جوان آنلاین: ســــفر ما را میچرخاند، زیر و رویمان میکند و همــــه پیش فرضهایمان را به هم میریزد. گاهی محتاج گریختن هستیم، گریختن به یک خلوت بیدر و پیکر، تا از همه آنچه تابهحال ساختهایم و دیگران دربارهمان بافتهاند رها شویم؛ داراییمان تنها یک کوله باشد و در چشم همه غریبه و گمنام باشیم. در سفر، بهطرز شگفتانگیزی از قید طبقه و شغل و جایگاه رها میشویم؛ و فرصت میکنیم آزادانه به تاریکیهای روحمان سرک بکشیم. پیکو آیر (Pico Iyer) جستارنویس و رماننویس متولد بریتانیا که بهخاطر سفرنویسیهایش مشهور است با انتشار مطلبی در وبسایت «سالون Salon» به این موضوع پرداخته است. محمد معماریان نیز مطلب او را برگردان و در وبسایت ترجمان منتشر کرده است. گزیده جستارهایی از مقاله آیر را در ادامه میخوانید.
ابتدا سفر میرویم تا خودمان را گم کنیم و بعد، تا خودمان را پیدا کنیم. سفر میرویم تا قلب و چشمانمان را باز کنیم و درباره دنیا بیش از آنی بفهمیم که در روزنامههایمان جا میگیرد. سفر میرویم تا بضاعت ناچیزمان را، با همه جهل و دانشمان، به آن نقاطی از جهان ببریم که داشتههایشان جور دیگری توزیع شدهاند؛ و اساساً سفر میرویم تا دوباره جوانهایی سبکسر شویم، تا زمان کش بیاید و گول بخوریم و دوباره عاشق شویم.
شاید جورج سانتایانا بهترین وصف را از زیبایی کل این فرایند داشت، زمانی که حتی سروکله مشتریان کثیرالسفر شرکتهای هواپیمایی پیدا نشده بود. این فیلسوف دانشگاه هاروارد در مقاله بهیادماندنیاش، «فلسفه سفر» نوشت که ما «گاهی اوقات محتاج گریختن هستیم، گریختن به خلوتی بیدروپیکر، بیهدف به جاده زدن، محتاج قمار محض در یک فرجه اخلاقی، تا زندگی را مخاطرهآمیزتر کنیم، مزه سختی را بچشیم و مجبور شویم در کمال بیچارگی به هر قیمتی برای یک لحظه و آن زحمت بکشیم.» تأکیدش روی زحمت را دوست دارم، چون هیچجا مثل جاده نمیفهمیم یسر زندگیمان چقدر متناظر با عسر پیش از آن است؛ و تأکیدش را روی فرجهای که «اخلاقی» است دوست دارم، چون به همان سادگی که هرشب در تختخوابمان میغلتیم به ورطه عادتهای اخلاقیمان هم فرو میافتیم. کمتر کسی است که پیوند میان مسافرت و عسرت را فراموش کند و من هم میدانم دلیل اصلی سفر کردنم آن است که در جستوجوی مشکلاتم بروم: مشکلات خودم (که باید احساسشان کنم) و مشکلات دیگران (که باید ببینمشان). سفر به این معنا ما را به سمتی میبرد که دو کفه حکمت و غمخواری متعادلتر شوند: دنیا را شفاف ببینیم و در عین حال درست احساسش کنیم. چون دیدن بدون احساس کردن، بیتوجهی است؛ و احساس کردن بدون دیدن، کورکورانه است.
ولی بزرگترین لذت سفر برای من، نعمت آن است که همه باورها و یقینهایم را در خانه بگذارم و هرچیزی را که به نظرم آشنا میآمد یک جور دیگر و از زاویهای دیگر ببینم. گرچه امروزه رسم شده است میان «گردشگر» و «مسافر» تفاوت قائل میشوند، شاید تفاوت واقعی بین آنهایی باشد که پیشفرضهایشان را با خود به سفر نمیبرند و بقیه. اما برای مابقی ما، آزادیای که در سفر حکمفرماست از این حقیقت نشئت میگیرد که سفر ما را میچرخاند، زیر و رویمان میکند و همه پیشفرضهایمان را به هم میریزد.
سفر ما را به دو صورت میچرخاند: منظرهها و ارزشها و مسائلی را نشانمان میدهد که شاید به طور عادی به چشممان نیایند؛ اما درعینحال و در سطحی عمیقتر، همه آن بخشهایی از خویشتنمان را نشانمان میدهد که اگر سفر نبود شاید زنگزده و فرسوده میشدند. چون با سفر به یک جای کاملاً غریبه، لاجرم به خلقیات، ذهنیات و گذرگاههای درونی مخفیای پا میگذاریم که اگر سفر نبود دلیلی برای دیدنشان نداشتیم. سفر رفتنمان، در آن واحد جستوجوی خویشتن و گمنامی است و البته با یافتن یکی، دیگری را میفهمیم. به طرز شگفتانگیزی از قید طبقه و شغل و جایگاه رها میشویم؛ فقط «آقایانی در اتاق نشیمن» هستیم که کسی نمیتواند اسم یا علامتی به ما بزند و دقیقاً به همین دلیل که چنین شفاف و رها از برچسبهای غیرضروری شدهایم، فرصت آن را مییابیم با بخشهای ضروریتر وجودمان پیوند بخوریم. (همین نکته میتواند روشن کند، چرا وقتی دور از خانهایم، بیش از همیشه احساس زنده بودن میکنیم.)