کد خبر: 1017771
تاریخ انتشار: ۱۳ شهريور ۱۳۹۹ - ۰۴:۲۰
روایتی از مهربانی در این ایام کرونایی
‌می‌دانست مردم از اسم کرونا سکته می‌کنند وای به اینکه در خیابان راه بیفتند و برای دلخوشی بچه‌شان سراغ یک مغازه اسباب‌بازی بروند. خسته و دلگیر بود، اما به رحمت خدا امید داشت. پدر خدا بیامرزش همیشه می‌گفت صبح که زود پا می‌شوی روزی‌ات را زیاد می‌نویسند. هر چه مقدر باشد برایت می‌نویسند
مرضیه بامیری
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: از خانه که بیرون زد چشم دوخت به آسمان آبی، دلش گره خورد به لطف خالق و زیر لب گفت: «الهی به امید تو.» می‌دانست که رزق و روزی را نمی‌شود روی زمین پیدا کرد. باید دنبال آن در آسمان هفتم می‌گشت. این روز‌ها اوضاع خیلی‌ها بد است. خیلی‌ها کارشان کساد شده و خانه‌نشین شده‌اند. نه خبری از اکبر آقای طباخ بود و نه پوشاک امیرعلی که اسم پسر دوماهه‌اش را روی مغازه گذاشته بود. او مغازه اسباب‌فروشی داشت. از پدرجوانمرگش به او ارث رسیده بود. خیلی بزرگ نبود ولی خدا را شکر. چرح زندگی آن‌ها می‌چرخید. بازی‌ها خیلی به روز نبودند. دیگر مثل قدیم نبود که پسر‌ها صف بکشند برای توپ‌های سرخ و آبی پلاستیکی که با آن چهل تکه درست می‌کردند و در بازی‌های وسطی آن را چند لایه می‌کردند. که اگر به کسی می‌خورد بی‌تعارف صورتش سرخ می‌شد و با گریه گوشه زمین منتظر می‌ایستاد تا یارش با گرفتن گل او را به بازی برگرداند. می‌دانست مردم از اسم کرونا سکته می‌کنند وای به اینکه در خیابان راه بیفتند و برای دلخوشی بچه‌شان سراغ یک مغازه اسباب‌بازی بروند. خسته و دلگیر بود، اما به رحمت خدا امید داشت. پدر خدا بیامرزش همیشه می‌گفت صبح که زود پا می‌شوی روزی‌ات را زیاد می‌نویسند. هر چه مقدر باشد برایت می‌نویسند. برای همین بود که هیچ‌وقت از بیکاری نمی‌ترسید. می‌دانست این تار بی‌پولی و نداری باریک می‌شود، اما تا خدا هست پاره نمی‌شود. اصلاً مشتری هم که نبود باز ترجیح می‌داد در سنگر جهادش باشد تا خانه. همسرش تماس گرفت و لیستی از خرید روی دستش گذاشت. او زن است دیگر. جهاد او هم در این روز‌های سخت دلخوش کردن آدم‌های خانه است. گاهی با لبخند گاه با دستپخت‌های مادرانه که قبلش باید مرد خانه لیست را تمام و کمال بگیرد و زن همه‌اش را با آب و الکل ضدعفونی کند و در آب چکان بگذارد. داشت فکر می‌کرد خرید‌ها را با کدام پول بگیرد. می‌خواست غر بزند و خوش‌بینی پدر خدا بیامرزش را مسخره کند که یکدفعه مشتری آمد. لابد می‌خواهد یک توپ بگیرد. شاید هم خانوادگی حوصله‌شان سر رفته آمده باشند منچ یا فوتبال دستی بگیرند، ولی مرد سن و سال‌دار است و بعید به نظر می‌رسد برای خودشان بازی بخواهد. سخن آرام مرد تمام حدس و گمان‌هایش را به هم می‌ریزد. می‌گوید ۱۰ تا ماشین پلیس می‌خواهد. خنده‌اش می‌گیرد. ۱۰ تا؟ مگر می‌خواهید مانور نظامی دهید با این ۱۰ ماشین؟ مرد آرام لبخند گوشه لبش نشست و گفت: نه جانم. می‌خواهم برای ۱۰ بچه هدیه بگیرم. کلی علامت سؤال در سرش درست شد که هنوز برای آن‌ها جوابی پیدا نکرده مرد به حرف آمد که اسباب‌بازی‌ها را برای بچه‌های سرطانی می‌خواهد. فهمید خیر است. ته دلش خالی شد. سود ماشین‌ها را کم کرد و در دلش شریک این کار خیر شد. مرد ندانست، اما خدا حتماً کارش را دیده بود. خانه که آمد مهمان داشتند، صاحبخانه‌اش بود و بعد از چای و پذیرایی مختصر، بالاخره به حرف آمد: «راستی آقا رضا، تا یادم نرفته خواستم بگویم امسال هم بنشین. اوضاع کرونا خراب است. با دو تا بچه اسیر خانه و املاک نشوی بهتر است.»

ولی آقا ما...

لازم نیست برای قرارداد جدید بنگاه برویم. همان کرایه پارسال را بنویسم راضی هستی؟ فقط برای پدرم یک فاتحه بخوان...

قلب مرد آرام گرفت و به یاد سود اندک، اما پربرکت فروش ماشین پلیس‌ها افتاد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار