سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: متن پیشرو خاطرهای از رزمنده جانباز اکبر مقدم است که در گفتگو با صفحه ایثار و مقاومت روزنامه «جوان» بیان کرده است. این خاطره مربوط به سه شهید میشود که هر کدام از آنها در یک خطه از کشورمان به شهادت میرسند.
در پایگاه بسیج محلهمان سه نفر بودند که حکم بزرگتری برای بچههای محله داشتند. نه اینکه سن و سالشان زیاد باشد، آن موقع فوقش هر سه نفرشان در سنین ۲۰ الی ۲۲ سال بودند و بقیه ما در سنین نوجوانی قرار داشتیم.
این سه نفر به نامهای محرمعلی مقدم، عبدالهادی و قلیزاده سه دوست، بچه محل و سه همسن و سال بودند که پایگاه بسیج محله را راهاندازی کردند و در مسجد امام زمان (عج) به جذب جوانان و نوجونان محله پرداختند.
عبدالهادی از مهاجران عراقی بود که خانوادهاش به دلیل مخالفت با رژیم بعث عراق به ایران پناهنده شده بودند. عبدالهادی فارسی را با لهجه خاصی حرف میزد، اما وقتی از دور او را تماشا میکردی، هیچ فرقی بین عبدالهادی و یک جوان پرشور انقلابی ایرانی نمیدیدی. اخلاق و منش او بیشتر شبیه بسیجیهای خودمان بود تا یک عراقی که بخشی از عمرش را در یک کشور دیگر گذرانده است.
محرمعلی هم که برادر بزرگتر خودم بود. یک جوان ورزشکار وتر و فرز که مثل شهید قلیزاده شعور و سواد سیاسی خوبی داشت و در التهابهای اوایل انقلاب، خیلی وقتها با تودهایها و منافقها بحث میکردند و اجازه نمیدادند آنها از جوانهای محله سمپاتی (یارگیری) کنند.
یک شب من در محیط پایگاه با این سه نفر مواجه شدم. آنها متوجه من شدند، اما چون من را بچه فرض میکردند کاری به کارم نداشتند و اجازه دادند در جمعشان حضور پیدا کنم.
حال و هوایشان طور غریبی بود. داشتند از شهادت حرف میزدند. آشوبهای کردستان و برخی دیگر از نواحی مرزی تازه شروع شده بود و این سه نفر به عنوان جوانهای انقلابی، احساس وظیفه میکردند تا به صورت داوطلبانه در این اتفاقها حضور یافته و به اندازه خودشان تلاش کنند.
چند وقت بعد شهید قلیزاده به سمت شرق کشور رفت. او میرفت تا در سیستان و بلوچستان علیه اشرار و قاچاقچیها و برخی جریانهای جداییطلب آنجا بجنگد. در همان دوران برادرم محرمعلیمقدم به کردستان رفت.
کمی بعد عبدالهادی هم به جنوب کشور رفت. هر کدام از این سه دوست که در شرایط عادی همیشه و همه جا با هم بودند به یک خطه از کشورمان رفته بودند تا به اندازه خودشان از انقلاب و کشور دفاع کنند.
سرنوشت هر سه نفر این عزیزان شهادت بود. قلیزاده در شرق کشور به شهادت رسید و، چون پیکرش مدتی زیر آفتاب مانده بود، کبود و سوخته به تهران برگشت. برادرم به اسارت دموکراتها درآمد و مدتی در زندان «دولهتو» اسیر بود.
بعد از بمباران این زندان در اردیبهشت ۱۳۶۰ مدتی همه فکر میکردند او به شهادت رسیده است، اما محرمعلی همراه تعدادی از بازماندگان این بمباران به زندان «آلواتان» منتقل شدند و سپس آنجا محرمعلی به شهادت رسید و پیکرش مفقود شد. عبدالهادی هم به جبهههای دفاع مقدس رفت و او هم مثل دو دوست دیگرش، شهادت را نصیب خود کرد و آسمانی شد. من بعدها بارها و بارها به محفل معنوی که این سه شهید آن شب در پایگاه محله برگزار کرده بودند فکر کردم. آن جلسه یک حس غریبی داشت؛ حسی که بوی شهادت میداد.
آن هنگام و در آن سن و سال خیلی متوجه حرفهایشان نشدم، اما بعدها حسی که در آن جلسه گرفتم را بارها و بارها در جبهههای دفاع مقدس تجربه کردم. من هم در مقطعی از جنگ تحمیلی جانباز شدم و تا آستانه شهادت پیش رفتم. آنجا بود که به درستی درک کردم حسی که آن شب در جلسه آن سه شهید موج میزد، جنسی فرازمینی داشت. بوی شهادت میداد و این حال و هوا چقدر دوستداشتنی بود.