سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: با آغاز جنگ «خاتون نسرینی» بندهای پوتین همسر ۰۶ سالهاش را بست و او را مثل حبیب ابن مظاهر راهی جبهه کرد. بعد از پدر، پنج پسرش یکی بعد از دیگری لباس جهادپوشیده و راهی شدند. مادر تاب ماندن مردهای خانهاش را پشت خط جبهه نداشت. شش رزمنده خانواده صادقچه، از ابتدا تا انتهای جنگ و عملیات مرصاد در جبهه ماندند تا با اهدای دو شهیدعلیاصغر و حسین و سه جانباز حسن، محمدحسین و عباس، آنچه تکلیف بر گردن داشتند را ادا کنند. خاتون نسرینی، مادری که در نماز شبهایش برای فرزندان و همسرش شهادت میخواست، در آخرین نامهاش در اسفند ۳۶ خطاب به پسرش علیاصغر اینگونه نوشته بود: «نکند فکر کنی دم عید است و باید کنار خانواده باشی! تا جبهه به نیرو نیاز دارد، همانجا بمان.» اینجاست که فرموده امام خمینی به منصه ظهور میرسد که: «از دامن زن مرد به معراج میرسد.» با جانباز حسن صادقچه به گفتگو نشستیم تا از برادران شهیدش علیاصغر و حسین صادقچه برایمان روایت کند و در ادامه با جانبازان محمدحسین و عباس صادقچه از دیگر فرزندان خانواده هم گفتگو کردهایم که پیش رو دارید.
اهل کجا هستید؟ از خانوادهای بگویید که شش رزمنده، سه جانباز و دو شهید را تقدیم کرده است.
ما اهل روستای صیدآباد استان سمنان هستیم. پنج برادر و دو خواهر بودیم هر پنج برادر به همراه پدرمان که در دوران دفاعمقدس حدود ۶۰ سال سن داشت، راهی جبهه شدیم. پدر در سال ۱۳۶۱- ۱۳۶۰ همراه با من و برادرانم به جبهه اعزام شد و در پدافند مشغول بود. در نهایت حضور اهل خانهمان در جبهه دو شهید و سه جانباز تقدیم کردیم که انشاءالله مورد قبول درگاه حق قرار بگیرد.
نبود مردهای خانه برای مادرتان سخت نبود؟
راستش را بخواهید وقتی جنگ شروع شد، مادر دیگر اجازه نداد که شش مرد خانه دست روی دست بگذارند و در خانه بمانند، ایشان خودش ما را راهی میکرد. از میان شش رزمنده خانه، همیشه پنج نفر در جبهه بودند و آن یکی در خانه بود تا دیگری به مرخصی بیاید و جایگزین شود. همیشه پنج نفره در جبهه بودیم. من خودم ۴۱ ماه در جبهه حضور داشتم. مدتی در رسته زرهی و بعد هم همراه بچههای کادر درمان، پرستار و امدادگر بودم. برادر دیگرم حسین از ارتش راهی شده بود. علیاصغر هم نیروی بسیجی بود. عباس هم پاسدار بود و محمدحسین هم فرهنگی بود که به جبهه اعزام شد.
کدام یک از شما به افتخار جانبازی یا شهادت نائل آمدید؟
از میان ما حسین و علیاصغر به مقام شهادت رسیدند. علیاصغر چند روزی مفقودالجسد بود تا اینکه خودم به باختران رفتم و پیکرش را شناسایی کرده و برگرداندم. خودم در عملیات نصر ۸ در کردستان از ناحیه کتف مجروح و به افتخار جانبازی نائل شدم. دو برادر دیگرم عباس و محمدحسین هم جانباز هستند. ما همچنان زیرسایه بزرگ رزمنده خانهمان پدرم که این روزها ۹۰ سال دارد و مادرم که پشتوانه بسیار خوبی برای فعالیت های ما در دوران دفاعمقدس است، هستیم.
علیاصغر اولین شهید بود؟
بله، برادرم علیاصغر، فرزند پنجم و اولین شهید خانواده بود که ما را سربلند کرد. متولد ۵ مرداد سال ۱۳۴۷ بود که در نهایت حضور بسیجیوارش در جبهه در ۲۵ اسفند سال ۱۳۶۳ به شهادت رسید. خوب به یاد دارم یکبار پدرم میخواست وضو گرفتن یادش بدهد. از علیاصغر پرسید اول دست راست بود یا چپ؟ علیاصغر گفت وضوی تنها به دردم نمیخورد! نماز خواندن را یادم بدهید. یک شبه نماز را یاد گرفت. درس خواندن را خیلی دوست داشت. تا سال سوم دبیرستان در رشته علومتجربی تحصیل کرد. من، حسین و پدر در جبهه بودیم و بسیاری از دوستان علیاصغر شهید شده بودند، اما به خاطر حضور در جبهه درس را رها کرد. همان ابتدای جنگ وقتی ۱۴ سال داشت به پایگاه مقاومت بسیج رفت، اما او را ثبتنام نکردند. دوباره رفت، ولی جواب همان جواب بار اول بود. سنش برای اعزام قانونی نبود!
شما و پدرتان در جبهه بودید که علیاصغر تصمیم گرفت به جبهه بیاید؟ مادرتان راضی بود؟
بله، مادرم مخالفتی با حضور هیچ یک از بچههایش در جبهه نداشت. خودش حکم یک ستاد پشتیبانی را در خانواده داشت. ما را هم تشویق به جهاد و دفاع از اسلام میکرد. گویا علیاصغر یک شب از مسجد میآید و به مادر میگوید میخواهم به جبهه بروم! مادر لبخندی میزند. چون به خوبی میدانست خیلی زود علیاصغرش هم تصمیم خود را میگیرد تا او هم راهی میدان جهاد شود. بدون اینکه از این جمله علیاصغر جا بخورد، میگوید خب برو! مادرم خودش علیاصغر را از زیر قرآن رد میکند. کاسه آب را پشت سرش میریزد. چند قدمی هم همراهیاش میکند. مادر در همین حین صحبتهای علی اصغر را با خود مرور میکند که به او گفته بود اگر همه به خاطر درس و امتحان بمانند و جبهه نروند که نمیشود. اول مملکت، بعد درس. قبول شدن در امتحانات به نوکر امریکا شدن نمیارزد! مدتی بعد در نامهای برای مادرم نوشته بود که مادرجان همین جا امتحان دادم و امسال هم قبول شدم. مادرم با خواندن این خبر خندید. ابتدای اسفندسال ۶۳ بود. پدرم، من و حسین در جبهه بودیم که مادر نامهای برای علی اصغر نوشت که نکند فکر کنی دم عید است و باید کنار خانواده باشی! تا جبهه به نیرو نیاز دارد همانجا بمان.
در چند مرحله به جبهه اعزام شد؟
ایشان از طریق سپاه از شهر دامغان به جبهه اعزام شد. مرحله اول ۲۲ خرداد تا ۸ آبان سال ۶۳ به مدت چهار ماه و نیم در جبهههای غرب بود. در اعزام بعدی به مدت یک ماه از ۲۵ بهمن تا ۲۵ اسفند به عنوان تک تیرانداز در جزیره مجنون مجاهدت کرد.
طبیعی است با توجه به حضور هر شش رزمنده خانهتان در جبهه، مادر هر آن منتظر شنیدن خبر شهادت یا جانبازی بچههایش بود.
مادر روحیه بالایی داشت. وقتی سپاه خبر شهادت علی اصغر را آورد و گفت ایشان در عملیات شهید شده است. مادر سریع خود را جمع و جور میکند و به بچهها میگوید به همه فامیل خبر بدهید، برای تشییع جنازه بیایند. مادر محکم و قوی لبخند میزد و یادش میآمد که چطور به التماس دعای فرزندانش پاسخ مثبت داد و در نمازهای شبش برای شهادتشان دعا کرده است. علیاصغر در شرق رودخانه دجله بر اثر اصابت ترکشهای خمپاره شهید و در گلزار شهدای صیدآباد به خاک سپرده شد.
وصیتی از علیاصغر در دست است؟
بله، ایشان در بخشهایی از وصیت خودش اینگونه نوشته است کهای پدر و مادرم! بدانید همانطور که حسین (ع) مشتاق شهادت بود، من هم دلم میخواست که مثل حسین (ع) در میدان نبرد قطعه قطعه بشوم و جان خود را فدای اسلام کنم. پس بدانید که این راه را خودم انتخاب کردم و آرزوی من هم همین بود. از توای مادر میخواهم که بعد از شهادت من گریه نکنی، چون دشمنان با گریه کردن تو شاد میشوند و همچون کوه استوار باش و افتخار کن که توانستی امانت خدا را صحیح و سالم پس بدهی و توانستی چنین فرزندی را تربیت و آن را فدای اسلام کنی. پس باید به شهادت فرزند خود افتخار کنی.»
از برادرتان شهیدحسین صادقچه بگویید. چند سال داشت که راهی جبهه شد؟
حسین متولد اول فروردین سال ۴۲ بود و در همان روستای پدری صیدآباد زندگی میکرد و تا سال سوم دبیرستان درس خواند و بعد از آن عضو ارتش شد. متأهل بود و از ایشان دو فرزند به نامهای فاطمه و نجمه به یادگار مانده است.
چه شاخصههای اخلاقی در وجود ایشان قابل توجه بود؟
برادرم حسین بسیار به نماز اهمیت میداد. همسرش امالبنین میگفت یک روز حسین جلوی آیینه ایستاد، موهایش را شانه زد، یقه کاپشنش را مرتب کرد، سجاده را برداشت و آماده رفتن شد که دخترمان فاطمه با قدمهای کودکانه بهطرفش دوید. فاطمه را دودستی بلند کرد، دو طرف صورتش را بوسید و گفت بابا برود نماز و زود بیاید پیش دخترش! باشه بابا؟ میخواست زمین بگذاردش، اما مگر فاطمه از آغوش پدر جدا میشد! من را صدا زد و گفت مامان! دخترم میخواهد با باباش به نماز جمعه بیاید، اما صدایی از مادر نیامد. این بار بلندتر صدا زد، مامان فاطمه! کجایی؟ من که سرگرم شستن ظرفها بود، گفتم بله! بله! آمدم. حسین گونه فاطمه را دوباره بوسید و گفت حاضرش کن با خودم ببرمش! با اعتراض گفتم در این سرما! حسین گفت حاضرش کن! نماز که سرما و گرما ندارد! حاضرش کردم. فاطمه یک سال ونیمه را لای کاپشنش گذاشت و زیپ را تا نیمه، بالا کشیده بود. بچه که فقط سرش از جلوی سینه پدر بیرون زده بود، با نوک بینی قرمز شده از سرما، با کنجکاوی چشم میچرخاند، میخندید و جمعیت را نگاه میکرد. ایشان بسیار هم اهل صلهرحم بود. وقتی از جبهه به مرخصی میآمد، حال همه را میپرسید و تا جایی که میتوانست به بستگان سر میزد. میگفت تا فرصت دارید، سر بزنید، منتظر آمدن آنها نباشید، شاید آنها گرفتار باشند و نتوانند به شما سر بزنند!
از ارتش به جبهه اعزام شد؟
ارتشی بود، اما از محل کارش اجازه نمیدادند که برود، برای همین از سپاه شاهرود و از سپاه دامغان نامه اعزام گرفت که باز هم موفق نشد، ولی در نهایت هر طور بود آنها را راضی کرد. خودش اینطور برایمان تعریف کرد که رفتم پیش فرمانده و نامه درخواست را به دستش دادم، وقتی فرمانده نامه را دید، پرسید این دیگر چیست؟ در جواب گفتم قربان! لطفاً بخوانیدش! اخمی روی پیشانی مافوقم نشست. عینک مطالعه اش را نوک بینی گذاشت. نامه را از داخل پاکت درآورد. اول به من، بعد به صندلیای که روبهرویش بود، اشاره کرد و گفت بشین! من که دل در دلم نبود، ترجیح دادم همانطور سر پا کنار میز بایستم تا جواب بگیرم. پس از چند لحظه از پشت عینک نگاه عمیقی به من کرد. نگاهی که نمیشد جوابش را حدس زد؛ بله یا خیر؟ آرام کاغذ را روی میز گذاشت و با دلخوری گفت صادقچه! نمیشود. به هیچ عنوان موافقت نمیشود. قبلاً به اندازه کافی در موردش بحث کردیم. عجبا! سازمان با رفتنت به منطقه موافقت نمیکند، تو برایم استعفانامه میآوری؟ آن هم در این اوضاع به هم ریخته؟ تا حالا چند بار به اشکال مختلف درخواستت را مطرح کرده بودید. گفتم قربان! دقیقاً به خاطر همین اوضاع میخواهم من را مأمور به خدمت در منطقه جنگی کنید. آخر عضو عقیدتی سیاسی بودن هم شد دلیل که با درخواستم موافقت نمیشود؟ جناب سرهنگ نامه را تا کرد. داخل پاکت گذاشت، به دستم داد و گفت نمیشود! میتوانی بروی! من که مصمم بودم، نامه اعزام به جبههای را که از سپاه دامغان گرفته بودم تا به عنوان بسیجی اعزام شوم، نشان دادم و گفتم جناب سرهنگ! با عرض معذرت قبلاً با اعزام اینجانب موافقت شده که خواستم مراتب را به عرضتون برسانم! چند روزی طول نکشید که موافقت شد. حسین از طریق ارتش مأمور به خدمت در منطقه جنگی شد. ۹ سال در پست سازمانی عقیدتی- سیاسی ارتش در پادگان ذوالفقار شاهرود خدمت کرد و در نهایت در عملیات مرصاد بهعنوان آرپی جی زن به شهادت رسید.
خانواده چطور از شهادت حسین مطلع شد؟
روایت خبر شهادت حسین از زبان پدرم شنیدنی است. ایشان میگفت عملیات مرصاد بود. حسین، عباس، محمدحسین و خودم، جبهه بودیم. باخبر شدم که دو تا از بچههایم زخمی شدند و در بیمارستان دامغان بستری هستند. این بود که مرخصی گرفتم و برگشتم. رسیدم تهران، اتوبان افسریه. سوار ماشین دامغان شدم. چند تا از بچههای رزمنده را که به مرخصی آمده بودند، دیدم. نمیدانستند من پدر حسین صادقچه هستم. داشتند یکی یکی اسم شهدایی را که شاهد شهادتشان بودند، میبردند که من با شنیدن اسم حسین صادقچه تکان خوردم و پرسیدم از حسین صادقچه مطمئن هستید، خودتان دیدید؟ گفتند بله حاجی! غصه ام گرفت. حسین شهید شده بود و فرمانده من را به بهانه زخمی شدن عباس و محمدحسین به دامغان فرستاده بود. پنج، شش روز از عملیات مرصاد میگذشت. من با خبر شدم جنازهای با نام برادرم در کرمانشاه است. سریع برای تشخیص جنازه راهی شدم. با اینکه پدر و مادرم صبر و سکناتشان را در شهادت علی اصغر، برادرم، نشان داده بودند، اما نگران بودم. میترسیدم مادر طاقت نیاورد. یک جور عجیبی بودم. هم به شهادت اعتقاد داشتم و هم از ته دل آرزو میکردم جنازه حسین نباشد. راه مگر تمام میشد؟ مگر میرسیدم؟ عمری گذشت. بالاخره رسیدم. قبل از دیدار گفتند چوپانی جنازه را پیدا کرده و با اینکه بی سواد بوده، لباس ارتش ایران را شناخته و جنازه را به عقب آورده و تحویل داده است. زمان دیدار رسید. از سر و صورتش که چیزی پیدا نبود. منافقین با تفنگ قناسه دوربین دار تیر به سرش زده بودند. خوب نگاهش کردم. قدش که با حسین یکی بود. هیکلش هم! چشمم میگفت خودش است! دلم میگفت کاش نباشد! در هر صورت او را به پهلو چرخاندم. بر خلاف میلم جای زخمی را که در اثر تصادف از چند سال پیش روی کتف داشت، دیدم. چشم، دل و زبانم، هر سه گفتند خودش است! برادرم در پنجم مرداد سال ۶۷ در اسلام آباد غرب به شهادت رسید. پیکر شهیداستوار حسین صادقچه پس از تشییع جنازه در گلزار شهدای روستای صیدآباد، در کنار برادر شهیدش علیاصغر صادقچه به خاک سپرده شد.
فرازهایی از وصیتنامه شهید
«..ای مردم! گوش به فرمان امام عزیز باشید و بدانید این زمان، زمانی است که اسلام ما را به یاری میطلبد. مانند زمانی که امام حسین (ع) در صحرای کربلا، ندا سر میداد: «هل من ناصر ینصرنی؟ آیا کسی هست به یاری اسلام بیاید؟» این جمله را برای اتمام حجت، برای ما مردم گفتند که در فردای قیامت کسی نگوید که کسی از ما یاری نخواست.
امروز هم همان روز است که حسین زمان، خمینی کبیر ندای «هل من ناصر ینصرنی» را سر داده است و هر کس که به این ندا لبیک نگوید و به جهاد نپردازد، حقیقتاً در فردای قیامت جوابی برای گفتن ندارد و یک جمله برای کسانی که به انقلاب و امام عزیزمان دهن کجی میکنند: بدانند که نه از این دنیا خیری میبرند و نه از آن دنیا که همه و همه باید به آنجا برویم. هیچ کس باقی نمیماند مگر خدا که باقی است...»
جانباز محمدحسین صادقچه
شما چند سالگی به جبهه رفتید؟
من متولد ۱۳۵۰ هستم. در حال حاضر معلم بازنشسته هستم، اما در زمان جنگ به فضل خدا توانستم در سن ۱۴ سالگی با دستکاری کپی شناسنامه خودم را به برادران و پدرم که در منطقه بودند، برسانم. مادرم بسیار ما را به حضور در جبهه تشویق میکرد. اولین رزمنده خانوادهمان هم پدرم بود. من و سه برادر دیگر و پدرم در عملیات مرصاد با هم همرزم بودیم که برادرم حسین در این عملیات به شهادت رسید.
چه انگیزهای باعث میشد تا در این سن و سال در جبهه حضور پیدا کنید؟
بچهها و نوجوانان هم سن و سال من در جبهه زیاد بودند. ما بر این باور بودیم که باید برای حفظ اسلامی و دفاع از انقلاب و امنیت کشور در خطوط مقدم حضور داشت. شرایط جنگی آن زمان اجازه تعلل به کسی نمیداد؛ اینکه بخواهیم صبر کنیم تا کشور به تاراج برود. من سال ۶۳ بعد از گذراندن دوره آموزشی در پادگان شهید کلاهدوز سمنان بهعنوان یک نیروی بسیجی اعزام شدم. مدت یک سال در جبهه حضور داشتم. در عملیاتهایی نظیر نصر ۸ و مرصاد بودم.
در چه عملیاتی جانباز شدید؟
من در جزیره مجنون جنوبی از ناحیه پا و در عملیات مرصاد هم با اصابت ترکش مجروح شدم. بعد از اتمام جنگ درسم را ادامه دادم و در سنگر تحصیل توانستم راه شهدا را ادامه بدهم و معلم شوم.
جانباز عباس صادقچه
آقای صادقچه شما از چه زمانی وارد جریان انقلاب و دفاعمقدس شدید؟
من متولد ۱۳۴۴ هستم. در دوران انقلاب همراه برادرم حسین در فعالیتهای انقلابی شرکت میکردیم. ما در خانوادهای مؤمن و مذهبی رشد کردیم. در دوران کودکی همراه با پدر و مادرمان در مجالس روضه اهل بیت (ع) شرکت میکردیم. اعتقادات والدینمان به ما در انتخاب مسیری که پیش رو داشتیم کمک کرد. برای همین همه اعضای خانواده وظیفه خود دانستند که در جبهه حضور پیدا کنند. من هم سال ۱۳۶۱ در حالی که ۱۶ سال داشتم بعد از سپری کردن دوران آموزشی در پادگان ۲۱ حمزه تهران وارد منطقه عملیاتی مهاباد و سال ۱۳۶۲ هم عضو رسمی سپاه شدم.
چه مدت در جبهه بودید؟
حدود ۴۳ ماه یعنی تا پایان عملیات مرصاد در جبهه بودم و در عملیات رمضان، محرم، قادر، کربلای ۴، کربلای ۵، بیتالمقدس و مرصاد حضور داشتم. در مسئولیتهایی نظیر فرمانده دسته و مسئول تعاون گردان قمر بنیهاشم (ع) دامغان انجام وظیفه کردم. یک سال در یگان دریایی فعالیت کردم. در قرارگاه تاکتیکی رمضان و کردستان هم جهاد کردم.