کد خبر: 1245863
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۵:۱۵
عشق، یک اتفاق بود و جدایی یک حادثه‌ی دیگر. یکی کوتاه بود و شیرین. دیگری تلخ است و طولانی.

جوان آنلاین: یکی از پاره‌های تبعات یک جنگ، اسارت است که در بیشتر موارد مغفول می‌ماند؛ و این لایه‌ی پر اهمیت یا نیمه‌ی نهانی دور از دید و شنید مردم قرار می‌گیرد. صارمی به عنوان راوی و نویسنده‌ی سه کتاب «خرداد که می‌شود» «جنگ را ما شروع کردیم» و «خیمه‌های قومس» تلاش کرده است که پس از گذشت سی سال از اختتام جنگ، ازلابه‌لای خاطرات و یادداشت‌های خود این پاره را بیرون بکشد و تقدیم به تاریخ کند. او معتقد است که زندگی اسیران جنگی حاضر در ایران، قسمت فراموش شده‌ای از تاریخ و جنگ است و نویسندگان بعد از پایان جنگ در خط مقدم قرار خواهند داشت و موظفند که بدان بپردازند.

او باور دارد که اگر ما ـ به عنوان شاهدان عینی ـ حقایق را به مردم و بویژه نسل جوان و کنکاشگر نگوییم، آن‌ها خود حقیقت را با تیزهوشی و درایت، بیرون می‌کشند و آنگونه که بخواهند تفسیر خواهند کرد. او در میان افراد انگشت‌شماری است که سال‌های پس از جنگ به نگارش تاریخ شفاهی، پیرامون ادبیات اردوگاهی و بازداشتگاهی و زندگی اسرای عراقی در ایران به صورت گزارش داستانی پرداخته است. تفاوت فاحش یک اسیر با یک محبوس در این است که اسیر، ملاقات‌کننده ندارد، به دوران حبس او عفو نمی‌خورد، نگهبانان‌اش بیگانه‌اند، شاکی خصوصی ندارد تا بتواند رضایت‌اش را جلب کند و از همه مهم‌تر تعداد روز‌های محکومیت‌اش معلوم نیست.

عنوان نخستین کتاب صارمی «جنگ را ما شروع کردیم» برگرفته از خودنوشت یک اسیر عراقی بر دیوار درمانگاه یکی از اردوگاه‌های ایران در سال‌های اول جنگ است. اسیر عراقی، پس از خودزنی با تکه‌های شکسته‌ی شیشه‌ی دارو با خون خودش روی دیوار درمانگاه اردوگاه سمنان نوشت: «نحن بَدانالحرب» یعنی جنگ را ما شروع کردیم. این کتاب در یکصد صفحه و توسط انتشارات پیام آزادگان منتشر شده است.

کتاب دیگر «خیمه‌های قومس» به طور صرف به رخداد‌های دو کمپ یک اردوگاه بزرگ در چند کیلومتری شهر سمنان، معروف به اردوگاه سمنان می‌پردازد. این کتاب توسط نشر صریر به بازار کتاب، عرضه شده است؛ و در آغاز آن می‌خوانیم: «اینجا خانه تو نیست، مهمان هم نیستی؛ پس چرا آمده‌ای؟ مگر نمی‌دانی مسافری که نداند کجا می‌رود، اسیر می‌شود؟!» این‌ها را من گفتم و او که در استیصال بود، می‌گفت: «اشتباه کردم، اغوا شدم، با تو دشمنی ندارم. با من مهربان باش.» دشمن بود، اما در بند و من در این اسارتگاه، نگاه انسان به انسان به او داشتم.

«خرداد که می‌شود» سومین اثر است که ۲۹ داستان مستند و کوتاه را از خرداد سال ۱۳۶۰ و نوجوانی نویسنده پی می‌گیرد، سپس در خرداد سال ۶۱، روز بازپس‌گیری خرمشهر ادامه پیدا می‌کند و در اواخر بهمن ماه سال ۱۳۶۲ یعنی حدود ۲۱ ماه زندگی در کنار اسرای عراقی، گزارش‌های داستانی این سرباز، تمام می‌شود. یادداشت‌های راوی و نویسنده پس از سی و اندی سال در خرداد سال ۹۳ برای تبدیل شدن به تاریخ، کتابی می‌شود. نویسنده می‌گوید سعی کرده که از حقیقت و صداقت فاصله نگیرد تا به آیندگان و مخاطبین بدهکار نباشد؛ زیرا معتقد است ساختن قدیس یا ابلیس در تاریخ‌نگاری، خطایی نابخشودنی است. خانم دکتر هلن اولیایی نیا، استاد دانشکده زبان‌های خارجی دانشگاه اصفهان که مدت مدیدی را پای صحبت و دلنوشته‌های دانشجویان آزاده نشسته و تجارب و البته مستنداتی انبوه در این زمینه فراهم آورده و خود نیز نویسنده‌ی کتاب The Heralds Of Dawn یا منادیان سپیده (پیرامون خاطرات اسرای ایرانی در عراق) است، بر «خرداد که می‌شود» یادداشتی دارد که در پایان کتاب آمده است.

صارمی که راوی و نویسنده کتاب مورد نظر است، آنچنان که در مصاحبه‌های تلویزیونی و خبرگزاری‌ها اعلام می‌کند، دو هدف مسلم را مد نظر داشته است: ۱ـ معرفی آغازگر جنگ با مستندات ۲ـ رفتار انسان‌دوستانه و قانونمندانه‌ی سربازان ایرانی با اسیران عراقی در اردوگاه‌های ایران.

از دیگر اهداف کتاب، می‌توان به محکوم بودن جنگ و جنگ طلب، بیان پاره‌ای از تاریخ کشور در طی سال‌های جنگ (تاریخ شفاهی) و ثبت آن برای آیندگان، ترغیب مردم برای خواندن و بخاطر سپردن خاطرات دوران هشت ساله با ادبیاتی ویژه و جذاب اشاره کرد.

نویسنده خرداد که می‌شود که آن روز‌ها هم در کار نوشتن، دل مشغولی داشته، به قدر بضاعت، به فکر ثبت و ضبط وقایع می‌افتد، اگرچه بی هیچ امکاناتی که همانند امروز بتوان وقایع را محفوظ داشت. در برگ‌های کتاب خرداد که می‌شود به مواردی برمی خوریم از این دست:
ـ نگاه انسان به انسان اسیربانان ایرانی به عراقی‌ها
ـ ابراز پشیمانی عراقی‌ها پس از اسارت
ـ توصیف فرماندهان و درجه داران ارتشی و مسئول حاضر در اردوگاه به عنوان افرادی کاردان، مسئولیت پذیر، مقتدر، شجاع و دلسوز
ـ معرفی آغازگر جنگ، بدون شعار و ساختن قدیس یا ابلیس
ـ توصیف روحیه و اراده عراقی‌ها
ـ رفتار شفقت آمیز با اسرای مسیحی
ـ برگزاری کلاس‌های آموزش خواندن و نوشتن

نویسنده «خرداد که می‌شود» می‌گوید اشتیاقی ندارد خوانندگان، کتاب‌اش را به عنوان خاطره‌نویسی صرف تلقی کنند، چرا که گزارش‌های داستانی او فقط در قالب تاریخ است که معنا پیدا می‌کنند که ایشان در حقیقت یک گواه است که برهه‌ای حساس از تاریخ را دیده و حالا نوشته است. از آنجا که نگارنده، شاعر است، مجموعه یادداشت‌هایش از تعابیر و فضاسازی‌های شاعرانه به دور نیست و همین مورد سبب شده تا کششی در کنش‌های داستان‌ها به وجود بیاید که خواننده را به دنبال بکشاند. همچنین یکی بودن راوی و نویسنده در آثار ناصر صارمی به اعتماد خواننده و جذب او کمک می‌کند.

«غنیّه، نام تنها زنی است که در این کتاب آمده است» عنوان داستان بیست و ششم از کتاب و نامه‌ی یک اسیر عراقی به همسر جوان خویش است. پاره‌ای از داستان:

«غنیّـه، اگر یاد تو نبود، تمام وجودم در سرمای این زندان بی‌سقف، یخ می‌بست. به تو که فکر می‌کنم داغ می‌شوم، آتش می‌گیرم، خاکستر می‌شوم و ذره ذره در هوا فریادت می‌کنم.

آهوی بی‌تابِ من، نمی‌دانم باید چه چیزی را نفرین کنم؟ سرنوشت یا خود را؟ آن شیری که یکه‌تاز بیشه‌ی عاشقی بود، حالا در زنجیر، پشت میله‌های قفس، از خودش هم می‌ترسد. دعا کن با خیال تو همچنان شیر بمانم. به من می‌گفتی آهن در برخورد با خشونت سوهان، تیز و برّنده می‌شود، دعا کن سوهان اسارت جسم و جانم را آنقدر نخراشد که چیزی از من باقی نگذارد. می‌دانم برایم آبرو داری می‌کنی. قول می‌دهم از دروازه‌های بغداد که وارد شدم اول به تو سلام کنم، بعداً به وطن و دلبستگی‌های دیگرم.

عشق، یک اتفاق بود و جدایی یک حادثه‌ی دیگر. یکی کوتاه بود و شیرین. دیگری تلخ است و طولانی.

غنیّـه، پدر و مادرم اسم مرا بیهوده نوح گذاشتند. از همین جا سلامشان می‌فرستم ولـی به دو دلیل آن‌ها را نمی‌بخشم؛ یکی به خاطر تولدم و یکی به خاطر اسمم. من چگونه می‌توانم نوح باشم در حالی که خود، اسیر طوفان‌ها و طغیان‌های اقبالم شده‌ام! آخـر من چگونه نوحی هستم که خودم و عشقم را به کشتی‌ام راه نداده‌اند! تو، حق داشتی که هیچ وقت نوح صدایم نمی‌کردی. به من می‌گفتی فؤادی [ قلب من]. آری، من قلب تو بودم، اما دریغ که این قلب، امروز شکسته. پس بگذار تا دیگر قلبت نباشم. نمی‌خواهم بعد از این، غنّیـه را با قلب شکسته ببینم. وقتی در خیابان ابونـواس قدم می‌زنی، از طرف من به درخت‌ها و هوای آنجا سلام کن. از هر جا که عبور می‌کنی به همه سلام کن و بگو دل فؤادت یا بهتر بگویم دل نوح دریس برایتان تنگ شده.

هر چه دیوار‌های زندان بلندتر باشد، خودم را بیشتر فراموش می‌کنم و به تو نزدیکتر می‌بینم. روز‌های بسیاری است که حتی ساعت را نپرسیده‌ام تا فکر کنم همین دیروز از تو جدا شده‌ام. چه فرقی دارد؟ از پشت سیم‌های خاردار، ماه و خورشید هم زندانی‌اند. من به رفت و آمد آن‌ها هم کاری ندارم. چقدر حرف‌های خوب برای عشق بزرگم دارم، ولی حیف».

بعد از آخرین کلمه «حیف»، جایی برای نوشتن یک لغت هم نبود و نوح نامه‌ی ناتمام‌اش را تمام کرد.

«غنیّـه، اگر یاد تو نبود، تمام وجودم در سرمای این زندان بی‌سقف، یخ می‌بست. به تو که فکر می‌کنم داغ می‌شوم، آتش می‌گیرم، خاکستر می‌شوم و ذره ذره در هوا فریادت می‌کنم.

آهوی بی‌تابِ من، نمی‌دانم باید چه چیزی را نفرین کنم؟ سرنوشت یا خود را؟ آن شیری که یکه‌تاز بیشه‌ی عاشقی بود، حالا در زنجیر، پشت میله‌های قفس، از خودش هم می‌ترسد. دعا کن با خیال تو همچنان شیر بمانم. به من می‌گفتی آهن در برخورد با خشونت سوهان، تیز و برّنده می‌شود، دعا کن سوهان اسارت جسم و جانم را آنقدر نخراشد که چیزی از من باقی نگذارد. نگهبانم با من مهربان است، اما هر چه که باشد. من در بندم. می‌دانم برایم آبرو داری می‌کنی. قول می‌دهم از دروازه‌های بغداد که وارد شدم اول به تو سلام کنم، بعداً به وطن و دلبستگی‌های دیگرم.

عشق، یک اتفاق بود و جدایی یک حادثه‌ی دیگر. یکی کوتاه بود و شیرین. دیگری تلخ است و طولانی.

غنیّـه، پدر و مادرم اسم مرا بیهوده نوح گذاشتند. از همین جا سلامشان می‌فرستم ولـی به دو دلیل آن‌ها را نمی‌بخشم؛ یکی به خاطر تولدم و یکی به خاطر اسمم. من چگونه می‌توانم نوح باشم در حالی که خود، اسیر طوفان‌ها و طغیان‌های اقبالم شده‌ام! آخـر من چگونه نوحی هستم که خودم و عشقم را به کشتی‌ام راه نداده‌اند! تو، حق داشتی که هیچ وقت نوح صدایم نمی‌کردی. به من می‌گفتی فؤادی [ قلب من]. آری، من قلب تو بودم، اما دریغ که این قلب، امروز شکسته. پس بگذار تا دیگر قلبت نباشم. نمی‌خواهم بعد از این، غنّیـه را با قلب شکسته ببینم. وقتی در خیابان ابونـواس قدم می‌زنی، از طرف من به درخت‌ها و هوای آنجا سلام کن. از هر جا که عبور می‌کنی به همه سلام کن و بگو دل فؤادت یا بهتر بگویم دل نوح دریس برایتان تنگ شده.

هر چه دیوار‌های زندان بلندتر باشد، خودم را بیشتر فراموش می‌کنم و به تو نزدیکتر می‌بینم. روز‌های بسیاری است که حتی ساعت را نپرسیده‌ام تا فکر کنم همین دیروز از تو جدا شده‌ام. چه فرقی دارد؟ از پشت سیم‌های خاردار، ماه و خورشید هم زندانی‌اند. من به رفت و آمد آن‌ها هم کاری ندارم. چقدر حرف‌های خوب برای عشق بزرگم دارم، ولی حیف».


بعد از آخرین کلمه «حیف»، جایی برای نوشتن یک لغت هم نبود و نوح نامه‌ی ناتمام‌اش را تمام کرد.

برچسب ها: اسرا ، عراق ، کتاب
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار