سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: حالا وقتش بود بترسد. از این سردی رفتار دلش گرفت و به تنهایی پناه برد. داشت دنبال علت آتش در رفتارهای خود میگشت که صدای پیامک گوشی هوشیارش کرد. حوصله خواندنش را نداشت. اما یک اعتیاد جذاب، او را واداشت پیام را بخواند. حالا صدای اشکهایش با بغض مردانه مرد در هم تنیده بود. داشت از ترس سکته میکرد. برای یک لحظه تمام حالتهای ناگوار مثل یک فیلم جلوی چشمهایش رژه رفتند. تنها یک دیوار میانشان بود، اما دلشان تنگ بود. باورش نمیشد روزی بخواهد از پشت دیوار همسرش را ببیند و با پیامک یا پیام صوتی حالش را جویا شود. آنچه میگفت حالا آتشی بود بر پیکر روح زن. تمام دانسته و شنیدههای کرونایی آمد جلوی چشمش. سراغ بچهها رفت و بیهوا بوسیدشان. برای همسرش چای زنجبیل آورد و بلافاصله ختم قرآن نذر کرد. مادرها از مرگ هم به خاطر تنهایی بچههایشان میترسند. او هم میترسید، اما مهم نترسیدن بچههایش بود. نباید آب در دلشان تکان میخورد. نباید میدانستند پدر هم مشکوک به کروناست و باید در قرنطینه باشد تا جواب آزمایشش بیاید. همسایه برایشان آش آورد. زن بغض آلود در را گشود و با فاصله در درگاه ایستاد و گفت نمیخواهد تا مطمئن نشده کسی را مبتلا کند. بیچاره همسایه! دو تا پا داشت و دو تا هم قرض گرفت. آنقدر ترسیده بود که انگار زبانم لال جذامی دیده است. دلش شکست، اما درکشان میکرد. در کمد دیواری سرش را لای رختخوابها پنهان کرد و هایهای گریست.
ترس و اشک امانش را بریده بود. چه سخت است مادر بودن! سه روز خودش را حبس کرد. نه جایی رفت و نه برای لحظهای خندید. تمام سه روز زندگیاش اندازه ۳۰ سال گذشت. وقتی برای سومین روز قرنطینه را شکست و با امید منفی شدن تست، از خانه به سمت محل کارش راه افتاد، فقط به یک فرصت دوباره میاندیشید. به اینکه یک بار دیگر همسر و فرزندش را در آغوش بگیرد. فکر نمیکرد محبت هم روزی آرزوی محال بشود.
وقتی رسید اداره همه خندان بودند. از اینکه تستشان منفی بوده. مدیر برایشان شیرینی خریده بود تا این موفقیت کمنظیر را جشن بگیرند. مگر شوخی بود؟ آنها کنار یک همکار کرونایی روزگار گذرانده بودند و هرم نفسشان در هم آمیخته بود، اما هر سه تستشان منفی بود. این به معجزه میمانست! دلشان برای بدشانسی همکارشان سوخت. حتماً از آنهایی است که سر چشمه برود باید با خودش یک آفتابه آب ببرد!
در ذکر مرثیهاش بودند که خود ِ حلالزادهاش زنگ زد. معلوم بود آنور خط نیشش تا بناگوش باز است. وقتی ترسشان را فهمید از ته دل خندید و از اینکه نقشش را باور کرده بودند خوشحال شد و بادی از سر دانایی و هوش به غبغب انداخت و گفت: «من از اول هم کرونا نداشتم. وقتی برای رفتن به عروسی برادرزادهام نتوانستم رئیس را برای گرفتن مرخصی راضی کنم، الکی گفتم کرونا گرفتم و در قرنطینه بودم.»