در روزهای اخیر، رونمایی از مجسمه زانو زدن امپراتوران مقدس روم در برابر شاپور ساسانی در میدان انقلاب، موجی از توجه عمومی را برانگیخته؛ موجی که از استقبال و شگفتی مردم آغاز شد و در همان حال، برخی مدعیان روشنفکری را به آشفتگی رساند. در برابر نمادی که نام ایران را در یکی از لحظات حماسی تاریخش بلند میکند، جماعتی کوچک، اما پرهیاهو باز قلم و بلندگو به دست گرفتند تا با انکار، تحریف یا دستاویزگیریهای شتابزده از اهمیتش بکاهند. واکنشهایی که نه برآمده از نقد هنری اثر بود و نه دغدغه فهم تاریخی. بیشتر شبیه همان اضطرابی بود که همیشه در نگاه کسانی پیدا میشود که با هر نماد اقتدار ملی احساس خشم و بیتابی میکنند.
نصب و رونمایی از مجسمه شاپور ساسانی صرفاً یادآوری یک واقعه نیست. این مجسمه ارتباطی است که ذهن انسان امروز ایرانی را به گذشتهای پیوند میدهد که نه در اسطورهها و افسانهها، بلکه در اسناد تاریخ نقش بسته. در هر جامعهای، این پیوند هویتی سرچشمه توان جمعی و اتحاد ملی است، اما عجیب آنجاست که همین بدیهیترین حق یک ملت، برای عدهای گران میآید؛ چنان گران که کوچکترین نشانه عزت تاریخی را با چماق تحقیر میرانند. گویی تاریخ ایران تنها زمانی برایشان قابلپذیرش است که در نقش ملتی مظلوم و دستبهسینه ظاهر شود.
کافی است نگاهی به غرب بیندازیم. اروپاییها روایت اقتدارشان را با هزار زبان بیان میکنند. در خیابانهای آتن، یادمان نبرد ماراتون و ترموپیل، چون سنگهای مقدس پاسداری میشود. در بروکسل و رم، مجسمههای پیروزی به مثابه شناسنامه تمدن در میدانها برافراشتهاست. در موزههای پاریس و لندن، بخشهای گستردهای به نمایش جنگها، فتوحات و قدرت تمدنهای یونانی و رومی اختصاص دارد. هر سال صدها فیلم، رمان، نمایشگاه و پروژه هنری، تنها برای تثبیت همین روایات ساخته میشود. حتی نبردهایی که پیروزیشان چندان قطعی نبوده، امروز در بیان هنری چنان تصویر میشود که گویی تاریخ یکسره به نفع اروپا ورق خوردهاست. اروپا سقف و دیوار و سنگ و هنر و صنعت سینمایش را تبدیل کرده به ماشین روایت.
هر جا پای تاریخشان وسط است، فیلم میسازند، کتاب مینویسند، بازی رایانهای تولید میکنند، مجسمه میزنند، موزه راه میاندازند؛ و در همه اینها «اقتدار خودشان» را با تفاخر به رخ میکشند. ایران تقریباً در تمام این آثار، یا دشمن است، یا رقیب، یا بستر نمایش قدرت اروپاییها.
همین اروپاییها در نمایشگاههای دائمی خود بدون کمترین لکنت، شکست ارتش ایران در نبردهای باستانی را روایت میکنند. هیچکس در ماراتن نمیپرسد چرا سرباز ایرانی مغلوب را در ویترین گذاشتهاید. هیچ سیاستمداری در آتن به یادبودهای ترموپیل خرده نمیگیرد که «چرا لحظه شکست دشمن را بزرگ میکنید». هیچ ورزشکاری سؤال نمیکند که چرا مسابقات دوی ماراتن را برای بزرگداشت یک پیروزی در نبرد تاریخی برگزار میکنید. آنان حقیقت سادهای را میدانند: اقتدار تمدنی نه با خاکستر گذشته، بلکه با شعله روایت حفظ میشود. روایت است که ملتها را از پراکندگی میرهاند و به آنان ستون فقرات مشترک میدهد.
اما همین اصل روشن، وقتی به ایران میرسد، ناگهان برای برخی تبدیل به گناهی نابخشودنی میشود. جماعتی که سالهاست در برابر هر نشانه سربلندی ملی اشکالات بنیاسرائیلی گرفتهاند، اکنون نیز با بهانههایی مضحک به میدان آمدند. گاه بهانه را در شکل مجسمه جستوجو کردند، گاه در نام شخصیت، گاه در «مناسب نبودن» نمایش اقتدار. اما حقیقت این است که هیچیک از این ایرادها هدف نیست. هدف همان هراس دیرین از هویتی است که اگر احیا شود، دیگر جایی برای روایتهای کمرمق و بیریشه برخی جریانهای خاص سیاسی باقی نمیگذارد. اینان نه از مجسمه شاکیاند، نه از تاریخ. آنان از بیدار شدن حس اعتمادبهنفس ایرانی و غرور ملی بیمناکند. از نمایش عزت ایرانی دلخور میشوند و پشت نقاب توصیههای اخلافی پرهیز از تحقیر دشمن پنهان میشوند؛ آقایان نگران غرور والرینند!
برای جامعهای که مدام زیر هجمه روایتهای پیروزمندانه غرب و تحقیر هویت ملی است، لحظاتی که گذشته را با قامت بلند به یاد میآورد، میتواند سرمایه روحی و مایه وحدت مشترک باشد. مجسمه شاپور و والرین همان لحظه است. لحظهای که به مردم میگوید ما ملتی بودهایم که در برابر قدرتهای جهان ایستادهایم؛ ملتی که در میدانهای سخت تاریخ، نه فقط دوام آورده، بلکه تاریخ را تغییر دادهاست.
این جماعت همیشه دلنازک نه گرفتار دلسوزیاند و نه اهل خردسنجی؛ گرفتار نوعی خودکمبینی ایدئولوژیکاند که هر نشانهای از سربلندی ایران را خار در چشم میبیند. همانها که تماشاگر پروپاقرص بزرگنماییهای تاریخی اروپا هستند و از شکوهسازیهای رومی و یونانی در فیلم و موزه و ادبیات لذت میبرند، همین که نوبت به یک یادآوری ساده از عزت ایرانی میرسد، چنان دست و پا گم میکنند که انگار حقیقت تاریخی شاپور و والرین، بنیان روانیشان را تهدید میکند. این اعتراضها نه از ظرافت فکری، که از هراس عمیق آنان از قامت راست ایران برمیخیزد؛ گویی عادت کردهاند در سایه تحقیر زیست کنند و هر نماد افتخار این خاک را با سراسیمگی خاموش کنند. مجسمه زانو زدن والرین آیینهای است که ضعف نهفته آنان را برملا کرده؛ و اگر این آیینه برایشان تلخ است، مشکل از تصویر نیست، از چشمهایی است که تاب دیدن عظمت ایران را ندارند.