کد خبر: 975658
تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۳۹۸ - ۲۲:۰۸
ناسیونالیسم باستان‌گرا و نسبت آن با ساختار و رویکرد‌های سیاسی در تاریخ معاصر ایران
مقالی که هم‌اینک پیش روی شماست، تلاش دارد تا به کارکرد عملی منادیان این تئوری در تاریخ معاصر ایران بپردازد. امید آنکه تاریخ‌پژوهان و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.
نیما احمدپور
سرویس تاریخ جوان آ‌نلاین: در تاریخچه اندیشه سیاسی معاصر و آموزه‌های روشنفکری در دوران ما، تلاش شده است تا همواره پدیده «ناسیونالیسم» تقدیس و مرادف ملی‌گرایی قلمداد گردد. صرفنظر از آنکه در مدلول عملی این مکتب چه خلل‌هایی می‌توان یافت، مروری بر کارکرد عملی این ایده نیز ضروری به نظر می‌رسد. مقالی که هم‌اینک پیش روی شماست، تلاش دارد تا به کارکرد عملی منادیان این تئوری در تاریخ معاصر ایران بپردازد. امید آنکه تاریخ‌پژوهان و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.

برای درک ساختار قدرت سیاسی در دوران حکومت محمدرضا پهلوی و فهم پدیده‌ای که از آن به ناسیونالیسم ایرانی تعبیر می‌شود، باید به دو نکته اساسی دقت کرد؛ یکی پیدایش ناسیونالیسم در غرب و اهمیتی که در ساخت جامعه مدرن غربی داشت و دیگری آنچه در ایران به عنوان ناسیونالیسم یا ملی‌گرایی مطرح شد.

نظری به پیدایش و سیر تطور ناسیونالیسم در جهان
تعبیر دولت- ملت زاده شرایط خاصی است که در پی تحول نگرش بشر به همه امور پدید آمد. دولت- ملت حاصل اجتماع سامان‌بندی است که یک حاکمیت آن را بر سر کار آورده و حدود اعمال حاکمیت آن و قوانین آن را وضع کرده است و وظیفه نظارت بر آن را به عهده دارد و مشروعیتش را با محک آرای عمومی می‌سنجد. دولت- ملت‌ها در دوره جدید عنصر اصلی روابط بین‌المللی هستند. این تعبیر اولین بار در انقلاب کبیر فرانسه تکامل پیدا کرد و از آن پس و در قرن نوزدهم به شکلی کاملاً ملموس برای تعیین حد و مرز‌های سیاسی، مذهبی، نظامی و اجتماعی مورد استفاده قرار گرفت. در روابط بین‌الملل دو اصل اساسی قبول وجود کشور‌های مستقل و اصل تساوی همه کشور‌ها در عرصه جهانی، پیامد تفکیک قدرت سیاسی از قدرت مذهبی در اروپا بود که پس از جنگ‌های ۳۰ ساله پروتستان‌ها و کاتولیک‌ها در قرارداد‌های وست‌فالی منظور شد.
با از بین رفتن تسلط قدرت مذهبی کلیسا و پدید آمدن قدرت تعیین‌کنندگی برای قدرت سیاسی، برای دولت و مشروعیت منابع جدیدی مطرح شدند. وجه شاخص مبانی ارائه شده عبارت بود از القای نگاه غیردینی به موضوعات سیاسی و اجتماعی. جنگ‌های ۳۰ ساله برای تعیین تکلیف حضور دین در اجتماع و سیاست صورت گرفت و نویدبخش دوران جدیدی بودند که دین در این زمینه‌ها نقش مؤثری نداشت. این تغییرات در اثر تحولات و ضرورت‌ها پدید آمدند و دولت- ملت‌های جدید شکل گرفتند. مایکل راش در کتاب «جامعه و سیاست» می‌نویسد ملت‌ها کلاً سه مرحله را طی کرده‌اند: ظهور سرمایه‌داری، وقوع انقلاب صنعتی و ظهور دولت کلی و همه این‌ها محصول نیرو‌های دوگانه ناسیونالیسم و اقتصاد هستند که در دوران جدید نقش محوری پیدا کرده و بیشترین تأثیرات اجتماعی و سیاسی را داشته‌اند. ناسیونالیسم مثل یک بافت همبند که همه عناصر جامعه را به یکدیگر ربط می‌داد بر مبانی متفاوتی استوار و عرضه شد. مبانی این تفکیک گاه به صورتی درمی‌آمد که می‌شد ناسیونالیسم را محرکی برای توسعه‌طلبی دولت‌ها تلقی کرد.
ژان بشلر در کتاب «ایدئولوژی چیست؟» می‌نویسد، «وجوه مختلف فاشیسم عبارتند از: سلسله مراتب، نظم، ریاضت، تماس با طبیعت، جنگ، وحدت، قدرت، اثبات، غیرعقلانی بودن و ناسیونالیسم وجه مشخصه مشترک همه اینهاست و همین امر است که ناسیونالیسم به عنوان ایدئولوژی که از این آرمان‌های مبهم تشکیل شده است مطرح می‌شود.»

ناکافی بودن ایدئولوژیک ناسیونالیسم
ناسیونالیسم یک ایدئولوژی کامل نیست و برای معضلات و مشکلات مختلف جامعه راهکار‌های کافی را ارائه نمی‌دهد و از همین‌روست که با سایر ایدئولوژی‌ها رابطه برقرار می‌کند و شکل‌های متفاوتی از ناسیونالیسم شکل می‌گیرد. گذشته تاریخی ملت‌ها نشان می‌دهد که ناسیونالیسم صورت‌های مختلفی را به خود گرفته و هر بار شعار‌های خاصی را ملاک عمل قرار داده است. ناسیونالیسم با هر عاملی که وحدت ملی را تضعیف کند مبارزه می‌کند و شعارهایی، چون استقلال، خودکفایی، افزایش توان داخلی، حفظ و ترویج آداب و رسوم اجتماعی را مطرح می‌سازد، بر حقوق اساسی ملت تأکید و برای کسب و ارتقای اعتبار و آبروی خود در بین دیگر دولت- ملت‌ها تلاش می‌کند.
ناسیونالیسم در اروپا به عنوان ایدئولوژی مبین ضرورت وجود دولت- ملت عمل کرد و هسته اصلی آن تأکید بر ملت به عنوان یک واحد سیاسی است. ناسیونالیسم با توجه به اولویت‌هایی که در حوزه شعار‌های ناسیونالیستی مطرح می‌کند به انواع ناسیونالیسم سیاسی، ناسیونالیسم اقتصادی و ناسیونالیسم فرهنگی تقسیم می‌شود. از نظر تاریخ جنبش ناسیونالیستی در اروپا، ناسیونالیسم ابتدا در حوزه فرهنگ مطرح شد.
ناسیونالیسم در ابتدا یک مفهوم ایدئولوژیک بود و برای مقابله با ادعای جهانشمولی مفاهیم مورد ادعای عصر روشنگری مطرح شد و بر مفاهیمی، چون هویت ملی، ملت و خودآگاهی ملی تأکید کرد. مهم‌ترین عناصر ملت در تعریف ناسیونالیسم فرهنگ و زبان بودند و ناسیونالیسم فرهنگی تمام تلاش و توجه خود را به ارزش‌ها و نماد‌های فرهنگی برای بازآفرینی مجدد ملت به کار گرفت. از جنبه سیاسی نیز حضور سیاسی ملت در تصمیم‌سازی حاکمان مد نظر قرار می‌گیرد و از آنجا که ملت‌ها در شکل‌گیری دولت‌ها و مشروعیت دادن به آن‌ها نقش اصلی را ایفا می‌کنند، روی حفظ و تحکیم نهاد‌های مدنی‌ای که باید خواسته‌های ملت را در برابر قدرت دولت دنبال کنند، تأکید فراوانی می‌شود. در دولت- ملت اقتصاد یکی از رکن‌های اصلی و ابزار مهم دستیابی به اهداف آن است. ناسیونالیسم اقتصادی نوعی روحیه انزواطلبی را در مبادلات اقتصادی با خارج موجب می‌شود و دولت‌ها در این راستا سیاست انزوای اقتصادی را در پیش می‌گیرند. بنابراین همان‌طور که اشاره شد، جنبش‌های ناسیونالیستی با توجه به مباحث فرهنگی و با جنبش رومانتی‌سیزم آغاز شدند و پیروان این مکتب با کسانی که از آرمان‌های روشنگری دفاع می‌کردند به مقابله پرداختند. به نظر آن‌ها هر ملتی صاحب فرهنگ و هویت تاریخی ویژه خود است که روند تکاملی مستقل از دخالت دیگر فرهنگ‌ها را طی می‌کند و فقط با تکیه بر ارزش‌های اصیل فرهنگی خود می‌تواند توانایی‌های درونی‌اش را بروز دهد و رشد کند. جنبش رومانتی‌سیزم، مخصوصاً در آلمان بسیار فعال بود و نویسندگان و شعرای بزرگی، چون گوته، شیللر، کلینگر، هردر، بورگر، لنتز و... را در خود پرورش داد که با هر نوع اعتقاد و سیستم جزمی ادبی، اجتماعی، سیاسی یا مذهبی به مخالفت می‌پرداختند. یکی از عوامل مهمی که باعث پذیرش و مقبولیت ناسیونالیسم در بین ملل اروپایی شد، از بین رفتن عامل همبستگی دیرینه جوامع اروپایی یعنی دین بود. از آنجا که اجزای گوناگون یک جامعه منفک از یکدیگر نیستند، از ناسیونالیسم به عنوان عامل جایگزین دین برای دنیوی‌تر کردن نظام سیاسی استفاده شد. دین به عنوان امری فردی که به وجدان افراد مربوط می‌شود، موجب شد مجردات متافیزیکی از سیاست زدوده شوند و تنها انسان، خواست‌ها و نیازهایش باقی بمانند و درنتیجه منابع دیگری غیر از دین برای رفع نیاز‌های بشری به کار گرفته شدند.

پیشینه ناسیونالیسم ایرانی
و، اما برای بررسی سابقه ناسیونالیسم در ایران باید به این نکته مهم توجه داشته باشیم که ایران کشوری کهن و دارای سوابق طولانی دینی است و آداب و رسوم دینی درواقع در بافت فرهنگی و اجتماعی این کشور تنیده شده است. دین اسلام عامل پیوستگی کشور‌های اسلامی است. از همین رو وضعیت کم و بیش مشابهی برای این کشور‌ها رقم خورده است.
غرب از قرن‌های ۱۶ و ۱۷ با حرکت‌های استعماری خود تهاجم سیاسی و فرهنگی خود را به کشور‌های اسلامی آغاز کرد. اشغال مصر توسط ناپلئون در سال ۱۷۸۹ نقطه عطف شناخت کشور‌های اسلامی از غرب و نقطه آغاز هشدار جهان اسلام در برابر تهاجم فرهنگی مغرب‌زمین است. برای تقابل با این تهاجم دو جریان کاملاً متفاوت در کشور‌های اسلامی شکل گرفتند. مصلحانی، چون سیدجمال‌الدین اسدآبادی، اقبال لاهوری، کواکبی و... به دنبال احیای تفکر دینی و افرادی، چون میرزا ملکم خان، طنطاوی، طه حسین و... در پی تجددطلبی و پیروی از تمدن غرب بودند. البته در بین افراد هر گروه تفاوت‌هایی وجود داشت، اما خط کلی آن‌ها مشترک بود. با رشد فرهنگ غربی و هجوم همه‌جانبه استعمار از یک سو و از سوی دیگر بیداری ملت‌ها در پرتو تلاش مصلحین بزرگی، چون سیدجمال که همواره در پی ریشه‌یابی علل عقب‌ماندگی کشور‌های اسلامی بودند، حرکت‌هایی شکل گرفتند که در دو سر طیف افراط و تفریط قرار داشتند. برخی به‌کلی تمام دستاورد‌های غرب را نفی کردند و برخی، چون تقی‌زاده معتقد بودند برای دستیابی به تمدن باید از فرق سر تا نوک پا غربی شد.

تقابل دو جریان عمده در مشروطیت و نسبت آن با ناسیونالیسم
در ایران نیز این دو جریان موافقان فرهنگ دینی و مخالف فرهنگ وارداتی با حامیان فرهنگ غربی در برابر یکدیگر صف‌آرایی کردند و به ترویج آرا و افکار خود پرداختند. انقلاب مشروطه که تحت تأثیر شعار‌های روشنگری و انقلاب فرانسه شکل گرفته بود، به فرهنگ بومی و سنتی جامعه که مبتنی بر فرهنگ دینی بود حمله برد و افرادی، چون میرزا فتحعلی آخوندزاده آشکارا به تمسخر شریعت اسلامی و احکام آن پرداختند. او که نظریه‌پرداز ناسیونالیسم ایرانی به شمار می‌آید، همه ادیان را بی‌معنا و افسانه تلقی می‌کند و معتقد است عرب‌ها با ورود اسلام شأن، شوکت و سلطنت هزارساله ما را نابود و وطن ما را خراب کردند و بلایی بر سر ما آوردند که به خاطر آن حتی کسب سواد در حد معمول هم برایمان ناممکن شده و هزاران بلا و مصیبت بر سر ما آمده است. او نسبت به علمای دینی کینه پایان‌ناپذیری دارد و می‌گوید آن‌ها حریت روحانی ما را از دستمان گرفته و ما را تابع امربه‌معروف‌ها و نهی‌ازمنکر‌های خودشان کرده‌اند.
میرزا ملکم خان ناظم‌الدوله، پدر روشنگری ایران، در بیان آرای خود احتیاط بیشتری به خرج می‌دهد. او معتقد است به حکم عقل و دین مسلمانان باید تمام اصول ترقی را از غرب کسب کنند و این میسر نمی‌شود مگر اینکه از خط و زبان خود که به قول او منشأ فقر، ناتوانی و عقب‌ماندگی ذهنی و موجب استبداد سیاسی سرزمین اسلام است، دست بردارند! او در عین حال که می‌گوید ما حق نداریم از پیش خود اختراعی کنیم، می‌گوید نباید همه رسوم و عادات خود را از غرب بگیریم. ملکم بسیار تحت تأثیر آرای نویسندگانی، چون جان استوارت میل و آدام اسمیت و آگوست کنت و ولتر قرار داشت و به تقلید از آرای آنان می‌پرداخت. رساله «کتابچه غیبی» او را می‌توان مانیفست ساختار بروکراتیک دولت ایران در آن زمان دانست. ملکم خان بنیانگذار فراموشخانه پس از مجمع آدمیت در ایران بوده است. او در سال ۱۳۲۶ ه. ق درگذشت و وصیت کرد تا جسدش را بسوزانند. میرزا آقاخان کرمانی هم یکی از ناسیونالیست‌های ایرانی بود که به شکلی اغراق‌آمیز درباره شکوه و عظمت ایران قبل از اسلام داد سخن می‌داد و روحیه ضدعربی را ترویج می‌کرد. به نظر او عرفان و تصوف جز مشتی گدای تنبل و بی‌عار نپرورده و جز ایجاد رذایل اخلاقی کاری نکرده است.
آبشخور اصلی روشنفکری در ایران عموماً افکار ماسونی بوده و این جریان همواره سعی کرده است فرهنگ ایرانی را با فرهنگ غربی هماهنگ کند. ظاهراً روشنفکران اندیشه‌های ناسیونالیستی را مطرح می‌کردند، اما درواقع در پی نابودی فرهنگ غنی کشور بودند. اندیشه‌های ناسیونالیستی درواقع ابزاری برای فراهم کردن زمینه‌های لازم در جهت بهره‌برداری بیشتر و کم‌هزینه‌تر استعمارگران بودند. همین اندیشه‌ها بود که نهایتاً به حکومت رضاخان منجر شد و مشروعیتی غیردینی و تجددمآبانه را برای حکومت استبداد رقم زد.

تساوی باستان‌گرایی با ناسیونالیسم در اندیشه روشنفکران پهلوی است
محمدعلی فروغی، نظریه‌پرداز حکومت رضاخانی در نطقی که در هنگام تاج‌گذاری رضاشاه ایراد کرد، به همه عناصر ایدئولوژی باستان‌گرایی که بعد‌ها به صورت ناسیونالیسم افراطی مطرح شدند، اشاره کرد و هر عاملی را که مخالف برنامه‌های استبدادی رضاخانی بود، دشمن ترقی و پیشرفت کشور معنا کرد. فرهنگ ملی از هر حیث مورد تعرض قرار گرفت و دلسوختگان منتقد و معترض، ضدمیهن معرفی شدند. او در نطق خود رضاخان میرپنج راپادشاهی پاکزاد و ایران‌نژاد و وارث تاج و تخت کیان و ناجی ایران و احیاگر شاهنشاهی باستان و ... خواند. اشتباه است اگر نطق فروغی را یک خطابه تملق‌آمیز تصور کنیم! فروغی به تملق‌گویی از رضاخان نیاز نداشت. او می‌خواست به دیگران بیاموزد که از این پس باید با رضاخان چگونه سلوک کرد و به رضاخان بیاموزد که از این پس باید چگونه به خود بنگرد!... او اینک شاه شاهان و وارث تاج و تخت کیان و جانشین کوروش و داریوش و نوشیروان است! انتخاب نام پهلوی نیز ابتکار فروغی بود و پهلوی‌هایی مجبور به تغییر نام خود شدند تا رضاخان در نام نیز یگانه و بی‌همتا بماند... همه این اقدامات یک هدف داشت؛ ترویج اندیشه و روان‌شناسی مبنی بر ضرورت یک حکومت مقتدر و متمرکز، که در شاه نه انسانی مانند سایر انسان‌ها، بلکه ابرمرد و حتی «نیمه‌خدا» است زیرا تنها چنین شاهی است که می‌تواند به عنوان یک دیکتاتور مطلق‌العنان بر توده عوام فرمان راند و سلطه سیاسی- فرهنگی نو استعمار را تأمین کند. فروغی شخصاً چنین باوری داشت و شکل حکومتی پادشاهی را تنها فرم مناسب با فرهنگ و روان ایرانی‌جماعت می‌دانست. نکته جالب این است که در این راستا سوء‌استفاده‌های عجیب‌وغریبی از اشعار فردوسی صورت گرفت؛ به‌طوری که صدای اعتراض ملک‌الشعرای بهار هم بلند شد که: یکسری اشعار بی‌سر و ته را کنار هم می‌چینند و نامش را شاهنامه فردوسی می‌گذارند و من هرچه اعتراض می‌کنم که این اشعار ربطی به فردوسی ندارند، به من می‌گویند تو وطن‌پرست نیستی. این‌ها می‌خواهند از این طریق احساسات مردم را تحریک کنند و هرچه را که دلشان می‌خواهد در آن می‌گنجانند و می‌گویند این شاهنامه ملت ایران است.
از آنجا که ناسیونالیسم عامل اصلی بسترساز فرهنگی برای نوسازی به شمار می‌رفت، در دوره محمدرضاشاه هم ادامه پیدا کرد و ظاهراً جنبه علمی به خود گرفت، ولی دیگر کسی مثل دوره رضاشاه در این دوره به نظریه‌پردازی درباره آن نپرداخت. در این دوره با صبوری بیشتر و صرف هزینه‌های کمتر انقطاع فرهنگی از فرهنگ ایرانی- اسلامی فراهم شد. این صبوری با سکوت همراه نبود، بلکه به صورت تحقیر و مخالفت و در صورت ضرورت با سرکوب همراه بود.
رژیم پهلوی در حوزه‌های مختلف برنامه‌ریزی منسجمی نداشت، اما چند عامل در این دوره ناسیونالیسم را برای مردم جذاب کرده بود. ناسیونالیسم در دل خود فرهنگ استبدادستیزی و استعمارستیزی و بها دادن به فرهنگ خودی را داشت که برای مخالفان استبداد جاذبه داشت. دیگر اینکه در ناسیونالیسم تکیه بر عنصر احساس و عاطفه زیاد است که با روحیه احساساتی ایرانی‌ها جور درمی‌آید. سرخوردگی‌های ناشی از استبداد و استعمار طولانی با قبول ناسیونالیسم التیام پیدا می‌کردند. ناسیونالیسم در ایران مبانی نظری روشنی نداشت و صرفاً وطن‌پرستی معنا می‌شد که عامه مردم هم آن را می‌فهمیدند و هم برایشان مطلوبیت داشت.

ناسیونالیسم معکوس اجتماعی در دوران پهلوی دوم
به این ترتیب رژیم محمدرضا پهلوی از ناسیونالیسم به عنوان ابزاری برای دستیابی به اهداف خاصی استفاده کرد. ازجمله با استفاده از ناسیونالیسم نوعی مشروعیت مادی و غیردینی را برای خود فراهم کرد و زمینه‌های توسعه فرهنگی برای اجرای برنامه‌های نوسازی مد نظر خود را تدارک دید. این رژیم با استفاده از حس ناسیونالیستی که به‌نوعی ملی‌گرایی و وطن‌دوستی معنا می‌شد، اتحاد با بلوک غرب را توجیه کرد و برنامه‌های نظامی خود را پیش برد. از سوی دیگر ناسیونالیسم به ابزاری برای مخالفت با دخالت دین در اداره جامعه و بی‌توجهی به فرهنگ دینی جامعه ایرانی تبدیل شد؛ و کلام آخر
ناسیونالیسم افراطی که صرفاً مبتنی بر ضدیت با فرهنگ ملی بود، عملاً نتوانست به اهداف فرهنگی، سیاسی و اقتصادی خود دست پیدا کند و شکست خورد و نهایتاً مغلوب انقلاب اسلامی شد. ناسیونالیسم در رژیم محمدرضاشاه نهایتاً در حد یک ایدئولوژی متظاهرانه و دهان‌پرکن مطرح شد و هیچ‌گاه نتوانست در دل توده‌های مردمی جایی پیدا کند و توان رقابت با فرهنگ دینی مردم را داشته باشد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار