جوان آنلاین: جمله به جمله حرفها و واگویههای همسرانهاش مرا به یاد دُلهم میاندازد. دلهم، همسر زهیر بن قین از بزرگان قبیله بَجیله. زهیر بن قین در سال ۶۱ هجری، هنگام بازگشت از سفر مکه در یکی از منازل بین راه، همزمان با کاروان امامحسین (ع) در یکجا فرود آمد. امام (ع) شخصی را نزد زهیر فرستاد و خواستار ملاقات با او شد. زهیر نخست از این دیدار اکراه داشت، اما به توصیه همسرش دلهم به محضر امامحسین (ع) شرفیاب شد و عشق به امام زمانش، حسینبنعلی (ع)، او را به شهدای کربلا رساند. ما از گفتوشنودمان با محدثه شریعت احمدی، همسر شهید سرگرد مجتبی عرفانیان، به دلهم و زنان مکتب عاشورا رسیدیم. از این دست زنان در تاریخ جهاد و مقاومتمان بسیار دیدهایم؛ از همان دانشآموختگانی که در محضر حضرت زینب (س) تلمذ کردهاند. هم آنان که مشوق همسرانشان بودند در مبارزه و روزهای جهاد، از ایام انقلاب و جنگ هشتساله گرفته تا جبهه مقاومت و جنگ تحمیلی ۱۲روزه. شهید مجتبی عرفانیان در تاریخ ۳۱ خرداد ۱۴۰۴، در سن ۴۴سالگی در حملات اخیر رژیم صهیونیستی به شهادت رسید؛ خواندنش خالی از لطف نیست.
دلتنگیهای خاص یک زندگی مشترک
من اهل مشهد هستم و شهید عرفانیان هم متولد ۱۳۶۰ مشهد بود. خانواده ایشان در سال ۱۳۸۶ بهصورت سنتی در یک مجلس خانوادگی با من آشنا شدند و پس از آن به خواستگاریام آمدند. آن زمان ایشان در تهران تحت آموزشهای نظامی و یادگیری زبان روسی بودند که قرار بود بعدها برای گذراندن دوره تخصص موشکی به روسیه اعزام شوند.
از آنجا که خودم دختر یک فرد نظامی هستم، با سختیهای زندگی یک نظامی آشنا بودم و تجربهاش را در خانواده خودم لمس کرده بودم. در کودکی زمانهایی پیش میآمد که ماهها پدرم را نمیدیدم و دلتنگش میشدم. مادرم هم در کنارمان سختیهای فراوانی را تحمل کرده و همین تجربهها باعث شده بود من آمادگی پذیرش این سبک زندگی را داشته باشم. بعد از گفتوگو، شناخت و بعد از چند جلسه صحبت، به این نتیجه رسیدم که ایشان را انتخاب کنم؛ چون مهرشان به دلم افتاده بود و صداقت و شخصیتشان برایم بسیار ارزشمند بود. ما زندگی مشترکمان را در سال ۱۳۸۶ با سادگی آغاز کردیم؛ زندگیای که میدانستیم با سختی و دلتنگیهای خاص خودش همراه خواهد بود.
در دوران عقد که حدود یکسال طول کشید، ایشان به دلیل حضور در تهران هر چند ماه یکبار میتوانست سری به من و خانوادهشان بزند و چند روزی کنارمان باشد و دوباره به مأموریتشان برگردد. ما پس از ازدواج، حدود ۱۳ سال در مشهد زندگی کردیم و در سال ۱۳۹۶ به اصفهان آمدیم و در پایگاه هشتم شکاری اصفهان ساکن شدیم.
وقتی قرار شد محل زندگیمان را انتخاب کنیم، ایشان به من گفتند که به خاطر تخصصشان تنها دو گزینه دارند: یا تهران یا اصفهان. چون من پیشتر دوران کودکیام را در تهران گذرانده بودم و خاطرههای خوبی از تهران نداشتم، ترجیح دادم تهران را انتخاب نکنم. به همین دلیل اصفهان را انتخاب کردم و در نهایت به مدت هشت سال در این شهر ساکن شدیم.
شهیدوار زیست
شهید به دنبال همسری فعال بود. از سبک زندگی کاملاً سنتی خوشش نمیآمد و خودش هم همیشه در حال یادگیری و آموزش بود. دوست داشت شریک زندگیاش نیز اهل تلاش، یادگیری و پیشرفت باشد، نه اینکه فقط به کارهای خانه و بچهداری محدود شود. ایشان میگفت: «در کنار مسئولیتهای خانه و فرزند، باید پویا باشید، فعال باشید و به دنبال یادگیری بروید.» همین روحیه را تا آخرین لحظه زندگی داشت. دائم مطالعه میکردند، کتاب میخواندند و مرا هم به فراگیری و رشد تشویق میکردند.
یکی از ویژگیهای مهم شهید این بود که هیچوقت دوست نداشت ما بیکار باشیم. ایشان فردی خستگیناپذیر بود و در کنار کارهای سخت نظامی، همیشه به دنبال یادگیری و آموزش در زمینههای مختلف بود. علاقه داشت این سبک زندگی به خانواده هم منتقل شود؛ چه من و چه فرزندانمان. به همین دلیل همیشه ما را تشویق میکرد. از سال ۱۳۹۲ هر دوی ما در کلاسهای طب اسلامی شرکت کردیم و تحت آموزش بودیم. بعدها هم در این حوزه فعالیت کردیم و علاوه بر یادگیری در زمینه آموزش و تدریس طب اسلامی هم مشغول شدیم.
شهید از نظر اخلاقی ویژگیهای برجسته زیادی داشت. فردی بسیار مهربان، خوشاخلاق، خوشخنده، صبور و آدمشناس بود و همیشه بهترین دوستان را برای خود انتخاب میکرد. به معنای واقعی کلمه، سبک زندگیشان شهیدوار بود. با همه اهل مزاح و شوخی بودند و سعی میکردند اطرافیان را بخندانند. کوچکترین محبت و مهربانیشان را هم با یک لبخند نشان میدادند.
با توجه به تخصصی که شهید داشت، زیاد به مأموریت میرفت و این برای من و بچهها خیلی سخت بود؛ چون وابستگی زیادی به ایشان داشتیم. بعضی از مأموریتهایشان یک ماه یا حتی بیشتر طول میکشید. در این زمانها وقتی دلتنگی ما را میدید، همیشه میگفت: «وقتی برگردم جبران میکنم.» واقعاً هم همینطور بود، با محبت و صمیمیتشان دل ما و بچهها را آرام و کمبود حضورشان را جبران میکردند. او به تفریح خانواده اهمیت زیادی میداد. هر هفته یا هر زمانی که فرصت داشت، حتماً بچهها را برای گردش و تفریح میبرد و با وجود همه مشغلهها و سختیها، اوقات خوبی را در کنار خانواده میگذراند.
برای کشور به عشق رهبر
محبتشان آنقدر عمیق بود که همیشه خانواده را در اولویت قرار میدادند. حتی در ماجرای شهادتشان هم همین وابستگی و تعلقخاطر به ما نمود پیدا کرد. ما چند روز مانده به عیدغدیر در مشهد بودیم و ایشان مرخصی بودند. میتوانستند در همان مرخصی بمانند و برنگردند، اما دل از همه چیز کندند و دوباره به اصفهان برگشتند؛ همانجا بود که تقدیر الهی رقم خورد و به شهادت رسیدند.
ایشان در روز عید غدیر، شهادتشان را از امامرضا (ع) طلب کردند. آن روز من در خانه نبودم؛ بعدازظهر عید غدیر ایشان تنها بودند و همان موقع در خلوت تصمیم گرفته بودند به اصفهان برگردند. بعد به من اطلاع دادند و گفتند که به خانه برگردم، چون کاری دارند. وقتی رفتم و موضوع را گفتند، به او گفتم اگر تصمیم گرفتهای که بروی، برو.
تنها کسی که دلش به سختی راضی میشد، دخترمان رقیه خانم بود. او مرتب میگفت نه بابا نرو، ما تازه آمدیم مشهد. آن لحظات برای خانواده بسیار سخت بود. بچهها مخصوصاً دخترم رقیه خانم، با بغض و گریه التماس میکرد و میگفت بابا نرو. ما هم در دل ناراحت بودیم، اما، چون میدیدیم ایشان بسیار مصمم است، چیزی نگفتیم و اجازه دادیم برود تا بتوانند خدمتی را که وظیفه میدانستند، انجام دهد. به من میگفت: «اجازه بده برگردم اصفهان.» با اینکه مدت زیادی کنار هم نبودیم به ایشان گفتم ۲۸ سال خدمت کردهای، اگر حالا احساس میکنی وظیفهات است که باز هم برای کشورت و به عشق رهبرت حاضر شوی، پس باید بروی.
وقتی این حرف را شنیدند، بسیار خوشحال شدند. البته برای من و بچهها خیلی سخت بود، اما ایشان با آرامش خاصی با فرزندانمان صحبت کردند و گفتند تاکنون ما در خانوادهمان شهیدی نداشتهایم، من برای شهادت میروم.
