جوان آنلاین: خانواده بهرامی، پنج فرزند پسر داشت که چهارنفرشان در جبهههای دفاع مقدس حضور داشتند. از بین این برادرها که همگی سالها در انتظار شهادت بودند، عباس به شهادت رسید. او متولد اول بهمن ۱۳۴۳ در روستای ریز از توابع شهرستان جم استان بوشهر بود. عباس، تا اول مقطع متوسطه تحصیل کرد و بعد به جبهه رفت. سال ۱۳۶۵ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. او که چند سال به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافته بود، چهارم تیر ۱۳۶۷ در دفاع از جزیره مجنون در برابر تک سنگین دشمن به شهادت رسید. در حالی که آر. پی. جی زن بود و سعی میکرد تا از نفوذ تانکهای دشمن به منطقه جلوگیری کند. پیکر عباس پس از شهادت، هفت سال میهمان خاکهای غریب جزیره مجنون بود و بالاخره پس از سالها گمنامی، تفحص شد و پس از تشییع در زادگاهش به خاک سپرده شد. آنچه میخوانید حاصل همکلامی ما با جواد بهرامی، برادر شهید عباس بهرامی است. با این توضیح که احمد بهرامی دیگر برادر این خانواده نیز در سال ۱۳۸۳ در جریان یک مأموریت، عروجی شهادت گونه داشت.
برادران انقلابی
ما ساکن بخش ریز شهرستان جم در استان بوشهرهستیم. پنج برادر بودیم و چهار خواهر. من متولد ۱۳۳۳ هستم و عباس سال ۱۳۴۳ به دنیا آمد. ۱۰ سال از او بزرگتر بودم. والدینمان از خانوادههای مذهبی بودند و مادرم از سادات شناخته شده استان فارس هستند. اجداد ما متولی حسینیه محله ما در ریز بودند و پدرمان بیشتر اوقات نمازهایش را در مسجد میخواند. ما برادرها که سنمان میرسید، قبل از انقلاب فعالیتهای انقلابی داشتیم. من و یکی از برادرانم به نام احمد اعلامیههای امام خمینی را به تعداد بسیار زیادی در لای تشک پنهان کردیم و برای تبلیغ و پخش اعلامیههای ایشان حتی به قطر رفتیم. مدتی آنجا بودیم و یک سال قبل از پیروزی انقلاب به ایران برگشتیم. فعالیتهایمان را در ایران ادامه دادیم و با شهید دستغیب در ارتباط بودیم. در محله ما دو برادر روحانی شهید به نامهای حسن و حسین شهابی بودند که با آنها در بخش ریز بوشهر ارتباط و فعالیت انقلابی داشتیم. آن زمان با افرادی، چون فخرالدین حجازی و آیتالله شهید دستغیب مرتبط بودیم و با راهنمایی ایشان فعالیتهایمان را ادامه میدادیم. گاهی پیش میآمد از ترس مأموران شاه به جنگل گلوبردکان میرفتیم تا دستگیر نشویم. به لطف خدا انقلاب پیروز شد و از آن روزها خاطرات زیبایی برای ما به یادگار ماند.
بازداشت عباس
عباس هم در راهپیمایی ضد شاه شرکت میکرد و یکبار با یکی از دوستانش به نام خسرو موحد دستگیر شدند. رئیس پاسگاه خیلی آنها را کتک زد. مادرم وقتی این صحنه را دید رو به قبله ایستاد و گفت خدایا اگر به من سیده شهربانو میگویند، اجحافی که در حق پسرم شده را تو دادخواهی کن! مدتی بعد پسررئیس پاسگاه در ۱۶ سالگی از بین رفت. دستگاه حکومتی از آن طاغوت بود و مردم آن زمان در رنج بودند.
حضور در جبهه
با شروع جنگ تحمیلی در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ به همراه برادرانم تصمیم گرفتیم به جبهه برویم. خانواده ما در جبهه حضور پرخدمتی داشتند. مادرم خیلی نسبت به امام راحل ارادت داشت. میگفت حلالتان نمیکنم اگر به فرمایش امام عمل نکنید و در این برهه حساس کشور به دفاع از وطن نروید. بهرغم اینکه هر مادری بچههایش را دوست دارد، اما با توجه به تأکید امام مبنی بر حضور در جنگ و دفاع از کشور، مادرم میگفت باید در جبهه حضور داشته باشید. ما به مادر میگفتیم خیالت راحت باشد برای دفاع از کشور از جان میگذریم.
سه برادرم عضو رسمی سپاه بودند و الان بازنشسته هستند. برادرم اسدالله بیش از ۲۰ ماه در جبهه حضور داشت. عباس که در جبهه به شهادت رسید، بیش از پنجسال در مناطق عملیاتی دفاع مقدس بود. برادر دیگرم احمد که سال ۸۳ در جریان یک مأموریت عروجی شهادتگونه داشت، مسئول بسیج بود. مدتها به جبهه رفت و بعدها فرمانده سپاه کنگان شد. احمد، همیشه یک حرف را تکرار میکرد که تا از خودت نگذری نمیتوانی در جبهه خدمت کنی. احمد اولین کاری که کرد، عباس را راهی جبهه کرد. برادرم عباس سن کمتری نسبت به ما داشت و در آخرین اعزامش که سال ۶۷ صورت گرفت، در مجنون شهید شد. سه برادرم بیشتر از من در جبهه بودند. من دو بار به جبهه رفتم. پدرم در کار کشاورزی دست تنها بود و بیشتر به او کمک میکردم.
۵ سال در جبهه
عباس بیش از پنج سال در جبهه بود و در عملیاتهای مختلف حضور داشت. در گردان ابوالفضل (ع) در قسمت مخابرات فعالیت میکرد. چند روز مانده به پذیرش قطعنامه ۵۹۸ عباس شهید شد. مدتی قبل از شهادتش قرار بود به مرخصی بیاید. فرمانده او اهل عسلویه بود و خیلی عباس را دوست داشت. به او گفته بود چند روز صبرکن با هم به مرخصی برویم. اما در همان زمان دشمن به مجنون حمله کرد و عباس در جریان تک دشمن به شهادت رسید. برادرم موقع شهادت حدود یکسال و خردهای از ازدواجش میگذشت. وقتی به شهادت رسید پسرش ششماهه بود. عباس تأکید داشت در این شرایط حساس باید به فرمایش امام گوش دهیم و جبههها را خالی نگذاریم. باید از نظام جمهوری اسلامی حمایت کنیم. سالهای دهه ۶۰ مسئولیت داشتن در بسیج شرایط خاصی داشت. ما برادرها، سالها آماده و منتظر شهادت بودیم، ولی قسمت عباس بود به شهادت برسد. سالها بعد از اتمام دفاع مقدس، برادر دیگرم احمد، سال ۱۳۸۳ در هنگام برگشت از مأموریت ترور شد و به شهادت رسید.
ورزشکار و مداح
عباس صدای زیبا و محزونی داشت و در مراسم مذهبی مخصوصاً در ایام محرم مداحی میکرد. در راهپیماییهای پیروزی انقلاب سال ۵۷ از صدای ایشان استفاده میکردند و آنجا سرود میخواند. عباس ورزشکار بود. اخلاق و رفتار بسیار پسندیدهای داشت. حضور بسیار زیادی در بین قشر ورزشکارداشت. بهترین والیبالیست منطقه بود و در عین حال فوتبالش هم خیلی خوب بود. طوری که در تیم فوتبال شهرستان پذیرفته شد.
عباس، با شهید محمد رستمی، حسن لک و احمد عارفی همرزم بود. زمان جنگ بخش ریز، جمعیت کمی داشت، اما دست راست استان بوشهر از نظراعزام نیرو به جبهه بود. بخش ریز زمان جنگ دهستان بود، با این وجود نقش بسزایی در دفاع از کشور داشت. در یک مقطع چهار شهید در یک روز داشتیم که در سطح استان بیسابقه بود. مردم بخش ریز حضور مستمری در جبهههای جنگ داشتند.
۷ سال چشم انتظاری
آخرین وداعم با عباس، ۴۵ روز قبل از شهادتش بود. او رفت و مدتی بعد در صبح روز چهارم تیرماه ۱۳۶۷ دشمن به جزیره مجنون حمله میکند. در آن حادثه عباس تیر میخورد و، چون آر. پی. جی زن بود و در نقطهای ایستاده بود، براثر گرد و خاکی که به هوا بلند میشود، کسی او را نمیبیند و مشخص نمیشود پیکرش کجا میافتد. بقیه همرزمان نجات پیدا میکنند، اما عباس از نگاهها دور میماند و مفقود میشود؛ لذا نمیدانیم وقتی که برادرم گلوله میخورد، همان لحظه به شهادت میرسد یا اینکه به اسارت دشمن در میآید و بعد شهیدش میکنند. بیش ازهفت سال پیکرش مفقود بود. آن سالها برای مادرم بسیارسخت گذشت. اگر بخواهم از چشم انتظاری مادرم بگویم قلب انسان جریحه دار میشود. در طول این هفت سال مادرم از بس انتظار میکشید به من میگفت شبها منتظرم عباس برگردد. سرم را که روی بالش میگذارم اگر صدای موتور بشنوم سرم را بلند میکنم و با خودم میگویم شاید عباس است که با موتورش برگشته! نهایتاً عباس برنگشت. مادرم به علت ناراحتیهای زیاد و انتظاری که کشیده بود مبتلا به سرطان خون شد و در بیمارستان نمازی شیراز بستری شد. برادرم احمد، مسئول بسیج و فرمانده سپاه کنگان بود و در بیمارستان کنار مادرم ماند. روزهایی که زمزمه پیدا شدن پیکرعباس به گوش میرسید، مادرم گویا آگاه شده بود. گفته بود عباسم برگشته! وقتی جسد عباس را آوردند، در سپاه کنگان تشییع باشکوهی شد. مادرم طاقت دوری پسرش را نداشت و یک ماه پس از تشییع پیکرعباس از دنیا رفت. حدود یک سال بعد هم پدرمان مرحوم شد. مادرم و عباس در قطعه شهدای ریز دفن هستند. الان که سالها از شهادت عباس میگذرد، ما سعی میکنیم یاد او را زنده نگهداریم. همانطور که امام خامنهای فرمودند زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست. از روزنامه «جوان» که برای اعتلای نام شهدا تلاش میکند تشکر میکنم.