دیگر چه کسی میتواند از تعبیر «ویروسیشدن» استفاده کند، بدون اینکه تنش یک خُرده مور مور شود؟ چه کسی میتواند به چیزی نگاه کند، هر چیزی - دستگیره در، جعبه مقوایی، بسته سبزیجات- بدون اینکه در ذهنش آن موجودات ریزِ نامرییای را تصور کند که نه زندهاند، نه مردهاند و با آن خرطومهای مکندهشان مشتاقانه انتظار میکشند تا به ریههایمان هجوم بیاورند؟
دیگر چه کسی به ذهنش خطور میکند که آدم دیگری را ببوسد، سوار اتوبوس شود، یا بچهاش را به مدرسه بفرستد، بیآنکه واقعاً احساس ترس کند؟ چه کسی میتواند به لذتهای روزمره فکر کند، بدون اینکه مخاطراتش ذهنش را مشغول کرده باشد؟ چه کسی را میشناسید که برای خودش یک پا اپیدمیولوژیست، ویروسشناس، آماردان و پیشگو نشده باشد؟ کدام دانشمند یا دکتری است که در دلش آرزو نکرده باشد معجزهای رخ دهد؟ کدام کشیش - حداقل در خفا- به علم ایمان نیاورده است؟
و حتی در همین روزهایی که ویروس خودش را تکثیر میکند، چه کسی هیجانزده نشده است از شنیدن دوباره نغمه پرندهها در شهر، از رقصیدن طاووسها در چهارراههای همیشه پرترافیک و از سکوت و آرامش آسمان؟
ویروس در خطوط تبادلات تجاری و همراه با جریانهای سرمایه بینالمللی آزادانه سفر کرده است و بیماری مهلکی که با خود آورده، در همان قدم اول، انسانها را در کشورها، شهرها و خانههای خودشان حبس کرده است.
اما برخلاف جریانهای سرمایه، ویروس به دنبال تکثیر شدن است، نه به دنبال سود و به همین خاطر است که بدون آنکه چندان تمایلی داشته باشد، همهچیز را از کار انداخته است. تلاش ما برای کنترل مهاجرت، زیستسنجی، نظارت دیجیتال و انواع و اقسام دیگر تحلیل داده را به تمسخر گرفته است و کاریترین ضربههایش را با اختلاف زیاد به ثروتمندترین و قدرتمندترین کشورهای جهان زده و ترمز موتور سرمایهداری را یکدفعه کشیده است. البته به صورت موقت، ولی آنقدری است که به ما اجازه بدهد تا نگاهی به درون این موتور بیندازیم، فکرهایمان را بکنیم و تصمیم بگیریم که میخواهیم تعمیرش کنیم یا بهتر است دنبال موتور بهتری بگردیم. هر شب، بعضی از ما از سراسر جهان کنفرانس مطبوعاتی فرماندار نیویورک را با علاقهای توضیحناپذیر میبینیم. آمارها را دنبال میکنیم، داستانهای مربوط به بیمارستانهای انباشته از بیمار در ایالات متحده را میخوانیم، حرفهای پرستاران از پا درآمدهای را میشنویم با حقوقهای اندک که مجبورند از کیسه زباله و بارانیهای کهنه برای خودشان لباس و ماسک درست کنند و همهچیزشان را به خطر بیندازند تا در این لحظات طاقتفرسا به بیماران کمک کنند. ایالتها و دولتها را میبینیم که بر سر دستگاه تنفس مصنوعی با هم میستیزند و دکترهایی را که نمیدانند باید به کدام بیمارها دستگاه وصل کنند و کدامها را رها کنند تا بمیرند و پیش خودمان میگوییم: «خدایا! تازه اینجا امریکاست!»
تراژدی سریع و واقعی و سهمگین است و جلوی چشممان دارد رخ میدهد، اما چیز جدیدی نیست. قطاری که حالا از ریل خارج شده است، سالهاست که دارد همین محموله را جابهجا میکند. چه کسی ویدئوهای «ولکردن مریضها» را از یاد برده است؟ بیمارانی که هنوز لباس بیمارستان تنشان بود و با پاهای لخت، مخفیانه، گوشه خیابان رهایشان میکردند؟ درهای بیمارستان خیلی وقت است که برای شهروندان کمدرآمد ایالات متحده بسته است و اهمیتی ندارد که چقدر مریض یا چقدر رنج کشیده باشند.
اما اوضاع کشور من چطور است؟ کشور فقیر و ثروتمند من، هند! قرنطینه مثل آزمایشی شیمیایی بود که ناگهان چیزهایی را آشکار کرد که کسی از آنها خبر نداشت. وقتی مغازهها، رستورانها، کارخانهها و ساختوسازها تعطیل شد، مرفهان و طبقه متوسط در شهرکهای دیوارکشی شده، درها را روی خودشان بستند و از روستاها و کلانشهرهایمان شهروندان متعلق به طبقه کارگر را بیرون ریختند، کارگران مهاجری که حالا شبیه زوائد بیمصرف شده بودند.
کارفرماها و صاحبخانهها بسیاری از آنها را به بیرون پرت کردند، میلیونها انسان فقرزده، تشنه و گرسنه، زن و مردم، پیر و جوان و بچه، نابینا و معلول، بدون اینکه جایی داشته باشند که بروند، بدون اینکه هیچ وسیله نقلیهای در کار باشد. پیادهروی طولانی آنها به سوی خانههایشان در روستاهای اطراف آغاز شد. روزها و روزها راه رفتند. به سوی باندا، آگرا، اعظمگر، علیگر، گوراکپور، لکنو، با صدها کیلومتر فاصله. بعضیشان در راه جان دادند. میدانستند به خانههایشان میروند تا کمتر گرسنگی بکشند. چه بسا میدانستند که دارند با خودشان ویروس را هم منتقل میکنند. میدانستند ممکن است خانوادههایشان را مریض کنند، پدر و مادرشان و پدربزرگ و مادربزرگهایشان را که در زادگاهشان بودند، اما حالا بیش از همیشه محتاج چیزی از جنس خانواده بودند: سرپناه، احترام و همینطور غذا، حالا اگر عشقی نبود، نباشد.
کلینیکها و بیمارستانهای عمومی هندوستان نمیتوانند برای تقریباً یک میلیون کودکی که هر سال در اثر اسهال، سوءتغذیه و دیگر مسائل بهداشتی، جان خود را از دست میدهند، کاری بکنند. نمیتوانند برای صدها هزار بیماری که سل (یکچهارم کل مبتلایان به سل هندی هستند)، کمخونی و سوءتغذیه دارند کاری بکنند یا از آنها در برابر بیماریهای سادهای که برای این بیماران کشنده است، محافظت کنند. روشن است که آنها از پس بحرانی شبیه چیزی که در اروپا و امریکا به راه افتاده است، بر نخواهند آمد.
مردم در خانههایشان مریض میشوند و میمیرند. هیچوقت داستان زندگی آنها را نخواهیم فهمید. حتی در آمارها هم جایی برای آنها نیست.
چه اتفاقی دارد برای ما میافتد؟ یک ویروس آمده. بله. به خودی خود این ماجرا واجد معنای اخلاقیای نیست، اما قضیه خیلی فراتر از یک ویروس است. بعضیها اعتقاد دارند این راهی است که خداوند برگزیده است تا دوباره ما را سر عقل بیاورد و بعضی دیگر میگویند توطئه چینیهاست برای اینکه بر دنیا مسلط شوند.
هر چه که هست، کروناویروس طوری قدرتمندان را به زانو درآورده و طوری جهان را متوقف کرده است که هیچ چیز دیگری نمیتوانست. ما مدام به قبل و بعد ماجرا فکر میکنیم و منتظریم تا به وضع «عادی» برگردیم، تلاش میکنیم آینده را به گذشتهمان بچسبانیم و نمیخواهیم این وقفه را باور کنیم، اما این وقفه رخ داده است و در کوران این دوره یأس و اندوه، ما را فرا میخواند به اینکه درباره این ماشین قیامتی که برای خودمان ساختهایم، فکر کنیم. هیچ چیز برای ما بدتر از برگشتن به وضع «عادی» نیست.
در طول تاریخ، پاندمیها انسانها را وادار کردهاند که از گذشتهشان جدا شوند و دنیایی جدید را مجسم کنند. این یکی هم فرقی ندارد. ما در آستانه ایستادهایم، در دروازهای که دو دنیا را از هم جدا میکند. میتوانیم قدم به دنیای جدید بگذاریم، لاشه تعصبها، نفرتها، حرصها، بانکهای داده و ایدههای مردهمان را دفن کنیم و رودخانههای سمی و آسمانهای آلوده را پشتسر بگذاریم. میتوانیم سبکبار، بدون توشه اضافه قدم برداریم و آماده شویم تا دنیای دیگری را تجسم کنیم و برای آن مبارزه کنیم.