»... كربلايي كه در انتظار حضور توست براي ظهور مهدي(عج)...
به ياد شهيدان راه حق، كلام را با جملهاي نغز و پرمغز از سيدشهيدان اهل قلم به پايان ميبريم. شهيدي كه اين وجيزه ناچيز ملهم از اوست:
«بعضيها ما را سرزنش ميكنند كه چرا دم از كربلا ميزنيد و از عاشورا. آنها نميدانند كه براي ما كربلا بيش از آنكه يك شهر باشد، يك افق است، يك منظر معنوي است كه آن را به تعداد شهدايمان فتح كردهايم؛ نه يك بار و نه دو بار، به تعداد شهدايمان.»