کد خبر: 982506
تاریخ انتشار: ۳۰ آذر ۱۳۹۸ - ۰۵:۲۱
معرفی کتاب «شب‌های بی‌آسمان»
شب‌های بی‌آسمان، اگرچه پر از شکنجه و خشونت است، اما از صحنه‌های طنز هم خالی نیست. درک و فهم آزادی از اسارت هم در کلام رمضانعلی حلاوت خاص خودش را دارد
نرگس انصاری
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: «شب‌های بی‌آسمان» به قلم محمد محمودی نورآبادی خاطرات دوران اسارت رمضانعلی زارعی از دوران اسارت را بازگو می‌کند. اگر چه راوی، در پیش زمینه این اثر ۱۷۵ صفحه‌ای و حتی در لابه‌لای اسارت، مروری هم به زندگی خود در شهر خرامه فارس دارد. این کتاب با انتشارش مخاطبان زیادی پیدا کرد. با هم نگاهی به داشته‌های آن می‌اندازیم.

رمضانعلی، دانش‌آموز دبیرستانی مثل بقیه دوستانش راغب حضور در جبهه است و بالاخره در فروردین ۱۳۶۵ از دنیای میز و نیمکت کلاس دوم دبیرستان بهشتی خرامه رهسپار جبهه می‌شود. در گردان بهداری لشکر ۱۹ فجر و در کسوت امدادگر آموزش می‌بیند و مشغول می‌شود. با شروع عملیات در منطقه فکه رمضانعلی سهم گردان امام حسین (ع) می‌شود و باید اندوخته خود را از یک ماه آموزش در بستن زخم مجروحان و انتقال آن‌ها به کار بندد.

«هنوز درست به پشت خاکریز نرسیده بودم که از ناحیه ران مجروح شدم. اول انگشت‌هایم داغی خون را لمس کرد و بعد زیر نور منور‌ها رنگ سرخش را هم دیدم. با داد و فریادی که به راه انداختم، یکی از رزمنده‎ها وضعیتم را متوجه شد و کمکم کرد. مرا کشان‌کشان به سنگری پشت خاکریز رساند. آنجا صحنه وحشتناکی دیدم که برایم باورکردنی نبود. رزمنده‎ای بدنش بر اثر آتش عقبه آرپی‌جی در حال سوختن بود. نمی‌دانم چرا هیچ کاری برای نجات خودش نمی‌کرد. شاید گیج بود. شاید هم دست‌هایش کارایی نداشت. افتاده بود و در حالی که از پیراهنش شعله‌های آتش بلند می‌شد، با صدای بلند ذکر می‌گفت. اصلاً ناله نمی‌کرد و فقط نام خدا و ائمه بر زبانش جاری بود. درد خودم را فراموش کرده بودم. هر طور شده، خود را روی زمین کشیدم و به او نزدیک شدم. با عجله لباس‎هایش را از تنش جدا کردم. یکی دو بار هم دست‌هایم سوخت و انگشت در دهان فرو بردم. بعد هم گوشه‌ای نشستم و به تن عریانش خیره شدم.» (از متن کتاب/ صفحه ۲۰)

از اینجا دیگر قصه زندگی رمضانعلی غم انگیز می‌شود. او در حال و هوای مجروحیت و در دل شب، از هوش می‌رود. زمانی بیدار می‌شود که ناخواسته خودش را در شرایطی کاملاً متفاوت می‌بیند. «روشنایی چشمم را می‌زد. چند بار پلک زدم. آفتاب بالا آمده بود. با صدا‌هایی که دور و اطرافم شنیده می‌شد، تنم به مور مور افتاد و دلم ریش ریش شد. همه عربی صحبت می‌کردند. به سختی تکانی خوردم و به اطرافم نگاه کردم. تعداد زیادی از افراد دشمن آنجا در تکاپو بودند. در واقع در محاصره کامل آن‌ها بودیم. تعدادی از افراد ما به اسارت در آمده بودند. باورنکردنی بود. پلک روی هم گذاشتم و از همه جا و همه چیز قطع امید کردم. چطور می‌توانستم قید همه چیز را بزنم؟ تصویر پدر و مادر، خانه و مدرسه، کوچه، شهر، نانوایی، بقالی و همه و همه در نظرم مجسم شده و در هم و برهم می‌شدند. کوهی از پرسش و سؤال روی سرم آوار می‌شد. با خود می‌گفتم: «آیا دیگه خرامه را نخواهم دید؟ آیا در مسیر شیراز و شهرم هیچ‌گاه سوار بر مینی‌بوس از محله سعدی نخواهم گذشت و از پس شیشه به گنبد فیروزه‌ای سعدی زل نخواهم زد؟ آیا گرمی بوسه‌های مادر را بر گونه‌های خود حس نخواهم کرد و هر صبح برایش دست تکان نخواهم داد و هیچ‌گاه بر نیمکت مدرسه نخواهم نشست؟...»

و به این ترتیب، رمضانعلی با تنی زخمی و از نا و نفس افتاده، وارد دنیای خشن اسارت می‌شود. نوجوانی که امید داشت بعد از عملیات، به شهر و دیار خودش برگردد و برای همکلاسی‌ها از خاطرات تلخ و شیرینش بگوید، حالا خودش را در اسارت دشمنی می‌دید که شکنجه را تفریح و سرگرمی خود می‌دانست. رمضانعلی، اما نکته‌های جالبی را هم در لایه‌های زیرین دنیای شکنجه و اسارت تجربه می‌کند و به ماهیت بینش فرهنگی بعثی‌ها و عدم شناختشان به فرهنگ ایرانی، بیشتر پی می‌برد. «یک روز افسر اردوگاه دستور داده بود تمامی اسرا در محوطه جمع شوند. پس از صحبتی طولانی در آن هوای داغ که پوست بدن را کباب می‌کرد، شروع کرد در مورد شیوه استفاده از قاشق صحبت کردن. بعد قاشقی را بالا گرفت و پرسید: «آیا می‌دانید این چیست و با آن چه کار می‌کنند؟» اسرا با تمسخر سر تکان می‌دادند. او با لحنی جدی و در حالی که فحش و ناسزا می‌گفت، ادامه داد: «سگ پدرها! این قاشق است و با آن غذا می‌خورند... اینطوری!» آن روز خیلی به حماقتشان خندیدیم...»

شب‌های بی‌آسمان، اگرچه پر از شکنجه و خشونت است، اما از صحنه‌های طنز هم خالی نیست. درک و فهم آزادی از اسارت هم در کلام رمضانعلی حلاوت خاص خودش را دارد: «.. همین که در‌های سلول به روی ما باز شد و برای هواخوری به محوطه اردوگاه رفتیم، ناگهان خبری بین اسرا دهان به دهان شد که همه را بهت زده کرد. خبری که به ظاهر چندان هم مهم نمی‎آمد. اینکه صدام بخواهد ساعت ۱۰ پیام مهمی را از تلویزیون دولتی اعلام کند، می‌توانست هیچ ربطی به ایرانی اسیر نداشته باشد. مثلاً می‎توانست در خصوص توجیه اعدام دسته جمعی تعدادی از خائنان به حزب بعث باشد.»
این اثر را انتشارات آسمان هشتم در شیراز چاپ کرده است. کتابی که برای شناخت ماهیت اسارت و نوع برخورد بعثی‌ها و مقاومت مردانه شیر بچه‌های ایرانی خواندنی و قابل تأمل است.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار