جوان آنلاین: در روزهایی که بر ما گذشت، مبارز دیرین نهضت اسلامی و کارگزار نام آشنای نظام برآمده از آن زندهیاد دکتر احمد توکلی روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت گشت. او در در دوره رزمآوری با کوشش همواره خویش برای بصیرتافزایی توانست به نیرنگ پنهان سازمان موسوم به مجاهدین خلق پی ببرد و از آن پس در آگاهی دیگران نیز بکوشد. در مقال پی آمده، این موضوع با ابتنا بر خاطرات وی مورد بازخوانی گرفته است؛ روحش شاد و یادش گرامی باد.
پویه اندیشگی مداوم
زندهیاد دکتر احمد توکلی از دوران ورود به مبارزه تا مراحل پایانی آن، هیچگاه روحیه جستوجو و یافتن را فرو ننهاد. هم از این روی، شخصیتی در حال رشد و متکامل داشت و همواره آفاق نوین فکری را تجربه میکرد. تارنمای مرکز اسناد انقلاب اسلامی، طی مقالی به این مهم اشارت برده است:
«توکلی از جوانی، روحیهای عدالتخواه داشت. او در بهشهر در جلسات مذهبی و سیاسی مساجد، مانند مسجد مهدیه و نصیرخان شرکت میکرد و تحت تأثیر افرادی مانند آیتالله شاهرودی و محمدتقی راسخی قرار گرفت. در دانشگاه شیراز، او با سازمان مجاهدین خلق ارتباط برقرار کرد و در فعالیتهایی مانند پخش اعلامیه، برهم زدن سخنرانیهای حکومتی و اعتراض به سیاستهای رژیم پهلوی مشارکت داشت. او در این دوره با افرادی مانند عبدالرسول عدلو - که بعدها از شهدای انقلاب شد- آشنایی یافت و در جلسات درس او شرکت کرد. توکلی در سالهای ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۵، در زندان محبوس بود. او در این بازه زمانی، با مطالعه کتب دینی و سیاسی، به تعمیق عقاید مذهبی خود پرداخت و به دلیل اختلافات ایدئولوژیک با سازمان مجاهدین خلق (که به سمت مارکسیسم گرایش پیدا کرده بود)، از این سازمان فاصله گرفت. او در خاطرات خود اشاره میکند که در زندان، با افرادی مانند محمد رجبی دوانی آشنا شد و در بحثهای ایدئولوژیک با مارکسیستها و اعضای سازمان مجاهدین خلق، شرکت کرد. توکلی پس از آزادی، در سال ۱۳۵۶ به قم رفت و در تظاهرات علیه رژیم پهلوی، بهویژه در ۱۹ دی همان سال شرکت کرد. او در جلسات درس آیتالله مطهری و دیگر علما، حضور یافت. این دوره، نقطه عطفی در شکلگیری دیدگاههای سیاسی و مذهبی او بود که بر مبنای عدالتخواهی، مبارزه با ظلم و پایبندی به اصول اسلامی استوار شد....»
چند و، چون آشنایی با سازمان موسوم به مجاهدین خلق
در واپسین سالیان دهه ۴۰ و آغازین سالهای دهه ۵۰، برای بسا جوانان منزجر از رژیم گذشته، سازمان موسوم به مجاهدین خلق، تشکیلاتی جذاب مینمود. دکتر احمد توکلی نیز در دوران حضور در شهر شیراز برای تحصیل و به گاه عضویت در گروه «مجاهدین اسلام»، با این جریان آشنا شد. او بعدها و در خاطرات خویش ماجرا را به ترتیب پی آمده بازگفته است:
«در شهریور ۱۳۵۰، اعضای سازمان مجاهدین خلق دستگیر شدند. یکی از اعضای آن عبدالرسول مشکین فام نام داشت که شیرازی بود. ما بعدها با برادر او در زندان کریمخان هم زندان شدیم. اگر اشتباه نکنم، نامش محمد بود. او یک جوان بازاری بسیار متدین که خطاط خوبی هم بود و به خاطر مسائل سیاسی، دستگیر شده بود. وی بعداً طلبه شد و اکنون هم از روحانیون شیراز است. در ایامی که خانم پوران بازرگان همسر حنیفنژاد به شیراز میآمد، در منزل آقای مشکین فام برای دانشجویان سخنرانی میکرد و حرفهای سیاسی میزد. من از آنجا با مجاهدین خلق آشنا شدم. ارتباطم نیز از طریق آقا سیدرضا دیباج بود؛ دیباج، عضو مجاهدین خلق بود و با مهندس رجبعلی طاهری و اکبر حدادی در ارتباط بود. دیباج هم جزو دستگیرشدگان شهریور ۱۳۵۰ بود که زیر شکنجه به شهادت رسید. او فرد مذهبی مسلمانی بود. ارتباط گروه ما، یعنـی مجاهدین اسلام - که آقای طاهری آن را اداره میکرد- با مجاهدین خلق از طریق آقای دیباج و آقای سعید شاه شاهسوندی میگرفت....»
