لبخندش دلنشین است. بعد از این همه رنجی که در زندگی کشیده است، همین که لبخند بر لبش میآید جای شکر دارد، یکی از دوقلوهای ۱۶ سالهاش دو سال پیش سرطان مغز و استخوان میگیرد و همان جا در شهرستان بدون اینکه خودش بداند سرطان دارد، به بهانه درآوردن غده چربی عمل میشود. آن روزها پزشکش میگوید که دیگر نیازی به جراحی نیست و غده خوشخیم بوده و درمان تمام شده است، ولی حالا بعد از دو سال دوباره دردهای پای پسرش شروع شده و این بار از سر ناچاری به تهران آمدهاند تا هم کار پیدا کنند و هم کارهای درمان را اینجا انجام دهند.
هنوز هم خوشگلی!
«همسرم دوباره ازدواج کرده است!» خانم ناظمی این را که میگوید اشک در چشمانش جمع میشود. میگوید: «مابین این همه بدبختی و بیکاری و دردسری که داشتیم، همسرم فیلش یاد هندوستان کرد و دوباره ازدواج کرده است، البته من طلاقم را نگرفتم، چون ما طلاق را بد میدانیم، ولی دیگر نتوانستم آن خانه را تحمل کنم، خانه را ترک کردم و با بچههایم آمدم تهران! البته آنجا هم اوضاعم بهتر از اینجا نبود، حداقلش این است که اینجا خودم کار میکنم و خرج زندگیام را میدهم و بالاخره هر جوری باشد اموراتم را میگذرانم، اما یک نگرانی خیلی بزرگ دارم و آن این است که دوباره بیماری پسرم عود کند! باورتان نمیشود شبها که از درد، پایش را به زمین میکوبد، انگار دارند قلب مرا از جا میکنند، ولی چه کار کنم نمیتوانم از پس هزینه درمانش بربیایم، وگرنه زودتر از اینها باید به دکتر میبردمش تا ببینم دوباره چه اتفاقی افتاده که این همه درد میکشد!»
بغض آغشته به لبخندی که از اول مکالمهمان فرو داده بود، میترکد و با اشک و لبخند میگوید: «پسرم خودش هم میترسد که دوباره کارش به عمل بکشد، به خاطر همین وقتی ازش میپرسیم درد داری میگوید، نه! چیزی نیست! اولین باری که فهمیدیم سرطان دارد، پزشکش گفت از لحاظ روحی در سن بدی است، به خصوص که یک برادر دوقلو هم دارد و دائم خودش را مقایسه میکند، پس اصلاً نگویید که مشکلش چیست، بگویید یک غده چربی است که باید با عمل خارجش کنیم. عمل که انجام شد گفتند باید شیمیدرمانی شود و داروهای شیمیدرمانی بگیرد، پرسیدیم موهایش میریزد، گفتند بله! اما قبل از اینکه موهایش بریزد، برادر دوقلویش موهای خودش را از ته زد و گفت دکترت گفته به خاطر داروها موهایت ریزش پیدا میکند، من زودتر موهایم را زدم تا خودت را زودتر ببینی و بدانی که بعد از کچل شدن هنوز هم خوشگلی! و همین باعث شد با این موضوع راحتتر کنار بیاید.»
یک تکه پارکینگ
خانهشان یک تکه پارکینگ است که با ۵ میلیون پول پیش و ماهی ۲ میلیون اجاره آنجا ساکن شدهاند! میان حرفهایش صاحبخانه (شما بخوانید صاحب پارکینگ) را دعا میکند و میگوید: «اگر اینجا را به ما اجاره نمیداد نمیدانستیم باید چه کار کنیم.» در پارکینگ را که باز میکنی به جای ماشین یک تکهفرش و چند تکه وسایل اولیه زندگی میبینی که آن هم از طریق یک خیریه در تهران به دستشان رسیده است.
خودش میگوید: بعضی روزها برای پرستاری به خانه یک خانمی میروم که بیمار است، هر روز نیست ولی خب با همین کار مایحتاج روزانهام را تأمین میکنم، ناشکر نیستم، فقط دلم میخواهد برای پسرهایم کار پیدا شود تا بتوانیم خودمان را جمع و جور کنیم، ولی هر کجا میروند، چون سنشان کم است میگویند ماهی ۵/۱ تا ۲ میلیون حقوق که وقتی حساب میکنیم، باید یک چیزی هم روی حقوقشان بگذارند و کرایه ماشین بدهند، به خاطر همین فعلاً خودم تنها کار میکنم و خرج زندگی را میدهم.
روزگار سپید
خانم ناظمی صاحب پارکینگ را دعا میکند، ولی من بهتزده به روزگارمان فکر میکنم و دلم به حال خودمان میسوزد؛ روزگاری که آدمهایش به سختی میتوانند به هم کمک کنند و یک پارکینگ ۲۰ متری بدون هیچ امکاناتی را به قیمت نه خیلی پایین به هم اجاره میدهند! روزگاری که بعضی آدمهایش میخواهند یا مجبورند همه چیز را با پول بسنجند و اگر ته کار خیرشان سودی برایشان نداشته باشد، پیشقدم نمیشوند و بعضی مردهایش یک زن با یک بچه سرطانی را نادیده میگیرند و سرش هوو میآورند و به جای اینکه باری از دوش آن زن بردارند، زخمی میشوند بر قلبش! روزگاری که بعضی خانوادهها هنوز هم طلاق را در هر شرایطی بد میدانند، حتی اگر به قیمت آمدن هوو یا نازل شدن عذابهای دیگر باشد!
خیلی دلم میخواهد بدانم که روزی میآید و عمرمان کفاف میدهد که روزگاری سپیدرنگ را هم ببینیم؛ روزگاری که همه دستها بیتوقع و بیمنت دستهای نیازمندان را بگیرند و همه قلبها بیتوقع و بیمنت برای کمک به هم بتپند و هیچ دلی نشکند و هیچ خانوادهای بیسرپناه نشود و هیچ نامهربانی و بیمهریای در آن وجود نداشته باشد! یعنی میشود چنین روزی را ببینیم که همه آنقدر حواسشان به همنوعشان است که تا نیازمندی لبتر کند، دستهای یاری به سمتش دراز شود؟! نمیدانم چنین روزی را میبینم یا نه، اما رؤیای داشتنش هم زیباست!