جوان آنلاین: در میانه تلاطمهای روزگار، جنگ تحمیلی ۱۲روزه نهتنها آزمونی سخت برای مردم ایران بود، بلکه فرصتی طلایی برای بازتعریف مفهوم تربیت، همبستگی و مقاومت روانی خانوادهها فراهم کرد. در میان دود و اضطراب، خانهها نه فقط با دیوار که با دستهای مادران و نگاه بچهها محکم شد. این گزارش کوتاه، روایت والدینی است که نه فقط خانه، بلکه قلب فرزندانشان را پایگاه مقاومت ساختند.
کاری نکردیم، فقط فرار نکردیم
تهران، اول تیرماه، ساعت ۹ شب. خیلیها چمدان بستهاند یا رفتهاند سمت شمال یا به خیالشان سمت خانههای امنتر. غافل از اینکه خدا در کتاب آسمانی به ما گفته «هر کجا باشید، مرگ شما را درمییابد، هرچند در برجهای محکم و استوار باشید.»
در کوچهپسکوچههای جنوب شرق تهران، خانواده داوودی تصمیم دیگری گرفتهاند که البته شبیه آنها کم هم نبودند. زهرا، مادر خانواده، ۳۸ساله است. خانهدار است و دو فرزند دارد، محمدطاها ۱۲ساله و فاطمه هشت ساله. همسرش، احمد، کارگر مکانیکی است با دستهایی زمخت و صورت آفتابسوخته. وقتی از زهرا، مادرخانواده میپرسم چرا ماندید؟ لبخند میزند، نگاهش را میبرد سمت طاقچه، جایی که عکس پدرش کنار قاب دعای فرج نشسته.
«ببین... پدر من زمان جنگ خرمشهر موند. بهم گفته بود یهوقتی میاد که موندن، سختتر از جنگیدن میشه. ما اون روز رو دیدیم. خیلیها رفتن، ما هم میتونستیم بریم، ولی یهجای دلم گفت: بمون، بچههات باید ببینن پدر و مادرشون از ترس شهرو خالی نکردن.»، اما فقط ماندن نبود. این خانواده شبها به خیابان میآمدند. پرچم ایران را از انباری بیرون میآوردند. فاطمه روی آن با ماژیک نوشته بود: «ما هستیم» و احمد، همان شب اول، پرچم را بست به ترک موتور قراضهاش. شب بعد، با محمدطاها پشت سر، باهم به میدان انقلاب رفتند، جایی که دهها موتور، ماشین، دوچرخهسوار و حتی چند کودک با اسکیت، با پرچمهای ایران، خیابان را چراغانی کرده بودند تا صدای آن خلوتی شهر را بشکنند، تا تیری در چشم دشمنان شوند.
فاطمه، دخترش میگوید: «بابا اون شب گفت هر کی نترسه، نصف ترس مردم رو کم میکنه! منم خواستم دوستام نترسن».
زهرا تعریف میکند که چطور هر شب، با بچهها جلوی خانه مینشستند تا کارناوال شبانه رد شود و برایشان دست تکان دهند. بچههام حالا میفهمن ترس، همیشه باید باشه، ولی جا برای شجاعت هم هست. وقتی دیدن ما نرفتیم، وقتی خودشون پرچم گرفتن، یه چیز توی دلشون محکم شد.»
آخرش آقای داوودی حرفی میزند که تا مدتها در گوشم میماند: «ما کاری نکردیم، فقط فرار نکردیم، ولی بعضی وقتا، همین نرفتن، خودش یه جور راه رفتنه، به سمت دل مردم.»
خانه ما امن است
در محله نارمک تهران؛ جایی که هدف پرتابههای دشمن قرار گرفته و خون دهها بیگناه و کودک ریخته شده است، وارد کوچه بنبست میشوم. درِ حیاطشان سبز است و روی در خانه، یک نقاشی مزین به پرچم ایران عزیزمان نصب شده است و جملهای با دستخط کودکانه: «خانه ما امن است.»
خانواده سادات، پنجنفرند. پدر، کارمند شهرداری است که بیشتر وقتها بیرون از خانه است. مادر، نرگس، ۳۶ساله، مربی سابق مهدکودک، این روزها شده همهچیز: روانشناس، معلم، مأمور سرگرمی و پناهگاه سه کودک با فاصلههای نزدیک. حسین ۹ساله است، علی پنج ساله و فاطمه که فقط یک سال دارد. وقتی صدای انفجار در محله پیچید، نرگس از طریق اخبار متوجه شد ماجرا از چه قرار است، اما بیتوجه به آنچه در حال وقوع است بچهها را سرگرم مراسم عیدغدیر کرد.
تصمیم گرفت برای روز عید غدیر به اندازه توان در خانه قیمه درست کند و بین همسایهها پخش کنند، پس دست به کار شد و بچهها را در این مسیر همراه خود کرد. از نظافت منزل گرفته تا خرید به کمک پیک و دعوت چند دوست و آشنا.
او میگوید: بچهها سؤال میکردن: مامان بمب به ما هم میخوره؟ مامان صدامون میمیره؟ «چند مقوای رنگی آوردم و با بچهها شروع کردیم به بریدن شکلها: یک خانه با پنجرههای روشن، خورشید بزرگ، پرچم ایران و بنر عید غدیر مبارک و یک جمله بالای سرشان: «ما توی دل ایران قوی هستیم.» فردا از روی همین، علی یک نقاشی دیگر کشید که به در منزل چسباندیم.»
پدر بچهها میگوید: «روز عید غدیر چندنفر از دوستان و آشنایان آمدند و کاملاً عادی و مثل هر سال جشن را برگزار کردیم و اتفاقاً عصر به اتفاق بچهها به مراسم جشن رفتیم تا بچهها ببینند خیلی از مردم عادی در حال زندگی همیشگی هستند. در واقع من تلاش کردم استرس درونی خودم را به بچهها منتقل نکنم.»
به همین سادگی «عید غدیر» در آن روزهای پرالتهاب، نه فقط جشن مذهبی، بلکه نمادی شد از ایستادگی، همبستگی و قلبهای گرم خانوادهای که ترجیح دادند در دل بحران، نور و زندگی بکارند.
نه بار بست، نه مغازه را بَست
در دل یکی از کوچههای قدیمی تهران، یک صدا هنوز زنده بود: صدای کشیده شدن نان داغ از کف تنور، صدای چوب نانگیر که به دیواره میخورد، صدای بچهای که میخندید و میگفت: «بابا فک کنم سوخت»!
حسن آقا، نانواست. ۴۴ساله، مردی لاغر با سیبیل خاکستری، صاحب نانوایی سنگکی است که از پدرش به ارث مانده. سه فرزند دارد: سبحان ۹ساله، هانیه ششساله و هانی دو ساله. در روز چهارم دفاع مقدس ۱۲ روزه، برخی نانواییها کرکره را پایین کشیدند. هر صدایی حتی افتادن کامیون در دستانداز برای ترساندن شهر کافی بود، بعضی همسایهها بار زده بودند برای رفتن، اما حسن نه بار بست، نه مغازه را بَست.
باور داشت که شهر فقط با نان نمیچرخد، اما بینان هم از پا میافتد. همان شب، وقتی به خانه برگشت، با لحن آرامی گفت: «صبح بیدار شید، باهم میریم نانوایی.» همسرش، طاهره، جا خورد. «بچهها رو؟ با این صداها؟»
ولی حسن اصرار داشت: «اگه خونه بمونید، فقط ترس تو دلتون میمونه که جز شما شاید کسی در شهر نباشه. بیایید ببینید مردم مثل بقیه روزها میان نون میگیرن» صبح فردا، صبحانه با نان تازه خانوادگی در نانوایی میل شد. حسن آقا کرکره را بالا کشید، چراغ تنور را روشن کرد و بوی نان توی کوچه پیچید، کمکم مردم برگشتند. زن همسایه با چشمهای خسته آمد و گفت: «خدا خیرت بده، فکر کردم دیگه نون نداریم.»
مردی جوان، در حالی که دختر کوچکش را بغل کرده بود، دو تا نان گرفت، یکی را همانجا تکه کرد و به کودکش داد که مشغول بازی با هانی شده بود. سبحان آرد را پاشید. هانیه با کمک مادر خمیر را چانه کرد و هانی خوابید کنار کیسه آرد، در امنترین نقطهای که آن روز میشد پیدا کرد. طاهره میگوید: «بچهها اولش ترسیده بودن، ولی وقتی دیدن مردم دارن نون میگیرن، یه چیزی تو صورتشون برگشت. انگار فهمیدن هنوز زندگی ادامه داره.»
آن روزها، هر خانوادهای که میآمد از حسن آقا نان بگیرد، لبخند کوتاهی میزد، شاید تشکری کوتاه، شاید فقط نگاهی گرم، اما برای بچههای حسن آقا، آن نگاهها بزرگترین درس بود: «در روزهای سخت، کسانی که بمانند و سهمی حتی کوچک در گرم نگه داشتن دل مردم داشته باشند، قهرمان واقعیاند.»