آشنایی با فلسفه و دستیابی به قدرت نقد مجاهدین
برای مبارزان انقلاب اسلامی، حضور در زندان از بابت آشنایی با افکار متفاوت و ارتقای داشتههای مکتبی، فرصتی مغتنم قلمداد میشد. احمد توکلی نیز پس از دستگیری و در محبس با محمد رجبی دوانی آشنا شد و نزد او به تحصیل فلسفه پرداخت. این امر باعث شد که وی در تحکیم اعتقادات دینی خویش بکوشد و از معارف مارکسیستی مجاهدین خلق فاصله بگیرد. وی در این فقره در یادمانهای خود تصریح کرده است:
«پس از مدتی مرا از بند شماره ۴ به بند ۲ و ۳ بردند. زمستان ۱۳۵۲ بود که در این بند با آقای محمد رجبی دوست شدم. او فلسفه خوانده و شاگرد مرحوم دکتر احمد فردید بود. رجبی فرزند حجتالاسلام والمسلمین علی دوانی بود و نسب مادریاش، به مرحوم علامه وحید بهبهانی میرسید. او به من توصیه میکرد اگر میخواهی جریانهای فکری معاصر را بشناسی، ناچاری که فلسفه بخوانی، زیرا اغلب این جریانها مشرب فلسفی دارند. او از قول استادش نقل میکرد که در واقع بنیانگذاران فلسفه، ارسطو و افلاطون هستند. رجبی میگفت: فردی ما را نصیحت میکرد که هر وقت هر قسمت از فلسفه را نفهمیدید، یک بار دیگر برگردید و ارسطو و افلاطون را بخوانید. رجبی به من، منطق و فلسفه عمومی یاد داد. تاریخ فلسفه و سیر حکمت را نیز پیش او آموختم. شاید کتاب سیر حکمت در اروپای محمدعلی فروغی، یکی از بهترین کتابهایی باشد که در زمینه فلسفه غرب نوشته شده است. من آن را به شکل کلاسیک پیش آقای رجبی خواندم، البته تمرکز اصلی روی افلاطون و ارسطو بود. این کار خیلی طول کشید، چون رجبی سطر به سطر آن را میخواند و برایم تشریح میکرد. پس از آن، نظریه تک تک فیلسوفها را بررسی میکردیم. در کنار اینها، کمی هم راجع به معرفتشناسی و حوزههای مختلف معرفتی بشر صحبت میکرد و ساحت دین، ساحت عقل ساحت عشق و عرفان را بررسی میکرد. در ساحت عشق، هم عرفان، هم هنر و در ساحت دین راه انبیا مورد بررسی قرار میگرفت. ویژگی درس این بود که از طرف یک فرد کاملاً پایبند به اسلام و نبوت ارائه میشد. تأکید بر این بود که شناخت عمیق، صحیح و واقعی، شناخت دینی است که از طریق عمل به اسلام حاصل میشود و عمل به اسلام همان تقواست. در کنار تحصیل در محضر آقای رجبی، پیش مرحوم قدسی خراسانی شاعر خراسانی برجسته معاصر - که هم سلول و هم زندان با او بودم - نیز درس عربی میخواندم. قدسی خراسانی با آقای محمدتقی شریعتی در یک اتاق بود. با او خیلی مأنوس بودم و بیشتر روز را با وی میگذراندم. با قدسی به خواندن متون تمرینی عربی، مثل تحفالعقول هم میپرداختم یا فلسفه، قرآن و تفسیر میخواندم. توصیه او به من این بود: آدمی برای اینکه در ساحت و فضای دینی قرار بگیرد باید با قرآن انس بگیرد، شما نیز قرآن را زیاد بخوان... من هم قرآن میخواندم و هر جا به مشکلی بـرمیخوردم به ترجمه یا تفسیرهای مختلف، بهخصوص تفسیر المیزان مراجعه میکردم....»
آشکارشدن نفاق اعضای مجاهدین
توکلی پس از ابطال آوردههای منافقین در زندان با رعایت احتیاط و توجه به عدم سوءاستفاده ساواک، در صدد روشنگری و بیدارگری برآمد. او سعی کرد تا یافتههای خویش را به دیگران انتقال دهد و مانع از گرفتاری ایشان در ورطه التقاط و انحراف شود. از سوی دیگر منافقین نیز برای مهار وی ترفندی را به کار بردند که نهایتاً نفاق عملی ایشان را آشکار کرد. روایت توکلی در این خصوص بس خواندنی مینماید:
«پس از مدتی از بند ۲ و ۳، به بند ۴ قدیم انتقال یافتم. علتش هم این بود که تعداد زندانیان زیاد شد و مسئولان زندان آنها را از یکدیگر تفکیک کردند. محکومین سه ساله و چهار ساله را یکجا بردند و دو سالهها را جای دیگر. من را هم که محکومیت سه ساله داشتم، دوباره به بند شماره ۴ بردند. در این زمان از آقای محمد رجبی هم جدا شدم، چون دوره محکومیت او دو ساله و به زندان دیگری (اوین) انتقال یافته بود. در بند شماره ۴ با پلیس درگیر شدم و به عنوان تنبیه، به بند شماره ۲ منتقل شدم، یعنی همان بند یک و ۷. در این بند زندانیان زیر یک سال محکومیت را نگه میداشتند، یعنی همانهایی که منتظر دادگاه بودند. در آن بند بین آقای سیدهادی خامنهای از یک طرف و تعدادی از مجاهدین خلق از طرف دیگر اختلاف به وجود آمده بود. ما هم درگیری بین زندانیان را خیلی بد میدانستیم، چون به حیثیت مبارزین لطمه وارد میکرد. من آنها را نصیحت کردم و سعی میکردم اختلاف بین آنها رفع شود. در ضمن صحبتهایم مثالی زدم و گفتم: در اینگونه موارد، استیفای کامل حق کار درستی نیست، چون حفظ وحدت، حق بزرگتری است که بعضی اوقات آنها را خنثی میکند. بزرگترین حقی که از امیرالمؤمنین سلب شد، حق ولایت بود و ایشان به دلیل وجود دشمنان خارجی و به خاطر وحدت مسلمانان از استیفای این حق صرف نظر کرده و سکوت اختیار کردند. شما هم اگر نمیتوانید کاری انجام دهید، حداقل سکوت کنید و اقدامی نکنید که وحدت را خدشهدار کند. در بند یک و ۷، با آقای طارمی رفیق شدم. او طلبه فاضلی از طلبههای فعال مدرسه حقانی قم بود. قبل از دستگیریاش، تحصیل در درس خارج را شروع کرده بود و اغلب کتابهای دکتر شریعتی را میخواند. من در آنجا یک سری از یافتههای خودم را راجع به افکار بحرانی مجاهدین خلق به ایشان گفتم. البته در این کار احتیاط هم میکردم. در طول این مدت، قرار شد با آقای طارمی کار مشترکی انجام دهیم. قرار بر این شد که من به او فلسفه علم درس بدهم و او نیز برای من اصول فقه بگوید. در این بند، احمد رشیدی از مجاهدین خلق - که در شهریور ۵۰ دستگیر شد و به شش سال زندان محکوم شده بود- مسئول من بود. آمد و به من گفت: ما به این نتیجه رسیدهایم که از نظر شناخت، ایرادات شما وارد است و شناخت دینی درست است، بنابراین برای اینکه آموزش را به همه افراد بند منتقل کنیم، اسد را شاگرد تو میکنیم، تو این چیزها را به اسد یاد بده و اسد همه آنها را به شبکه منتقل میکند! اسد مهندس جوانی بود که مسئولیت آموزش را بر عهده داشت. به این ترتیب بنده برای جبران انحرافات فکری مجاهدین، همت خود را به کار بستم و هر روز دو سه ساعت، با اسد کار و او هم حرفهای مرا یادداشت میکرد. در زمینههایی مانند فلسفه شناخت علمی، شناخت دینی، ساحت عقل، ساحت عشق، ساحت دین و از این قبیل. در این بند، زندانی دیگری به نام محمد هاشم خانی بود. اتاقش، اولین اتاق بعد از نگهبانی بود. او همیشه در اتاقش بود و بیشتر مطالعه میکرد. با کسی هم درس مشترک نمیخواند. هنگام سرشماری هم آخرین نفری بود که چشم از کتاب برمیداشت و به حیاط میآمد و اولین نفری بود که پس از سرشماری دوباره به اتاقش برمیگشت و مطالعهاش را ادامه میداد. مرتب و منظم بود، همینطور مراقب بود که حق کسی را نخورد. خلاصه رفتار جالب توجهی داشت. به همین دلیل پیش ما محترم بود، ولی، چون منزوی بود، کسی با او گرم نمیگرفت. روزی آخرین نفری بودم که به سرشماری آمدم و کنار او در آخر صف ایستادم. به او گفتم: آقای هاشم خانی من هیچ وقت ندیدم که شما با کسی درس بخوانی یا کار مشترکی انجام دهی. نگاه تندی به من کرد و گفت: خجالت نمیکشی؟ خودت داری خلاف میکنی، مرا هم به خلاف دعوت میکنی؟... و رویش را به آن طرف برگرداند. از حرفهای او تعجب کردم، چون من آدم محترمی بودم و کسی از این حرفها به من نمیزد. یکه خوردم و چیزی نگفتم. فردای آن روز این موضوع دوباره تکرار شد! پیش خودم گفتم: من ماست ترشی به او نفروختهام، چرا به من پرخاش میکند؟ نکند موضوعی در میان باشد که من از آن بیاطلاعم. دوباره به سراغ او رفتم و گفتم: آقای هاشم خانی! دیروز که من این حرف را به شما زدم، شما خیلی بد به من جواب دادی، چرا؟ مگر من به تو چه گفته بودم؟ یک نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: قول میدهی اگر به تو بگویم، به کسی نگویی؟ گفتم آری. او به من گفت: مرد حسابی اینها منافق هستند و دارند تو را بازی میدهند، من میدانم تو این حرفها را از چه کسی یاد گرفتهای از محمد رجبی یاد گرفتهای، من با او هم سلول بودهام، حرفهای نابی به تو یاد داده است، تو میخواهی این حرفها را به اسد منافق یاد بدهی؟ اینها برای اینکه تو را از ارتباط مستقیم با بچهها باز بدارند، سرکارت گذاشتهاند! خلاصه شروع کرد از آنها گفتن و در این میان برخوردهای نفاقآمیزشان را توضیح داد. من تا آن موقع اینها را منافق نمیدانستم، فکر میکردم فقط انحراف دارند، اما انسانهای صادق و مسلمانی هستند که باید به آنها کمک کرد، ولی هاشم خانی میگفت که اینها منافقند و دارند سر تو کلاه میگذارند، اسد دارد تو را مچل میکند و... از آن لحظه به بعد به رفتارهای اسد دقت کردم. خیلی زود فهمیدم، که حق با هاشم خانی است. متوجه شدم دفتری که در طول روز در آن یادداشت مینویسد با خودش نمیبرد، بلکه آن را زیر تخت میگذارد و فردای آن روز قبل از ورود من آن را درمیآورد و حرفهای جلسه جدید را در آن یادداشت میکند. او نه آن یادداشتها را میخواند، نه به کسی منتقل میکرد، فقط سر مرا گرم میکرد!....»
افشای انحراف منافقین، پس از آزادی از زندان
از جمله خصوصیات احمد توکلی، پافشاری بر حقی بود که آن را احراز میکرد. او حدوداً دو سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی از زندان آزاد شد. وی در خارج از محبس نیز از تلاش پیگیر خود در بازنمایی چهره واقعی مجاهدین خلق دست نکشید. توکلی آگاهیبخشی در این باره را ابتدا از حلقه دوستان نزدیک خویش آغاز کرد و رفتهرفته آن را توسعه داد. نامبرده در این مسیر، با چالشهایی متنوع مواجه شد، اما هرگز از هدف رویگردان نشد:
«اولین همت من پس از زندان، تشویق افراد برای پیوستن به جریان مبارزه بود. من جزوههای سازمان مجاهدین خلق را به دوستانم داده بودم و میخواستم تحولات آن و مبانی انحرافیاش را برای آنها آشکار کنم. در میان آنها، چهار پنج نفر برایم مهمتر بودند: مهندس محمود فرشیدی، برادر خانمم دکتر سیدمحمد حسینی، علی سپیدبر و هوشنگ ایرانزاد که با دختر دایی من ازدواج کرده بود. در همان شبهای اول، برادر خانمم از تبریز برگشت و من شب تا صبح سیر تحولات مجاهدین را برای او تشریح کردم. او آدم بسیار باهوشی بود و خاستگاه دینیاش نیز یک خاستگاه روحانی- مذهبی بود. خودش هم از قبل به نوعی متوجه این قضیه شده و از سازمان مجاهدین جدا شده بود. در دوران زندان، منزل ما به خاطر معلم بودن همسرم به فریدونکنار انتقال پیدا کرده بود؛ فریدونکنار، شهری کوچک، مذهبی و سنتی بود که همسرم به خاطر این شرایط، آنجا را برای تدریس انتخاب کرده بود. روزهای اول فروردین ۱۳۵۶ بود. ما در خانه خودمان در فریدونکنار بودیم. در زدند، محمود فرشیدی و خانمش بود. محمود با دیدن من خیلی تعجب کرد. گفت: تو کی آزاد شدی؟ گفتم: مگر تو به دیدن من نیامدهای؟ گفت: نه، من و خانمم آمده بودیم تا خانم شما را ببینیم و، چون در بهشهر آدرس منزل آقای شاهرودی (همان جایی که خانمت آنجا ساکن بود) را داشتیم، به آنجا رفتیم. خانمم در زد و سراغ خانم شما را گرفت و آنها هم بدون اینکه خبر آزادی شما را به ما بدهند، آدرس اینجا را به ما دادند. وقتی جریان انحرافات سازمان را به او گفتم، متوجه شدم که او نیز از قبل از ماجرا بو برده و خود را کنار کشیده است. حتی او شبهههای به وجود آمده را با هادی خانیکی هم مطرح کرده بود، ولی او نپذیرفته بود، در نتیجه فرشیدی ارتباطش را با خانیکی قطع کرده بود! از بین آن چند نفر، فقط به علی سپیدبر دسترسی نداشتم. از طرفی صلاح نبود که به دلیل مسائل امنیتی به چالوس بروم و دنبالش بگردم. روزی در خیابان فریدونکنار، دست پسرم را گرفته بودم و میرفتم که یکدفعه با علی سپیدبر روبهرو شدم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم و حال و احوال کردیم. علی گفت: آزاد شدی؟ گفتم: بله. گفت: نمیدانستم تو آزاد شدهای، دلم تنگ شده بود، میدانستم خانمت در فریدونکنار معلمی میکند، پیش خودم گفتم همینطور در خیابان قدم بزنم، شاید خانم احمد را ببینم و احوالی از او و بچهاش بگیرم. با علی به خانه رفتیم و من موضوع انحراف سازمان را برایش شرح دادم. او در پذیرش حرفهای من مقاومت نشان میداد. صریحاً میگفت: علت چیست که تو از زندان آزاد شدهای؟ ممکن است بریده باشی یا دیگر طاقت مبارزه را نداری، به همین علت هم این حرفها را میزنی، من باید فکر کنم. گفتم اشکال ندارد، فکر کن، دوست ندارم تو بدون فکر حرف مرا بپذیری، البته بخشی از حرفهای من خبر است، بنابراین فکر نمیخواهد، یا مرا راستگو میدانی یا دروغگو، اما بخشی دیگر که استدلالی است و نیازمند به تفکر، شما باید سندهایی را که به آن تکیه میکنم، ببینی و نحوه استنباط من از سند را بپذیری. به هر صورت آن شب از غروب تا صبح حرف زدیم و او به چالوس برگشت. پس از چند روز، دوباره پیش من آمد و مجدداً به بحثها و شبههها و سؤالات ادامه دادیم. ملاقات سومی هم بینمان صورت گرفت که در آن ملاقات او گفت من قانع شدم، حالا باید چه کار کنیم؟ گفتم حالا برای مبارزه با مبنای خودمان، باید تصمیم بگیریم. با این تیپ آدمها نمیتوانیم کاری بکنیم. درباره موضوع انحراف سازمان هم یادم نیست که با آقای ایرانزاد به طور مستقیم صحبت کردم، یا با واسطه با او حرف زدم....»
کلام آخر
زندهیاد دکتر احمد توکلی در ادوار پیش و پس از پیروزی انقلاب اسلامی، هماره در مسیر حقیقت و عدالت گام برداشت. اگر درصدد باشیم تا در میان رجال سیاسی به چهرههایی اشارت بریم که عدالت را برای همه میخواستند و در این فقره، تفاوتی میان خودی و غیرخودی قائل نبودند، بیشک نام او در زمره نخستینها خواهد بود. وی در چند دهه اخیر و حتی در دوران بیماری نیز به تذکارها و هشدارهای خویش تداوم بخشید و نشان داد که همچنان به آرمانهای خود در دوران مبارزات و زندانهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی پایبند است. او میتواند به مثابه نماد و الگویی، برای مسئولان نسل دوم و سوم نظام اسلامی مطرح باشد.