کد خبر: 1216546
تاریخ انتشار: ۳۰ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۳:۰۰
کتاب «محبوبه صبح: زندگینامه داستانی محبوبه دانش» عنوان اثری از راضیه تجار است که زندگی شهید «محبوبه دانش» را روایت می‌کند. محبوبه دانش، دختر ۱۷ ساله انقلابی است که در واقعه ۱۷ شهریور شهید می‌شود. 

کتاب «محبوبه صبح: زندگینامه داستانی محبوبه دانش» عنوان اثری از راضیه تجار است که زندگی شهید «محبوبه دانش» را روایت می‌کند. محبوبه دانش، دختر ۱۷ ساله انقلابی است که در واقعه ۱۷ شهریور شهید می‌شود. 
راضیه تجار برای نوشتن این داستان هم از واقعیت و هم از تخیلش کمک گرفته است تا در نهایت اثری را به خوانندگانش هدیه کند که به زندگی حقیقی این بانوی شهید، وفادار باشد. او همچنین عناصر داستانی را به اثرش اضافه کرده است تا جذابیت بیشتری به آن ببخشد. 
به بیان دیگر بخشی از فضای این داستان برگرفته از واقعیت و بخشی تخیلی است که در آن بیشتر با وفاداری به واقعیات زندگی این شهید، از ظرایف و عناصر داستانی در خلق موقعیت‌های داستانی بهره گرفته شده است. 
بخش‌هایی از متن کتاب «محبوبه صبح: زندگینامه داستانی محبوبه دانش» را می‌خوانید:
«زهرا خانم، آرام و پاورچین در پناه نور کمرنگ چراغ سقفی به آشپزخانه می‌رفت و می‌آمد و در هر رفت و آمد، با خود کاسه و بشقاب، پارچ آب‌خوری و لیوان و قاشق و نمکدان می‌آورد. اولین شب ماه مبارک رمضان بود. قرار بود بچه‌ها را برای خوردن سحری بیدار کند، اما از همین دقایق آخر هم استفاده می‌کرد تا کمی بیشتر بخوابند. حاج دانش به حیاط رفته بود تا وضو بگیرد. صدای صلوات‌های پیاپی‌اش می‌آمد. زهرا خانم، همانطور که کفگیر را زیر برنج خوش‌عطر می‌زد، سینه‌اش را از هوا پر کرد. نه، این فقط عطر زعفران نبود؛ عطر محبوبه شب بود. صدای محبوبه را شنید. - مامان سحر شد؟ - البته عزیز دلم! بلند شو صورتت را آب بزن و بیا سر سفره. حاج دانش به اتاق بچه‌ها رفت. آن‌ها را با نوازش بلند کرد و سر سفره سحری آورد. گاه زهرا خانم لقمه‌ای دهان آن‌ها می‌گذاشت و گاه حاج دانش تیغ ماهی را که روی پلوی‌شان برق می‌زد، درمی‌آورد و تکه‌های ماهی را ریز می‌کرد و روی پلو می‌پاشید. - بخورید عزیزانم، بسم‌الله! بعد هم بروید نمازتان را بخوانید. - بعدش هم یک کوچولو بخوابیم؟ - حتماً. یک چرت کوچولو بزنید، به شرط آنکه وقتی صدایتان کردم زود بلند شوید تا ببرمتان مدرسه. رو به محبوبه کرد. - راستی خانم‌خانم‌ها، یک مدرسه خوب برایت پیدا کرده‌ام. محبوبه لب برچید. - من مدرسه‌ام را عوض نمی‌کنم. - چرا؟ - اگر از آنجا بروم، دلم برای دوستانم تنگ می‌شود. - در عوض معلم‌های خوبی پیدا می‌کنی. وقتی معلم‌هایت خوب درس بدهند، بهتر می‌فهمی و نمره معدلت بیشتر می‌شود. آن وقت می‌توانی بعد‌ها به یک مدرسه راهنمایی خیلی خوب بروی. ـ یعنی کجا؟ ـ یک مدرسه اسلامی. رو کرد به همسرش. ـ خانم، شما هم موافقی؟ - بله که موافقم... حالا آنجا کجاست؟ ـ مدرسه رفاه. - رفاه...؟ چرا اسمش رفاه است؟ شما که می‌گویید اسلامی است. - برای رد گم کردن این اسم را گذاشته‌اند. در حقیقت، خروجی آن اسلامی است. پایه‌گذاران آن هم آقایان مفتح، بهشتی، رجایی، باهنر و چند تا از بازاری‌ها هستند. محبوبه اخم کرد و شانه بالا انداخت. - ولی من نمی‌روم... آنجا نمی‌روم! پدر دستی از سر مهر روی موهایش کشید و به بچه‌های دیگرش اشاره کرد. - دیده‌ای هیچ‌وقت این‌ها حرف بابا را زیر پا بیندازند؟ محبوبه دیگر چیزی نگفت. چلوماهی و ترشی و سبزی خوردن خورده شد و سفره برچیده شد. با دستی که پدر یک بار دیگر بر سر محبوبه کشید، او قبول کرد که صبح فردا با پدر به مدرسه‌اش برود، پرونده‌اش را بگیرد و در مدرسه رفاه ثبت‌نام کند.»

برچسب ها: کتاب
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر