سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: سردمداران شرکتهای فناورانه همیشه از چیزهایی میگویند که محصولات جدید به زندگی ما اضافه میکنند. سرعت بیشتر، آسانی و ارزانی و امکاناتی که پیش از این نداشتهایم. اما هیچ وقت از چیزهایی که در اثر این محصولات از دست میدهیم، حرف نمیزنند. فناوری شهرهایمان، محیطزیستمان و حتی خودمان را تغییر میدهد، بدون آنکه فرصت داشته باشیم به درستی با این تغییرات سازگار شویم. الیور ساکس در یکی از آخرین نوشتههایش از وحشتی میگوید که زندگی در چنین جهانی برای او به همراه دارد. او نویسنده، عصبشناس و مورخ علم بریتانیایی بود که در سال ۲۰۱۵ چشم از جهان فرو بست. از او کتابهای بسیاری ازجمله «موسیقیدوستی» و «رودخانه آگاهی» بر جای مانده است. مطلبی را که در ادامه میخوانید الیور ساکس نوشته و در وبسایت نیویورکر منتشر شده است و وبسایت ترجمان آن را با ترجمه علی امیری منتشر کرده است. آنچه میخوانید خلاصه و گزیدهای از این مطلب است.
جعبههای کوچک و حواسهای پرت
خاله محبوبم، خاله لِن، وقتی بیش از ۸۰ سالش بود، برایم گفت که وفق یافتن با همه چیزهایی که در طول زندگیاش جدید بودهاند - هواپیمای جت، سفر به فضا، پلاستیک و غیره- برایش چندان مشکل نبوده، اما نمیتوانسته به ناپدیدشدن چیزهای قدیمی عادت کند. گاهی میگفت: «چی به سر اون همه اسب اومد؟» او که در سال ۱۸۹۲ متولد شده بود، در لندنی پر از درشکه و اسب بزرگ شده بود.
خود من نیز احساسات مشابهی دارم. چند سال پیش داشتم با برادرزادهام لیز در میل لِین قدم میزدم؛ مسیری در نزدیکی خانهای در لندن که در آن بزرگ شدهام. روی پل راهآهنی توقف کردم که در کودکی، عاشق خمشدن از روی نردههای آن بودم. از آنجا عبور چندین قطار برقی و دیزلی را تماشا کردم و پس از چند دقیقه لیز که بیطاقت شده بود، پرسید: «منتظر چی هستی؟» گفتم: «منتظر یک قطار بخارم. لیز طوری نگاهم کرد که انگار دیوانهام.» گفت: «عمو الیور، ۴۰ سال بیشتره که دیگه قطار بخار وجود نداره.»
من به خوبی خالهام با برخی جنبههای تجدد کنار نیامدهام. شاید به ایندلیل که آهنگ تغییرات اجتماعی مرتبط با پیشرفتهای فناورانه بیش از اندازه سریع و عمیق بوده است. نمیتوانم به دیدن بیشمار آدمی عادت کنم که در خیابان به جعبههایی کوچک چشم دوختهاند یا آنها را جلوی صورتشان گرفتهاند و بیمحابا قدم در مسیر حرکت ماشینها میگذارند، بدون اینکه هیچ ارتباطی با پیرامونشان داشته باشند. اینگونه حواسپرتی و بیتوجهی بیش از همیشه، زمانی دلواپسم میکند که پدر و مادر جوانی را میبینم در حالی که کودکانشان را راه میبرند یا کالسکه اش را هل میدهند، به گوشیهایشان خیره شدهاند و به فرزندان خود بیاعتنایی میکنند. این کودکان که قادر نیستند توجه والدین خود را جلب کنند، حتماً احساس نادیدهگرفتهشدن میکنند و مطمئناً در سالهای آتی آثار آن را بروز خواهند داد.
این ابزارکهای بدشگون!
فیلیپ راث در رمان «روح بیرونرانده» که سال ۲۰۰۷ منتشر شد، از این سخن میگوید که نیویورک تا چه حد در دیدگان نویسندهای گوشهگیر که یک دهه از این شهر دور بوده، تغییرات رادیکال کرده است. او مجبور میشود در پیرامون خود، ناخواسته مکالمات موبایلی دیگران را بشنود و حیرت میکند که «در این ۱۰ سال چه اتفاقی افتاده که در نتیجهاش، ناگهان این همه حرف برای گفتن هست، این همه حرف آن هم اینقدر واجب که نمیشود برای گفتنش صبر کرد؟... من نمیتوانستم بفهمم که چطور کسی که نصف اوقات بیداریاش را راه میرود و با تلفن حرف میزند، میتواند باور داشته باشد که هنوز حیات بشری دارد.»
این ابزارکها که در همان سال ۲۰۰۷ نیز بدشگون بودند، اکنون ما را در واقعیتی مجازی غرق کردهاند که فشردهتر، جذابتر و حتی ضدانسانیتر از قبل است. من هر روز با ناپدیدشدن تماموکمال نزاکتهای قدیمی روبهرو میشوم. زندگی اجتماعی، زندگی محلهای و توجه به افراد و چیزهای پیرامون آدمی عمدتاً ناپدید شده است؛ دستکم در شهرهای بزرگ این اتفاق افتاده است، یعنی جایی که اکثریت جمعیت بیوقفه به گوشیهایشان رو میآورند.
دنیای قشنگ خصوصیمان کجاست؟
امروزه همهچیز بهصورت بالقوه عمومی است: افکار آدم، عکسهای او، حرکاتش و خریدهایش. هیچ حریم خصوصیای باقی نمانده است و آشکارا، در جهانی که وقف استفاده بیوقفه از شبکههای اجتماعی شده است، اشتیاق کمی نیز برای آن وجود دارد. هر دقیقه، هر ثانیه، باید با در دست داشتن گوشی بگذرد. آنهایی که به دام این جهان مجازی افتادهاند هرگز تنها نیستند، هرگز قادر نیستند تمرکز کنند و از زندگی در سکوت و به شیوه خودشان لذت ببرند. آنها تا حدود زیادی خوشایندیها و دستاوردهای تمدن را واگذار کردهاند: «انزوا و فراغت، مجال خودبودن، حقیقتاً مجذوبشدن، خواه این جذبه حاصل مداقه در یک اثر هنری باشد، خواه نظریهای علمی، یا غروب آفتاب یا چهره محبوب.»
انباری از اطلاعات عاری از دانایی
چند سال قبل، برای شرکت در میزگردی درباره اطلاعات و ارتباطات در قرن بیستویکم دعوت شدم. یکی از شرکتکنندگان که از پیشگامان اینترنت بود، با غرور گفت که دختر جوانش روزی ۱۲ ساعت در اینترنت میگردد و به گستره و دامنهای از اطلاعات دسترسی دارد که حتی در مخیله فردی از نسلهای پیش هم نمیگنجد. من پرسیدم: آیا هیچ کدام از رمانهای جین آستین یا هیچ رمان کلاسیکی را خوانده است؟ وقتی که گفت نخوانده است، این کنجکاوی را با صدای بلند مطرح کردم که آیا این دختر میتواند درک عمیقی از طبیعت انسان یا جامعه داشته باشد؟ گفتم: با وجود اینکه این دختر ممکن است انباری از اطلاعات با دامنهای وسیع داشته باشد، اما اطلاعات با دانایی متفاوت است. نیمی از حضار تشویق کردند؛ نیم دیگر هو کشیدند.
قسمت بزرگی از این قضیه، به نحو قابلتوجهی در داستان «ماشین میایستد» نوشته ای. ام. فورستر که در سال ۱۹۰۹ منتشر شده، پیشبینی شده است. در این داستان فورستر آیندهای را متصور شده است که در آن مردم در سلولهای جداافتادهای در زیرزمین زندگی میکنند، هرگز یکدیگر را نمیبینند و تنها با وسایل صوتی و تصویری با هم ارتباط برقرار میکنند. مردم در این جهان از تفکر اصیل و مشاهده مستقیم بر حذر داشته میشوند؛ به آنها گفته میشود «مراقب ایدههای دست اول باشید!» «ماشین» که رفاه به ارمغان آورده و تمام نیازها - بهجز نیاز به ارتباط انسانی- را برطرف میکند، بر بشریت چیره شده است. مرد جوانی به نام کونو، از طریق فناوریای شبیه به اسکایپ پیش مادرش مینالد که «میخواهم تو را ببینم، اما نه از درون ماشین... میخواهم با تو حرف بزنم، اما نه از درون این ماشین ملالآور.»
او به مادرش که در زندگی پرجوشوخروش و بیمعنیاش غرق شده است، میگوید: «ما درک فضا را از دست دادهایم... ما بخشی از وجودمان را باختهایم... آیا نمیتوانی ببینی... که این ما هستیم که داریم میمیریم و این پایین، تنها چیزی که واقعاً زندگی میکند، ماشین است؟»
من نیز به نحو فزایندهای اغلب این احساس را درباره جامعه مسحور و مفتون خودمان دارم. من نگران رخت بر بستنِ ظریف و فراگیر معنا و ارتباطهای صمیمی از جامعه و فرهنگمان هستم.