انتشار مجموعه سه قسمتی و چهار جلدی نامههای سیمین دانشور و جلالآلاحمد، دریچهای نو به شناخت هر دو به شمار میآمد، اما در این میان به تاریخپژوهان نهضت ملی و انقلاب اسلامی نیز نصیبی مغتنم رساند. این زوج در نامههایشان، بسا مشاهدات و تحلیلهای تاریخی خویش را به هم منتقل ساخته بودند و این روایات، مورخ را مدد میرساند. مسعود جعفری جزی تدوینگر این اثر، در دیباچه خویش بر آن –که از سوی انتشارات نیلوفر نشر یافته- در توصیف احساس خویش به خانه این زوج چنین آورده است:
«نخستین بار در سالهای تحصیل در دوره راهنمایی، با نام و آثار آلاحمد و اندکی بعدتر با سووشون دانشور آشنا شدم. در آن سالها که مصادف با اوج انقلاب بود، برای من نیز همچون بسیاری از هم نسلانم، نام آلاحمد و شریعتی و... یادآور شور انقلابی و آرمانهای بلند انسانی بود و روایتهای اسطورهوار زندگی آنان، جاذبه خاصی داشت. در آن سالها ما نمیتوانستیم تصور کنیم که این مبارزان نیز مانند دیگر افراد، زندگی خصوصی داشتهاند و در ورای چهره اجتماعی اسطوره مانندشان، واقعیتی فردی وجود دارد. چندین سال بعد، در دوران دانشجویی و هنگامی که آن شور و آرمانها جای خود را به حیرت داده بود، از اتفاق روزگار، گذرم به همان محلهای افتاد که خانه نیما و در نزدیکی آن خانه آلاحمد قرار داشت. در رفتوآمدهای روزانه از کنار خانه نیما عبور میکردم، ولی خانه آلاحمد در نبش کوچه بنبستی بود که چند متری با کوچه اصلی فاصله داشت و برای دیدن آن، باید چند قدمی راهم را کج میکردم. در قدیمی خانه نیما که پنجرههای مشبکی روی آن تعبیه شده بود و دیوار نه چندان بلندش به گونهای بود که تقریباً درون خانه و طرح کلی ساختمان قابل دیدن بود و دستکم برای من چندان چیز رازآلودی نداشت و حتی میل چندانی نداشتم که گوشه و کنار آن را ببینم، هر چند که یکبار این کار را کردم؛ اما خانه آلاحمد وضع دیگری داشت. مثل یک دژ در بسته بود و در نظر من هیبت دیگری داشت. گذشته از همه یادها و خاطرههایی که میتوانست ذهن دانشجوی ۲۰ سالهای را در آن اوضاع و احوال به بازی بگیرد، در آن خانه کسی زندگی میکرد که یک عمر با آلاحمد زندگی کرده بود و خودش هم در صف همان آرمانسازان دوره قبل جای داشت. ظاهر خانه به همان صورتی بود که از لابهلای نوشتههای آلاحمد و دانشور و آثاری که درباره آنها نوشته شده بود، برای خودم تصویر کرده بودم: دیوار آجری قدیمی، درختهایی که از گوشه و کنار حیاط سرک میکشیدند و شاخههای اقاقی که روی دیوار سمت کوچه را گرفته بودند، شیروانی سقف، در چوبی بزرگ حیاط، در چوبی کوچک داخل کوچه بنبست و دکمه زنگ در که زیر پوشش پلاستیکی کهنه آن با خط رنگ و رورفتهای نوشته شده بود: جلال آلاحمد. جاذبه رازآمیز خانه در بسته، همچنان پابرجا بود تا یک روز صبح اول وقت که به دانشگاه میرفتم، ساکن آن خانه را دربسته دیدم که از کوچه بنبست بیرون آمده بود و در همان مسیر من میرفت. ابتدا کمی تردید کردم و حُجب و حیا و... ولی خودم را به او رساندم و بعد از سلام و علیک و اینکه همین نزدیکی هستیم و دانشجوی ادبیات و... زودتر از آنچه فکرش را میکردم صحبت به همان دغدغه اصلی کشید: خوشا به حال شما که تکلیفتان روشن بود و پاسخ روشنی برای چه باید کردهای نسلتان داشتید و تسلی دادن او که: درس بخوانید و کار خودتان را بکنید... و بیآنکه بفهمم بالاخره چه باید کرد، رسیده بودیم به سر کوچه آزمایشگاه فارابی و تعارفی که همراهتان بیایم و نه بچه جان برو دنبال دَرست و تمام....»