تمام صحبتهایشان حتی درباره رفتن به مأموریت، همیشه با خنده و شوخی بود و همین باعث میشد به دل بنشیند. یادم هست آن روز به شوخی به ایشان گفتم حالا که میخواهی برای شهادت بروی، بگذار یک عکس شهادت از تو بگیرم.
شب قبل از رفتن همگی با هم به زیارت امام رضا (ع) رفتیم. صبح دوشنبه قبل از حرکت من از ایشان پرسیدم چه زمانی به دنبال ما میآیی که به اصفهان برگردیم؟ ایشان در پاسخ به من گفتند من دیگر برنمیگردم، شما خودتان میآیید. این جمله بعدها برایم معنا پیدا کرد. بعد از شهادتشان وقتی همه این حرفها را کنار هم گذاشتم، مطمئن شدم که ایشان با یقین و آگاهی به اصفهان بازگشت و از قبل میدانست که راهشان به شهادت ختم خواهد شد.
من خوبم، نگران نباشید!
در ایام جنگ، من استرس زیادی داشتم. چون ایشان بسیار درگیر بود، فرصت تماس و ارتباط با هم را نداشتیم. اگر هم تماس میگرفتیم، صحبتها در حد چند لحظه یا چند دقیقه کوتاه بود؛ فقط به اندازهای که حالواحوال کنیم و ایشان با آرامش بگویند من خوبم، نگران نباشید.
آخرین بار، جمعه شب با هم صحبت کردیم. حدود ساعت ۱۰ شب بود. سحرگاه شنبه، ایشان به شهادت رسید. در آن تماس آخر با صدای مطمئن گفت همهچیز خوب است، خیالت راحت باشد و به هیچ عنوان سعی نکردند نگرانی به من منتقل کنند.
یادم هست همان شب در مشهد سر و صدا و شلوغی زیادی بود. حتی به دخترم رقیه خانم که بیرون از خانه بود، زنگ زدم و گفتم برگرد خانه، امشب اوضاع آرام نیست، میترسم. وقتی آمد تا اذان صبح حدود ساعت دو و نیم با هم نشستیم و صحبت کردیم...
وقتی دیگر پاسخی نیامد...
بعد از نماز، حدود ساعت سه و نیم خوابیدم. نزدیک ساعت چهار با دلشوره زیادی از خواب بیدار شدم. همان لحظه بلافاصله به ایشان زنگ زدم. (بعدها گفتند زمان شهادتشان بین ساعت سه تا سه و نیم بوده است؛ یعنی درست همان ساعتی که بیقرار شدم و از خواب پریدم)
چند بار تماس گرفتم، اما گوشیشان خاموش بود. نگرانتر شدم و برایشان پیام فرستادم. خیلی نگرانتم. به محض اینکه پیامم را دیدی، یک تماس با من بگیر. ولی دیگر پاسخی نیامد... من در این مدت فقط راه میرفتم، گریه میکردم و قرآن میخواندم. قرآن را فقط برای این میخواندم که آرامش پیدا کنم و بتوانم خودم را نگه دارم، چون میدانستم اتفاقی افتاده است. با توجه به اینکه ایشان به تماسهایم پاسخ نمیدادند، دلنگران و مضطرب بودم.
تا ساعت هشت صبح هیچ خبری نبود تا اینکه تماس گرفتند و به من گفتند خانم عرفانیان، همسر شما هم جزو شهدای اخیر پدافند است؟! من منزل مادرم بودم و خیلی نگران شدم و با صدای بلند و گریه فقط حضرت زهرا (س) را صدا زدم و از او طلب کمک میکردم. با یکی از همکاران همسرم که تماس گرفتم ایشان به من گفت خودتان را سریع به اصفهان برسانید!
با صدای گریههای من بچهها بیدار شدند و نزد من دویدند. چون پدرشان قبلاً به آنها گفته بود که برای شهادت میرود، آنها آماده بودند و با آگاهی میگفتند مامان، بابا شهید شد، اما با همه آمادگیشان، برای ما لحظات بسیار سخت و دردناکی بود. باورمان نمیشد. فوراً بلیت قطار گرفتیم و آن مسیر جانکاه و سخت ۱۸ساعته را از مشهد به اصفهان پشتسرگذاشتیم تا بالاخره به اصفهان رسیدیم. بعد هم با پیکر ایشان ملاقات کردیم؛ آنجا بود که باورم شد او به آرزوی قلبیاش رسیده است. آنچه از پیکر پاکش دیدیم، جز بخشی از محاسنش سالم نبود؛ بدنش پر از ترکش و تیر شده بود و تقریباً هیچ جای سالم دیگری نداشت. همیشه به همه میگفت برای شهادت من دعا کنید. من هم به این عشق و آرزو غبطه میخوردم که چگونه انسان پاک و صادقی مثل او به دست شقیترین و ظالمترینهای زمان به شهادت رسید.
رفاقت تا پای شهادت
نحوه شهادتشان هم به این صورت است که ابتدا دشمن به ساختمانی که شهید امیریان در آن بودند، حمله میکند و وقتی آقامجتبی برای نجات دوستش، میرود، ایشان هم مورد حمله قرار میگیرد. ایشان از همه چیز دل کرده بود و میتوانستند آن شب که شهادت نصیبشان شد، به مأموریت نروند؛ چون آن شب شیفتشان نبود، اما به همکارانشان هم زنگ زده و گفته بود: من امشب میروم پیش حاجحمید که تنها نباشد. اینگونه بود که هر دویشان با هم به آرزوی بزرگشان، یعنی شهادت رسیدند. این دو دوست هیچوقت یکدیگر را تنها نگذاشتند و حتی در شهادت هم کنار هم ماندند. رفاقتشان تا پای شهادت بود. روز جمعه، اول محرم، ششم تیرماه با تشییعی بسیار باشکوه همراه با شهدای دیگر از استان خراسان رضوی ایشان را به خاک سپردند. این مراسم باعث افتخار و عزت خانواده ما شد و به بهترین شکل برگزار و پیکر پاکشان در قبرستان خواجه ربیع مشهد مدفون شد.
صبوری مثل صبر حضرتزینب (س)
آن روزها حال خیلی بدی داشتم. به شهید قسم دادم که به من و بچهها صبری عطا کند تا بتوانیم این غم بزرگ را تحمل کنیم. عنایت خاصی داشت و همان لحظه آرامشی به ما هدیه شد. صبری مثل صبر حضرت زینب (س) که به ما کمک کرد این روزهای سخت را تاب بیاوریم. با همه سختیها و ناراحتیها، هر سه ما خیلی محکم ایستادیم. میتوانستیم خیلی زود از پا بیفتیم، اما به بچهها گفتم، چون بابا به آرزویش رسیده، باید محکم باشیم و خوشحال.
حالا هم ما هر سه قلباً خوشحالیم؛ فقط به این دلیل که ایشان به آرزوی بزرگش، یعنی شهادت رسید. چون آنها کسانی بودند که اگر هر اتفاقی برایشان میافتاد، واقعاً حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بروند.
دلتنگ شهیدان سلیمانی و رئیسی
ایشان همیشه درباره شهادت صحبت میکردند و علاقه زیادی به شهادت داشتند. یکی از جاهایی که ما هر هفته بهصورت هفتگی میرفتیم، گلستان شهدای اصفهان بود. ایشان ارادت خاصی به آیتالله ناصری داشتند که چند سال پیش به رحمت خدا رفتند و در همان گلستان شهدای اصفهان دفن شدند.
هر هفته، شب جمعه بدون استثنا، ایشان کنار قبر آیتالله ناصری میرفتند، فاتحه و نماز میخواندند و قرآن تلاوت میکردند. این توسل و ارتباط با شهدا به نظر من خیلی به ایشان کمک میکرد. شب جمعه، همان شبی که سفارش شده یاد شهدا کنیم و به زیارتشان برویم، برای ایشان بسیار مقدس بود. ایشان آنقدر شهیددوست و شهادتطلب بود که اکثر شهدا را میشناخت. حتی اگر من یا کسی سر قبر یک شهید میرفتیم و درباره آن شهید چیزی نمیدانستیم، ایشان با اطلاع از زندگی و نحوه شهادت آن شهید برای ما تعریف و ما را با حال و هوای آن شهید آشنا میکرد. از زمانی که حاجقاسم سلیمانی شهید شد و بعد هم آیتالله رئیسی، حال ایشان بسیار بد شد. آن روزها یکی از سختترین روزهای عمرشان بود. همیشه در پی آن بودند که به فیض شهادت برسند. یک بار هم اشاره کردند که حاجقاسم به دست امریکا به شهادت رسید. چه خوب میشد اگر من هم میخواستم شهید شوم، به دست امریکا شهید شوم و حالا همانطور هم شد. قبل از آن وقتی مدافعان حرم برای رفتن به سوریه آماده میشدند، ایشان هم قصد داشتند برای دفاع از حرم حضرتزینب (س) راهی سوریه شوند. برای این کار از من و مادرشان اجازه گرفتند، اما مادرشان اجازه نداد و به همین دلیل نرفتند.
نماز شب بخوانید و این را به همه بگویید
ایشان با رفتار و عمل خود، بیش از هر چیزی به ما آموزش میدادند که چگونه زندگی کنیم. همه ما، چه من و چه بچهها، درسهای زیادی از ایشان آموختیم. بچهها حتی در کارهای کوچک روزمره، کارهای بابا را مرور میکنند و میگویند پدر اینگونه رفتار و آنگونه رفتار میکرد. بعد هم به من میگویند مامان، بیا همان کار را انجام دهیم که بابا انجام میداد. اینگونه راه پدرمان ادامه پیدا میکند.
ایشان نسبت به بسیاری از مسائل مقید و پایبند بود. مثلاً نماز اول وقت و نماز شب را همیشه رعایت میکردند. من هم سالها با ایشان قرار گذاشته بودم که نماز شب بخوانیم. بعد از شهادت، در خواب یکی از بچههای پایگاه آمده و گفته بود: نماز شبهایم خیلی به من کمک کرد. به شما هم توصیه میکنم که نماز شب بخوانید و این را به همه بگویید. بچههای هیئت در شب شهادت حضرترضا (ع) برایشان مجلس گرفته بودند. آنها بسیار گریه میکردند. از من هم میخواستند هر وقت سر قبر شهید رفتم، از شهید بخواهم که شفاعتشان بکند. این واقعاً زیبا و دلنشین است که همان شب، یکی از بچههای هیئت خواب ایشان را دید و به من زنگ زد و گفت شهید عرفانیان در خواب به من گفت که نگران نباش، من شفیع همه شما هستم. من همیشه به همه میگویم شهید هیچوقت در دنیا زیر دین کسی نمیماند. حتی پیش از اینکه کسی به او محبت کند، خودش محبت میکرد. امسال همه در هیئت اذعان داشتند که خیلی تحت تأثیر نبودن این دو شهید قرار گرفته و فقدانشان احساس میشد. هر دوی آنها مداح هیئت بودند و دهه اول محرم و دو ماه بعد از آن برای همه خیلی سخت گذشت.
شهید عرفانیان ذاکر و خادم حرم حضرات معصومین (ع) بودند که هر ساله در ایام محرم و صفر به ویژه اربعین همراه با خادمان حسینی در حال خدمترسانی به زائران بودند. همسرم در اربعین سال ۱۴۰۳ خود را شهید القدس معرفی کرد و نهایتاً هم به این افتخار نائل آمد.
خیلی دلتنگش میشوم... هر روز بیشتر از قبل
ایشان آدم بسیار مهربان و با محبتی بود و همیشه با لبخند پذیرای دیگران بود و آنها را میهمان میکرد. اخلاص ایشان زبانزد همه بود؛ حرف دلشان همیشه یکی بود و هیچوقت نشده بود حرفی بزنند و بعد خودشان خلافش عمل کنند. همه چیز از قلب پاک و عاشقانهشان سرچشمه میگرفت. ایشان خیلی به اهلبیت (ع) علاقهمند بود و همین اخلاص و عشق بود که مزد نوکریشان را با رسیدن به شهادت گرفتند. اگر بخواهم مثال بزنم، ایشان مداح هیئت بود. میتوانستند به تنهایی مداحی و مجلس را تمام کنند، ولی همیشه نوجوانهایی را که علاقه داشتند، دعوت میکردند و فرصت میدادند که آنها هم بیایند، امتحان کنند و مداحی را شروع کنند.
ایشان همیشه به ابراز محبت و دوستی اهمیت میدادند. اگر کسی دوست داشت پیششان برود، با روی باز و محبت زیاد استقبال میکردند و منتظر نبودند کسی به سراغشان بیاید، بلکه خودشان با تواضع جلو میآمدند، حتی به بچهها که از خودشان کوچکتر بودند.
ویژگی جالب دیگر این بود که ایشان با هر کسی به زبان خودش صحبت میکردند؛ با بچه دو ساله مثل خود بچه، با پیرمرد ۸۰ ساله مثل خودش. این باعث میشد همه دلشان بخواهد با ایشان صحبت کنند خیلی خوشصحبت، خوشمشرب و بسیار مهربان بود و همیشه حرفها را خوب گوش میداد و راهنمایی میکرد. رفتار و اخلاقشان خیلی خاص بود. حتی اگر یک بار کسی با ایشان صحبت میکرد، انگار آن شخص جذب محبتها و رفتار خوبشان میشد. بیش از دو ماه از شهادتشان گذشته است، ولی هنوز هم شهادتشان را باور نمیکنیم. خیلی دلتنگشان میشوم و این دلتنگی روز به روز بیشتر میشود.