کد خبر: 1116107
تاریخ انتشار: ۲۵ آبان ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
مرضیه بامیری

همه اهالی خانه برای عروسی دختر عمه زهرا ذوق و شوق داشتند. چند سالی بود که دختر و پسر دم‌بخت در فامیل نداشتیم و چند نفر هم به خاطر هجوم ویروس کرونا بی‌سر و صدا سرخانه زندگی‌شان رفتند. من از همه بچه‌تر بودم. فقط هشت سال داشتم. کسی من را جدی نمی‌گرفت. حتی وقتی می‌خواستم لباس برای رفتن به عروسی را خودم انتخاب کنم، مامان غر زد و گفت: من صلاحت را بهتر می‌دانم.

فامیل‌های داماد اهل تبریز بودند. دو روز زودتر به تهران آمدند و خانه عمو که از همه بزرگ‌تر بود، محل اقامت‌شان شد. روز‌ها برای گشت و گذار و خرید می‌رفتند و شب‌ها در خانه استراحت می‌کردند.
بابا همین یک خواهرزاده را داشت و جانش برای زهرا در می‌رفت. می‌گفت باید سنگ تمام بگذارد. با مامان برای خرید به بازار رفتند. یک نیم سکه برای هدیه سرعقدش خریدند. بابا هم یک کت و شلوار مشکی خرید که انتخاب مامان بود و می‌گفت بابا را جذاب‌تر کرده است.
روز‌ها پرشتاب گذشتند و به روز عروسی که پنج‌شنبه بود، رسیدند. همه در تکاپوی آماده‌شدن برای مهمانی بودند. بابا هم به اصرار مامان آن روز را مرخصی گرفت تا با خیال راحت شش دانگ حواسش پی مهمانی باشد نه بی‌سیم به دست منتظر اعلام موقعیت. پنج‌شنبه‌ها تهران همیشه غلغله می‌شود. در ترافیک ماندیم. مامان غر می‌زد که‌ای کاش عروسی را وسط هفته می‌انداختند تا مهمان‌ها به مشکل برنمی‌خوردند. بابا لبخند زد، نگرانی‌اش را درک کرد و با مهربانی گفت: می‌رسیم عزیزم. نگران نباش. من دایی عروسم تا نباشم کسی از عروس خانم بله نمی‌گیره. نگاهشان یکی شد و زل زدند به هم. یک‌جور خاص که انگار سال‌هاست همدیگر را ندیده‌اند. مامان خنده‌اش گرفت و گفت: خوشگل ندیدی؟ ولی بابا سکوت کرد و چشمش را سمت خیابان چرخاند. حوصله‌ام سر رفته بود. مدام با موهایم ور می‌رفتم و مامان هم غر می‌زد که «دختر چقدر شیطونی! یک دقیقه آروم بگیر. کلی وقت گذاشتم تا اون موهاتو درست کردم.»
صدای پیامک آمد. بابا فرمان به دست گوشی را باز کرد و مامان گفت: کارش خطرناک است، ولی او کار خودش را کرد و تندتند قفل صفحه را باز و چیزی از توی صفحه جادویی‌اش خواند. رنگش پرید و حالش عوض شد. معلوم بود خبر خوبی نشنیده است، ولی سعی کرد ظاهرش را حفظ کند و مامان را بیش از این در نگرانی و اضطراب نگه ندارد. بالاخره آن ترافیک لعنتی تمام شد و ما به تالار رسیدیم. مامان دست من را گرفت و به سمت تالار رفتیم، ولی بابا ماند مثل مرد‌های دیگر ماشین را در پارکینگ تالار پارک کند و بیاید.
ما وارد سالن شدیم. مامان به دیرکردن‌های بابا عادت داشت. از همان روزی که همسر پلیس شده بود پیه همه این نبودن‌ها و بدقولی‌ها را به تنش مالیده بود، ولی این یکی فرق داشت تا بابا نمی‌آمد، عاقد خطبه را نمی‌خواند. بابا دیرکرد و مامان گوشی به دست او را رصد می‌کرد. در دلش آشوب بود و به ظاهر لبخند می‌زد. بالاخره بابا هم میان پچ‌پچ‌ها آمد و بابت تأخیرش و معطل نگه داشتن مهمان‌ها عذرخواهی کرد و به عاقد گفت: «بفرمایید در خدمتم.»
نگاهش به زهرا بود که به صفحه قرآن زل زده بود، ولی دلش پیش همکارانش بود. اوضاع خوب نبود و این رازی بود که باید تا آخر عروسی در سینه‌اش نگه می‌داشت تا آرامش عروسی بهم نخورد و مهمان‌ها نترسند.
همین که خطبه تمام شد و عروس بله را گفت، بابا سمت زهرا رفت و هدیه‌اش را داد و چیزی زیر گوشش نجوا کرد. عکس یادگاری گرفتند و بی‌سر و صدا بیرون رفت. به گوشی مامان زنگ زد و خواست که به حیاط تالار برود. مامان وقتی از حیاط برگشت صورتش برافروخته بود و انگار فقط جسمش در اتاق بود. تا آخر مهمانی مامان به همه توضیح داد که بابا مجبور شده برای یک مأموریت فوری عروسی را ترک کند و به جای بابا از همه عذرخواهی کرد. دلش شور بابا را می‌زد. تمام سال‌های مشترک‌شان او نگران بابا بود، ولی امروز فرق داشت. همین چند روز قبل مأمور‌های امنیت را شهید کرده بودند و هر کدام مأموریت می‌رفتند. انگار میدان جنگ می‌روند. خیلی از همکار‌های بابا حتی وصیتنامه‌شان را نوشته بودند، ولی بابا حرف‌هایش را یواشکی در حیاط تالار به مامان زد و برای کمک به همکارانش رفت. بدون لباس و بی‌تفنگ!
عصر سختی بود. شهر درگیر آشوب و آتش بود. ما در تالاری آن سوی شهر در آرامش و سکوت بودیم، ولی چند کیلومتر آن طرف‌تر آشوب به پا بود.
عروسی که تمام شد، بابا نبود تا ما را به خانه برگرداند. عمو جورش را کشید و با بدنی خسته و چشمانی خواب‌آلود برگشتیم. دیر وقت بود، ولی هنوز بابا نیامده بود. مامان مدام قدم می‌زد و پیام‌های گوشی را چک می‌کرد.
نیمه‌های شب بود که همکار بابا زنگ زد و با مامان حرف زد. من او را دورادور از لای پرده اتاقم می‌دیدم. اشک مامان یکی‌یکی از گونه‌اش می‌چکید و او هر لحظه سست‌تر می‌شد. پیش مامان آمدم و بغلش کردم. گریه‌اش من را ترسانده بود. مرا بویید و گفت: «الهی دورت بگردم دخترم.»‌
می‌خواست سر حرف را باز کند. میان اشک‌هایش لبخندی زد و گفت: «دخترم تو دیگر بزرگ شدی. واسه خودت خانمی شدی. می‌خوام برایت یه قصه بگم.»
و آن شب من دیگر یک دختر هشت ساله نبودم که اجازه نداشت لباس مهمانی‌اش را انتخاب کند. حالا برای شنیدن قصه شهادت بابا یک شبه بزرگ شدم و اولین شب دختر شهید بودن سخت و جا‌ن‌فرسا به سحر رسید.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار