سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: تاکنون به اهمیت حضور خود در جامعه فکر کردهاید؟ شده با خودتان تصور کنید که وجودتان برای کسی یا گروهی از جامعه اهمیت ندارد؟
کار، یکی از ارکان مهم زندگی به خصوص برای مردان است و حداقل هشت ساعت را بیرون از خانه در محیط کار میگذرانند. پس بسیار مهم است که در این هشت ساعت از کارشان رضایت داشته باشند و یک سوم عمر هر روزشان را با نشاط و لذت سپری کنند، اما آیا در حقیقت این اتفاق رخ میدهد؟ یعنی همه شاغلهای کشور از شغل و محل کارشان راضی هستند؟ آیا همه از کودکی میدانستند قرار است چه کاره شوند یا همه رشتهای را در دانشگاه ادامه دادهاند که برای شغل خاصی در نظر گرفته شده است؟
امروزه تعداد افرادی که با میل خود کاری را انتخاب میکنند در قیاس با آدمهایی که مجبور به شرکت در آزمونهای استخدامی هستند بسیار اندک است. فرض کنید مهندسی کامپیوتر خواندهاند ولی در بخش حراست جذب میشوند. مهندس برق هستند ولی باید امور بیمه را راست و ریس کنند. این یعنی عدم تناسب شغل با تحصیلات که خودش یکی از دلایل اصلی نارضایتی شغلی افراد است.
برای اینکه ریشه این نارضایتی را در افراد بیابم سراغ شغلهای مختلف رفتم و از آدمهای مختلفی نظرخواهی کردم. پاسخ آنها جالب و قابل بررسی کارشناسانه است. نارضایتیهایی که با ناامنی شغلی، حقوق و دستمزدهای ناعادلانه و سختی کار و دیگر عوامل تعریف میشوند و فرد را به این نتیجه میرساند که برای فلان شغل ساخته نشده است.
کارفرما قدر ما را بداند تولید بالا میرود
رضا نعمتی/ تکنسین یک شرکت تولیدی
آقای نعمتی برای خودش یک تکنسین ماهر و کاربلد است و در محل کارش او را حسابی تحویل میگیرند. اگر یک روز نباشد کار شرکت لنگ میزند و ممکن است با خرابی دستگاههای حساس، کل کار تولید بخوابد. ولی او با وجود احترامی که داراست از کارش احساس نارضایتی میکند و میگوید: «اینکه خدمات تخصصی من برای شرکت مهم است چیز خوشایندی ست. ولی نه وقتی که مزایای یک تکنسین حرفهای و با سابقه همرده یک کارگر ساده پرداخت میشود. تکریمها در حد حرف است. آنها وقتی کارشان گیر است از من تعریف میکنند ولی وقتی پای مزایا و ترفیع حقوق پیش میآید میگویند قانون اداره کار همین است. اصلاً چرا من باید دو برابر یک کارمند اداری میزنشین کار کنم و برای مرخصی رفتن قانونی به دلیل حساسیت کارم دچار مشکل شوم، اما وقتی پای مزایا به میان میآید من از یک متخصص تبدیل به یک کارگر ساده میشوم؟ شرکت باید بداند امثال من که کار فنی میکنند اگر بیرون برای خودشان کار کنند حتماً درآمد بیشتری دارند. اگر ماندهاند و برایشان کار میکنند به این دلیل نیست که عاشق چشم و ابرویشان هستند. آنها مثل من مجبورند، چون سرمایه شروع کار ندارند. بیانصافی است که مثل یک نیروی انسانی بیتجربه با آنها برخورد شود.
تازه شما حرف از رضایت میزنید. من چطور میتوانم از شغلم راضی باشم وقتی هر لحظه ممکن است آن را از دست بدهم؟ امنیت چیزی است که ما نداریم. هم دستمزدمان کمتر است هم هر لحظه ممکن است عذرمان را بخواهند. این عادلانه نیست. من میگویم هر کسی باید مناسب با خدماتش
دستمزد بگیرد.
یک شب من کنار خانوادهام بودم که از شرکت تماس گرفتند. هراسان خواستند خودم را به سالن تولید برسانم. آنجا یکی از دستگاهها خراب و تولید با مشکل مواجه شده بود. کار خوابیده بود و ممکن بود تمام مواد اولیه تولید بر اثر خرابی دستگاه فاسد شود و از بین برود و این یعنی خسارت صدها میلیونی به شرکت. من توانستم آنها را از مهلکه نجات بدهم و آنجا بود که مدیر شرکت فهمید تکنسین تأسیسات که هر روز او را در محوطه با لباس کار دیده میتواند چقدر برای منافع شرکت مؤثر باشد. آنجا بود که به اهمیت کار فنی پی بردند و اینکه باید نیروهای کاربلد را راضی و دلگرم به کار نگه دارند. به دستور مدیر، حقوقم افزایش یافت و بعد از آن با من مانند یک متخصص رفتار شد نه کارگری که از سر ناچار به آنها پناه آورده بود.
میخواهم بگویم کارفرما در رضایت شغلی افراد خیلی مؤثر است. آنها میتوانند در نیروهای خود ایجاد انگیزه کنند تا شرکت را مثل مال و جان خود بدانند و با رضایت قلبی کار کنند. کار در شرکت خصوصی با اداره فرق دارد. در اداره طرف حساب شما دولت است و خزانهای که تکلیفش معلوم. ولی در شرکت یک مشت افرادی کار میکنند که از سر ناچاری، نداشتن حرفه خاص یا به دست نیاوردن شغلهای دولتی به آنها روی آوردهاند. وقتی رضایت آنها جلب نمیشود آنها احساس زیادی بودن میکنند. حس میکنند بود و نبودشان فرقی ندارد. چنین فردی خیلی دل به کار نمیدهد یا حتی ممکن است به خیال خودش برای یکسان شدن دستمزد واقعی با کارش دست به حرکات ناشایست بزند و آسیبهای مالی به شرکت وارد کند. در ادارهها کار یکسان و برنامه تا چند سال تدوین شده است. پس جایی برای خلاق بودن نیست ولی کارفرما میتواند از خلاقیت کارکنانش استفاده کند. میتواند آنها را مهم و با ارزش بداند و برای رضایت تک تکشان تلاش کند. باور کنید اگر گاهی مثل کارمندهای دولت به نیروهای انسانیاش رسیدگی کند راه دوری نمیرود و بازتابش را در ارتقای کاری خواهد یافت.»
کار خودتان را بپذیرید تا آرامش داشته باشید
محسن کمالی/ پیشخدمت رستوران
اولین بار در روزنامه که دنبال کار میگشتم چشمم به رستورانهایی خورد که گارسون خوش تیپ و جوان استخدام میکردند. بالاخره جبر روزگار و بیکاری و مشکلات اقتصادی من را واداشت تنهایی به تهران بیایم و شغل گارسونی را برای شروع تجربه کنم. آموزشهای لازم را دیدم وخیلی زود مشغول کار شدم. ولی بر خلاف تصورم کار سختی بود. جای معتبری بود با لباسهای مرتب و با کلاس. به مهمانها مودبانه منو میدادم و سفارش آنها را ثبت میکردم. به ظاهر آسان بود ولی عذاب روحی زیادی را تحمل میکردم. دیدن شادی و خنده مردمی که به هر دلیلی آمده بودند غذا را در رستوران میل میکنند برایم سخت بود. خودم در غربت و دلتنگی دست و پا میزدم و بعد از آن محل کار شیک به یک خوابگاه میرفتم و فقط میخوابیدم. دیدن رفاه مردم آزارم میداد. مدام از خودم میپرسیدم پس کی نوبت من میشود؟ کی حقوقم به اندازهای میرسد که بتوانم فقط یک بار مادر و پدرم را به چنین رستورانی دعوت کنم؟ این بیعدالتی مدام آزارم میداد و سالن را برایم غیر قابل تحمل میکرد. ولی کمکم با خودم کنار آمدم. فهمیدم ما همه به هم نیاز داریم. همان مردی که غذای لاکچری سفارش میدهد در زندگی هزار مشکل دارد. کمکم برای خودم از مشتریها قصه ساختم. دانستم در این دنیا همه چیز نظم خودش را دارد و من تا وقتی گارسون آن رستوران هستم چقدر به حضور آدمهای پولدار نیاز دارم، چراکه بیشترین انعام را از میز آنها میگرفتم که سخاوتمندانه میبخشیدند.
از وقتی کارم را پذیرفتم آرامش بیشتری دارم و حالا با لبخند از مهمانها پذیرایی میکنم. راستی یادم رفت بگویم. من یک دفتر خاطرات دارم که هر شب در مورد برخی مشتریهای خاص که در طول روز دیدهام رؤیاپردازی میکنم و برایشان قصه میسازم. شاید اولین گارسونی باشم که قرار است خاطراتش را چاپ کند. در حالی که قرار است به زودی مسئول سالن شوم و این یعنی یک پله بالاتر!
قرار نیست همه دکتر و مهندس شوند
همایون بیاتی/ تعمیرکار لوازم خانگی
آقا همایون از آن دسته افرادی است که کارش را سرنوشت انتخاب کرده است و خودش علاقهای به آن نداشته ولی حالا کارش را دوست دارد.
آقای بیاتی میگوید: از بچگی دوست داشتم پلیس شوم. تمام اسباببازی هایم در کلت کمری و تفنگ و لباسهای پلیسی خلاصه میشد. ولی کمکم تقدیر برایم بازی دیگری رقم زد. سالی که میخواستم کنکور بدهم پدرم به رحمت خدا رفت و من شدم سرپرست خانواده. باید خرج مادر و دو خواهرم را میدادم. سال اول که کنکور قبول نشدم دیگر پیاش را نگرفتم و به سفارش دایی خدا بیامرزم در مغازه تعمیرگاهش مشغول کار شدم. خیلی بازیگوش بودم. سر رشتهای از کار فنی نداشتم. حتی آن اوایل فرق آچارها را نمیدانستم. ولی اجبار زندگی و تلاشهای دلسوزانه دایی از من یک تعمیرکار کاربلد ساخت؛ کسی که اهالی محل، کارش را قبول داشتند و خیلی از آنها تأکید میکردند دستگاهشان را من تعمیر کنم. حالا سالها از آن انتخاب میگذرد و من هویتم یک تعمیرکار لوازم خانگی است و برای خود کار میکنم. ولی همیشه مردم و اطرافیان به تخصص و نقش مهم شغلت نگاه نمیکنند. به اینکه چقدر میتواند نجاتبخش باشد و خانوادهها را خوشحال کند. همسرم اوایل دوست نداشت من را در لباس کار ببیند. حتی دلش نمیخواست با آن لباس در ساختمان ظاهر شوم. به این شغلم بله گفته بود ولی عمیقاً دلش میخواست برای من یک کار ثابت و دولتی پیدا کند. از اینکه وقت و بیوقت بیرون بودم و نمیتوانستم بعضی خواستههایشان را برآورده کنم ناراحت بود. ولی یک روز اتفاق عجیبی افتاد. در بحبوحه گرانی لوازم خانگی کار من خیلی بالا گرفت. یعنی مردم قدرت خریدشان پایین بود و اگر وسیلهای خراب میشد به جای خرید محصول نو ترجیح میدادند آن را تعمیر کنند. یک روز با خانوادهام به پیک نیک رفته بودم. یک مشتری زنگ زد و با التماس از من خواست برای تعمیر یخچالش بروم. همسرم هم چشم غره میرفت که الان وقت کار نیست. آن را نپذیرفتم و عذرخواهی کردم.
آن روز گذشت و من فردا با آن مرد تماس گرفتم که اگر برای تعمیر کسی را پیدا نکرده خودم بروم. مرد به گریه افتاد و گفت دیگر فایده ندارد. میخواستم پدرم را حمام کنم. شب آخرش بود و دلش میخواست تمیز از دنیا برود، اما آبگرمکن لعنتی همان شب خراب شد و من حسرت استحمام پدرم روی دلم ماند.
وقتی از حسرت مرد برای همسرم تعریف کردم دلش سوخت و ناخودآگاه اشکش جاری شد. عذاب وجدان داشت که چرا مانع رفتنم شده است. حالا اوضاع فرق کرده و شرایط را درک میکند. تا جایی که اگر من هم بخواهم کاری را رد کنم او نمیگذارد. به من میگوید کار تو خیلی مهم است و مردم به تو نیاز دارند.
میخواهم به شما بگویم که آدمها قرار نیست همه دکتر و مهندس شوند. بالاخره باید عدهای باشند تا چرخ زندگی را بچرخانند. باید همه شغلها باشد تا چرخه خدماترسانی کامل شود. مهم نیست چه شغلی داریم. مهم این است که در هر کاری بهترین باشیم و دردی از همنوعان خودمان دوا کنیم. خیلی حس خوبی است که بدانی کار تو موجب آرامش دیگران میشود و هر روز از طرف آنها مورد تقدیر قرار میگیری. درست است که برای خدماتم پول میگیرم ولی مردم آن را با دل و جان میدهند و همین موضوع درآمد من را حلال میکند.
خلاقیت به خرج دهید و راههای جدید پیدا کنید
رویا علوی/ پزشک عمومی
وقتی درس میخواندم دلم میخواست پزشک شوم. این همه آرزوی من و والدینم بود. تمام تلاشم را کردم و شبانهروز درس خواندم تا یک روز پزشکی قبول شدم. درسم را خواندم و طبق برنامه پزشک شدم. میخواستم برد تخصصی بگیرم ولی نشد. درگیر زندگی و همسر و فرزند شدم و در همان عمومی ماندم. در یک ساختمان پزشکان مطب زدم. ولی نگرفت. آنجا پر از پزشکهای متخصصی بودند که اسم و رسم داشتند و کسی ترجیح نمیداد پیش یک پزشک تازه کار بیاید و مداوا شود. همه تلاشم را کردم تا در بیمارستان جذب شوم، اما آن هم نشد و تلاشم بینتیجه ماند. داشتم سرخورده میشدم. از آن همه درسی که خوانده بودم احساس بیهودگی داشتم. گاهی با حرص میگفتم اگر هنری یاد گرفته بودم بیش از این به کارم میآمد. تا اینکه یک روز با همسرم تصمیم خودمان را گرفتیم. با هم به یکی از مناطق روستایی محور گردشگری رفتیم و من آنجا برای خودم درمانگاه تأسیس کردم. دیگر خودم کارفرما بودم و مهم نبود کسی برای ویزیت پیشم میآید یا نه.
میخواهم بگویم گاهی ناامیدی در کار یا تکراری بودن و نداشتن خلاقیت میتواند آدم را به پلههای بالاتر سوق دهد. به یک کار جدید و فکری نو! حالا من و همسرم در روستا زندگی خوبی داریم و وقتی هر روز لبخند رضایت را روی لبان مردم آنجا میبینم خوشحال میشوم که یک پزشک هستم.
به آنهایی که راه را خودشان انتخاب کردهاند ولی ادامه راه دلشان را زده پیشنهاد میکنم راههای جدید را پیدا کنند و با خلاقیت دنبال تغییر باشند. اگر خیاطی دلشان را زده مزون بزنند یا اگر فکر میکنند دستپخت خوبی دارند با تأسیس یک آشپزخانه خانگی شروع کنند.