سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: سیدآقابزرگ در آغازین روزهای بهار ۱۳۴۰ متولد شد. او اهل روستای محروم علیان بود و برای همین با محرومیتها و کمبودهای زندگی مردم و این روستا آشنا بود. سیدآقا مدتی به خاطر کمک به امرار معاش خانواده مجبور به ترک تحصیل شد، اما کمی بعد به خاطر علاقهاش به درس مجدداً تحصیلاتش را از سر گرفت و برای کار به شهرداری رفت و همین آغاز خوبی برای خدمترسانیاش به مردم بود. شهید میرانی اهل کار خیر بود. هر کاری از دستش برمیآمد برای همه انجام میداد. وقت خدمتش که شد بیهیچ بهانهای لباس رزم پوشید و راهی جبهه شد تا دین خودش را به انقلاب و کشورش ادا کند. رزمندهای که عاشق شهادت بود. نهایتاً در ۱۲ مرداد ۶۲ در منطقه عملیاتی مهران در روند اجرای عملیات والفجر ۳ بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید و نامش به نیکی و بزرگی بر تارک خانواده میرانیها درخشید. سربازی که در بحبوحه جنگ حرفش خطاب به مردم این بود: «در جنگ شرکت کنید! برای اسلام! برای دین! برای رهبر کبیر انقلاب اسلامی و برای خدا! تا ما پیروز شویم و دین ما پابرجا بماند!» آنچه در پی میآید ماحصل همکلامی ما با سیدمحمد میرانی برادر شهید سیدآقابزرگ میرانی است.
شهید متولد چه سالی بود؟ زندگیتان در روستا از چه طریقی سپری میشد؟
سیدآقابزرگ آخرین فرزند خانواده میرانیها بود که در اولین روز فروردین ۱۳۴۰ در روستای علیان به دنیا آمد. پدر و مادرمان زندگی ساده روستایی داشتند و ما در همان فضای بیآلایش زندگی روستایی و معنوی که والدینمان به آن پایبند بودند بزرگ شدیم. ما خانواده کشاورز بودیم. مادر و پدر نام «سیدآقابزرگ» را برای آخرین فرزندشان انتخاب کردند. گویی میدانستند دردانهشان مرد بزرگی خواهد شد و نام نیکی از خانواده برجای خواهد گذاشت. سیدآقابزرگ پس از گذراندن تحصیلات دوره ابتدایی به شهر رفت و در کنار خانواده خواهرمان زندگی کرد. کمی بعد برای کمک به امرار معاش خانواده به کار مشغول شد. هم کار میکرد و هم درس میخواند. بعدها وارد شهرداری شهرستان دامغان شد.
چطور شد که به جبهه رفت؟ آخرین وداع با برادرتان را به یاد دارید؟
برادرم تازه تحصیلش را به پایان رسانده بود که عازم خدمت سربازی شد. دوره آموزشی را که گذراند به جبهه اعزام شد. خیلی شوق حضور در جبهه را داشت. در مدت خدمت یک بار از ناحیه پهلو مجروح شد و بعد از چند روز بستری و بهبودی نسبی، دوباره به جبهه برگشت. از جبهه زیاد برای خواهرمان رقیه نامه مینوشت. گرمی کلامش هنوز در گوشمان طنینانداز است: «رقیه جان! زینب وار زندگی کنید و مثل حضرت زینب (س) شجاع باشید. در نماز جمعه و جماعت شرکت کنید. به مستضعفان کمک کنید و به پدر و مادر سرکشی کنید و به آنها دلداری بدهید.»
آخرین روزهای حیاتش را خوب به یاد داریم. منش و روحیه او بسیار متعالی شده بود. شب قبل از رفتنش به خواهرمان رقیه وصیت کرده و گفته بود: «من این مرتبه دیگر شهید میشوم!ای خواهر! به برادرانم بگو پیراهن مشکی به تن نکنند یا حداقل بعد از چهلم من، پیراهن مشکی خود را دربیاورند.» خواهرم ربابه تعریف میکرد که آخرین مرتبهای که میخواست برود بدرقهاش کردم، سوار ماشین شده بود. رفتم جلوی ماشین؛ بغضم ترکید. زدم زیر گریه. با صدایی گرفته گفت: «ربابهجان! ربابه! مگر سربازی رفتن گریه دارد که تو گریه میکنی؟» اشکهایم را با گوشه روسریام پاک کردم، اما هقهق گریهام آرام نمیشد و دست من نبود. آقابزرگ ادامه داد: «تازه من دلم میخواهد وقتی خبر شهادتم را شنیدی زینبوار، صبور و مقاوم باشی! برای خواهر شهید زشت است که گریه کند!»
سیدآقابزرگ چطور شخصیتی داشت؟
کمک کردن به دیگران از ویژگیهای بارز آقابزرگ بود. نماز جماعت را واجب میشمرد و به زمزمه زیارت عاشورا در دل شب علاقه خاصی داشت. خواهرم ربابه خاطره نماز شب خواندن برادرمان را همیشه برایمان تعریف میکند؛ «ساعت ۱۱ مثل هر شب از زیر کرسی بلند شد. وضو گرفت و قرآنش را از سر تاقچه برداشت و گوشه اتاق آرامآرام شروع کرد به خواندن قرآن. چند صفحهای که تلاوت کرد قرآن را بست و ایستاد به نماز. چند رکعت نماز قضا خواند و سپس به نماز شب قامت بست. نمیدانم چقدر طول کشید، چشمهایم را که باز کردم نمازش تمام شده بود و حالا آهسته و آرام زیارت عاشورا را زمزمه میکرد. از جایم بلند شدم. کنارش نشستم و برای چند دقیقهای خیرهخیره نگاهش کردم. خواستم حرفی زده باشم گفتم: «برادرجان! این وقت شب چرا زیارت عاشورا میخوانی؟» نگاهم کرد و با لبخند گفت دور و بر امامحسین (ع) الان خلوتتر است! ما را میبیند! خوش خلق بود. یک جوان پاک با چهرهای نورانی و همیشه لبخند بر لب هایش داشت. در کارهای روستای علیان و مساجد و حسینیه پیشگام و فعال بود و کمکهای مردمی را جمع میکرد. مدتی که در شهرداری بود، با آن سن و سال کمش، دیدگاه وسیعی داشت. مردم نیازمند را شناسایی و تا جایی که میتوانست مشکلاتشان را حل میکرد. اگر خودش میتوانست که خودش این کار را میکرد، اما اگر خودش بودجهای نداشت، از افراد خیر کمک میگرفت یا افراد نیازمند را به کانونهای خاص هدایت میکرد. او خود نیز از طبقه پایین جامعه بود و دردآشنا. کاملاً این مسائل را احساس میکرد. میگفت مردم خیلی نیازمندند. رازدار افراد نیازمند بود. تمام زندگی اش در یک کلمه خلاصه شده بود؛ مردم. اوقات فراغتش را بیشتر وقف مردم میکرد و کار خیر انجام میداد و همیشه در حال تلاش برای یاری رساندن بود تا بتواند گره گشا باشد. هیچ ادعایی هم نداشت. هر فعالیتی میکرد پنهانی بود و اصلاً تظاهر نمیکرد. برای مسکن خیلی به مردم کمک و راهنمایی شان میکرد. هنوز هستند کسانی که میگویند ما این خانه و سرپناهمان را مدیون سیدآقابزرگ هستیم وگرنه صاحب خانه نمیشدیم. بعد از شهادتش بیشتر فهمیدیم که چه کارهایی میکرده که ما فقط گوشهای از آنها را میدانستیم. برادرم اهل فوتبال بود و ایستگاه خنده و شادابی برای ما. اصلاً عصبانی نمیشد و تعصبی در فوتبال نداشت و مدام دنبال روحیه دادن بود. کارها را ساده میگرفت و مشکلات را قابل حل میدانست. همیشه میگفت نیمه پر لیوان را ببینید. ذرهای از غرور و بدخلقی و شرارت در ایشان نبود و کارش فقط برای رضای خدا بود. او که پیش قراول بود در امر خیر. در امر خیر پیرو مولایش علی (ع) بود که مخفیانه کار میکردند. به نظر من شهادت عاقبت دعای خیری بود که مردم در حقش انجام دادند.
شهادتش چطور رقم خورد؟ چه زمانی از شهادتش مطلع شدید؟
آقای واحدی یکی از همرزمان برادرم بود که خودش پیکر سیدآقابزرگ را از میان آتش و خمپاره به عقب آورد. از لحظات شهادتش اینگونه برایمان روایت کرد: «اوضاع مساعدی نبود. دشمن بهسرعت به طرف ما حملهور میشد و ما جرئت تکان خوردن نداشتیم. بچهها را پشت خاکریز جمع کردم و گفتم کسی آن طرف خاکریز نرود. آقابزرگ اعتراض کرد که: «اگر نرویم دشمن پیشروی میکند.» جوابی نداشتم. به دنبال راه چاره به فکر فرورفتم. تا به خودم بیایم آقابزرگ رفته بود وسط میدان. ناگهان صدای رگبار فضا را پر کرد و ثانیهای نگذشت که با طنین «لا اله الا الله» همه چیز به پایان رسید. بچهها مات و مبهوت فقط نگاه میکردند. گفتم: «هر طور شده باید پیکر مجروح آقابزرگ را بیاوریم وگرنه دست عراقیها میافتد! شما تیراندازی کنید من میروم و او را میآورم. بچهها تیراندازی کردند و من آقابزرگ را یاابوالفضل (ع) گویان به عقب کشیدم.» برادرم سیدآقابزرگ در ۱۲ مرداد ۱۳۶۲، در منطقه مهران، عملیات والفجر ۳ با اصابت ترکش خمپاره به شدت مجروح شد. وقتی خبر رسید آقابزرگ از ناحیه پهلو مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته و به تهران اعزام شده، نفهمیدیم چطور خودمان را به بیمارستان رساندیم. اما او نگاهمان کرد و با لبخندی از ما خواست دعا کنیم خیلی زود خوب شود و دوباره به جبهه برود. اما دیگر فرصتی نبود و شهادت نصیبش شد. بعد مراسم باشکوهی برایش برگزار کردیم و دوستان و آشنایان پیکر پاک شهید سیدآقابزرگ میرزایی را تشییع کردند و در گلزار شهدای روستای علیان دامغان به خاک سپردند.