خون جوانان وطن

برچسب ها
گوشه‌ای نشسته بود و آرام اشک می‌ریخت. می‌گفت با پسرم قرار دارم، اما هر چه زنگ می‌زنم جواب نمی‌دهد. گفتم مادرجان اینجا خطرناک است، بروید، می‌آید. یک نفر آنجا بود. در گوشم گفت: رها کن. این پیرزن خودش با چشمان خودش دیده چه بلایی سر پسرش آمده..
کد خبر: ۱۲۰۹۷۴۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۰/۲۳

کد خبر: ۱۲۰۴۴۵۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۲۵