توجه کردهاید که اخیراً همه چیز مزخرف شده؟ دو سال پیش اوضاع خیلی مزخرف بود، سال قبل مزخرفتر هم شد و حالا آنقدر مزخرف شده که اصلاً قابل توصیف نیست! ما حدود ۳۰۰ هزار سال است که دچار این وجه از وضعیت انسان هستیم، اما این پرسش که از راههای عقلانی و احساسی چه واکنشی باید به آن نشان دهیم در هر نسل و البته در مواجهه با هر چیز مزخرف جدید، ضرورتی نو پیدا میکند. فلسفه از قدیم به ما کمک کرده تا در مواجهه با مشکلات زندگی همان را پیدا کنیم، ولی طی دو قرن گذشته که فلسفه به رشتهای دانشگاهی تبدیل شده، ارتباطش را با خودیاری از دست داده. کیرن ستیا (Kieran Setiya) در کتاب «زندگی سخت است» به رسالت باستانی فلسفه بازگشته تا به ما بگوید که چطور سختیهای زندگی را تحمل کنیم. «هلنا دِ برِس» (Helena de Bres) استاد فلسفه در کالج ولزلی در نوشتاری که در وبسایت «لسآنجلس ریویو آو بوکس» (Los Angeles Review Of Books) منتشر کرده نگاهی به کتاب مزبور داشته است. محمد ابراهیم باسط نیز مقاله او را ترجمه و در وبسایت ترجمان منتشر کرده است. آنچه در ادامه میخوانید گزیده جستارهایی از این مقاله است.
یک پاسخ فلسفی معروف به وضعیت ما این است که ادعا کنیم اگر خوب فکر کنی میبینی که هیچچیزی مزخرف نیست. فیلسوف معروفِ طرفدار این نگاه در قرن هفدهم گوتفرید لایبنیتس بود که میگفت هر چیزی بهظاهر هولناک و احمقانه است، در واقع امری ضروری است، بلکه اصلاً بخشی زیبا از طرح خیرخواهانه خداوند است. امروزه ما این نگاه را بیشتر در اینستاگرام میبینیم، در عکسی با رنگ اشباع شده از طلوع خورشید که اصرار دارد «فقط حسهای خوب» داشته باش یا «خوشحال باش.» شما را نمیدانم، ولی صرف خواندن همین عبارتها کافی است تا حسهای بد را از من، مثل مرکب از ماهی مرکب، بیرون بریزد. ستیا از این جهت خیلی شبیه من است. کاملاً روشن است که جهان حاوی رنج بیهوده قابلتوجهی است و با انکار این واقعیت لطفی در حق خودمان نمیکنیم. به قول ستیا «آنچه در مصائب خود نیاز داریم» خودفریبی یا حواسپرتی نیست، بلکه «پذیرش» است. این ماهیچه را درگیر کن تا قوی شود.
دومین رویکرد فلسفی معروف روی دیگر سکه است و میگوید همهچیز مزخرف است. آرتور شوپنهاور در این زمینه نقطه مقابل لایبنیتس است. او میگوید اگر واقعی نگاه کنیم، زندگی ما لبریز از رنج است؛ هر میل گریزندهای، در بهترین حالت بعد از یک کامروایی گذرا، به دلسردی زننده میانجامد، چرخهای که تنها با مرگی اغلب دردناک پایان مییابد. در سال ۱۸۱۸ او چنین نوشته بود: «در اوان جوانی، وقتی به زندگی پیش رویمان نگاه میکنیم، مثل کودکانی هستیم در یک تئاتر پیش از افتادن پردهها، پُرامید در سالن نشستهایم و مشتاقانه منتظریم که نمایش شروع شود. موهبتی است که نمیدانیم واقعاً چه اتفاقی قرار است، بیفتد.»
در مقام انتخاب بین مثبتاندیشی مسموم لایبنیتسی و دلسردی مسموم شوپنهاوری، ستیا رأی به دومی میدهد، اما او رویکردی سنجیده به زندگی نیز دارد که بسیاری آن را به فلاسفه نسبت میدهند، بنابراین گزینه سوم را ترجیح میدهد: وضعیت تا حدی مزخرف است و تا حدی نیست. این معقولترین موضع است (هرچند «لایکخور» نیست) و با احتمال بیشتری به تسلایی پایدار میانجامد. در مجموع، برای تحملپذیرکردن زندگی لازم نیست برای همه چیزهای مزخرفی که وجود دارد، توضیحی داشته باشید، ولی اگر نخواهید همه را توضیح دهید، پس چه باید بکنید؟ این وضعیت مزخرف پایدار ما را چه چیزی تحملپذیر میکند؟
ستیا در هر فصل از کتاب زندگی سخت است به یکی از هفت سرچشمه اصلی رنج انسانی میپردازد - یعنی به ناتوانی، تنهایی، سوگ، ناکامی، بیعدالتی، پوچی و امید (واهی) - و نشان میدهد چطور بهرغم اینکه قطعاً مزخرف هستند، شاید آنقدر که فکر میکنید مزخرف نباشند. در سرتاسر کتاب با دو حرکت اصلی مواجهیم. یکی اینکه ادعا میکند گرچه چیزهای مزخرف ممکن است ما را ناشاد کنند، ولی شادی تنها چیز مهم در زندگی ما نیست و چیزهای مزخرف ارتباط مثبتی با خوبیهای دیگر دارند. برای مثال، بیماریهای مزمن ممکن است، شفقت در فرد به بار بیاورند. تنهایی و بیعدالتی ممکن است، موجب شوند قدر انسانهای دیگر را بدانیم و مراقب آنها باشیم. اگر خوب زندگیکردن یعنی شکوفاساختن سرشت خودمان در مقام حیوان اجتماعی - چنانکه ستیا به تبعیت از ارسطو همین را میگوید- پس تجربههایی که ما را به دیگران پیوند میدهند ارزشمندند، حتی اگر موجب ناشادشدن ما شوند.
گام دوم این است که یک فرض رایج درباره این چیزهای مزخرف را مشخص میکند، فرضی که رنج حاصل از آنها را افزایش میدهد و بعد دلایلی میآورد تا نشان دهد آن فرض اشتباه است. برای مثال، افراد سوگوار معمولاً در یک دوراهی قرار میگیرند؛ از یک طرف با گذر زمان، تحت این فشار اجتماعی قرار میگیرند که «از ماجرا عبور کنند.» از طرف دیگر، این فکر آنها را آزار میدهد که اگر از مقدار غمشان کاسته شود به آن عزیز از دست رفته خیانت کردهاند. ستیا میگوید سوگ که روی دیگر سکه عشق است، دلایل درستی دارد: کسانی که آن را احساس میکنند، تا هر مدتی که طول بکشد، آدمهای نامعقولی نیستند، اما گرچه دلایل سوگ هرگز از میان نمیرود، واکنش عاطفی کاهش یابنده ما به این دلایل لزوماً به معنای بیوفایی نیست. نباید خودمان را برای اینکه احساس بهتر یا بدتری داریم سرزنش کنیم و در عوض باید اجازه بدهیم فرآیند طبیعی سوگواری اتفاق بیفتد، به آداب سوگواری اتکا کنیم «تا شکافی که آن دلایل ایجاد کردهاند پر شود.» به همین شکل، کسانی که به سبب ناکامی و شکست دچار اندوه میشوند باید از این فکر آزاردهنده دست بردارند که زندگی انسانی خوب یک مسیر خطی به سمت مجموعه محدودی از اهداف است. پیچوتاب داستان زندگی چنان ساده نیست که بتوانید آن را کشف کنید. فهم این واقعیت تسلیبخش است: هیچ شکستی آخرین شکست نیست.