سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: سردار رضا میرزایی از پاسدارهای دوره اولی است که خودش میگوید قبل از اینکه سپاه تشکیل شود، او و تعدادی از جوانهای انقلابی در پادگان سعدآباد تهران آموزش میدیدند تا اگر قرار باشد در آینده نظام نوپای اسلامی دارای یک نیروی انقلابی شود، آنها به عنوان اولین نفرات به عضویت آن درآیند. ماجرای عضویت میرزایی در سپاه و حال و هوایی که آن روزها پاسدارهای انقلاب داشتند، ماجرایی شنیدنی است که به مناسبت دوم اردیبهشت سالروز تشکیل سپاه، در گفتگو با این پاسدار دوره اولی تقدیم حضورتان میکنیم.
ماجرای هوانیروز
قدم اول برای پاسدار شدن بنده و تعدادی از دوستانم زمانی رقم خورد که انقلاب هنوز به پیروزی نرسیده بود! خیلی وقتها اتفاقهایی برای آدم رخ میدهد که بعدها حکمتش را در زندگیمان میبینیم. من متولد سال ۱۳۳۵ در همدان هستم که از شش سالگی به تهران آمدیم و بزرگ شده اینجا هستم. موقع انقلاب جوانی ۲۲ ساله بودم که مثل خیلی از جوانهای آن دوران، وارد جریان انقلاب شدم و در تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکردم. دوستی داشتم به نام حسین معروفی که همخدمتی دوران سربازیام بود. برادر حسین در نیروی هوایی کار میکرد. وقتی که در ۱۹ بهمن بیعت تاریخی همافرها با حضرت امام انجام گرفت، گاردیها به آنها حمله کردند و درگیری شدیدی در پادگان نیروی هوایی رخ داد. من از طریق حسین از ماجرا باخبر شدم و دو نفری به پادگان نیروی هوایی رفتیم. زمانی که ما رسیدیم، شاید دو، سه ساعت از درگیری گذشته بود. کمکم سایر مردم هم جمع شدند و درگیریها اوج گرفت. حتماً میدانید که جرقه سقوط پادگانهای ارتش در دو، سه روز منتهی به پیروزی انقلاب، از همین ماجرای پادگان نیروی هوایی زده شد. آن روز پس از عقب راندن گاردیها در پادگان نیروی هوایی، به همراه سایر مردم یک به یک سنگرهای رژیم در تهران را به تصرف درآوردیم. اما وقتی به پادگان سعدآباد رسیدیم و آنجا هم به دست انقلابیها سقوط کرد، یکسری از دوستان متدین و دلسوز گفتند مبادا از پادگان خارج شوید که امکان دارد ایادی رژیم برگردند و دوباره اینجا را اشغال کنند، بنابراین من و تعدادی از بچههای انقلابی همان جا ماندیم و کمی بعد در همان پادگان سعدآباد اولین آموزشها برای ورود به سپاه را پشت سر گذاشتیم.
۳۲ کلاه سبز ارتشی
بعد از پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، ما همچنان در پادگان سعدآباد بودیم. کل نفراتمان هم ۳۴ یا ۳۵ نفر بیشتر نبود. یک عده دیگر از بچهها حفاظت از مجموعه کاخهای سعدآباد را برعهده گرفته بودند و یک عده هم به نیاوران رفته بودند و... خلاصه مجموعههای منسوب به رژیم پهلوی هر کدام توسط انقلابیها به صورت موقت اداره میشدند. پادگان سعدآباد آن اوایل محل آمد و شد خیلی از چهرههای انقلابی مشهور همچون سردار شهید محمد بروجردی، شهید اصغر وصالی و... بود. البته این دو نفری که اسمشان را ذکر کردم، محدود به پادگان سعدآباد نبودند و وظایف و مسئولیتهای متعدد و گستردهتری داشتند. اسفندماه که از راه رسید، گفتند قرار است تعدادی از نفرات از شهرستانها به پادگان ما بیایند و آموزش ببینند. از اینجا به بعد کمکم که زمزمههای تشکیل سپاه یا نیرویی که متشکل از بچههای انقلابی باشد، به میان آمد و از ما هم خواستند یک دوره آموزشی فشرده را پشت سر بگذاریم. در گام اول ۳۲ نفر از کلاهسبزها آمدند تا به ما آموزش بدهند.
خیلی از این کلاهسبزها جزو گارد شاهنشاهی بودند و از خاندان شاه حفاظت میکردند. یادم است در بین این کلاهسبزها شهید آبشناسان و حسین شهرامفر حضور داشتند. ما اول اعتراض کردیم و نمیخواستیم توسط کلاهسبزها آموزش ببینیم، چون استدلال میکردیم که تعدادی از این کلاهسبزها، از خانواده شاه حفاظت میکردند، آن وقت به جای اینکه محاکمه شوند آمدهاند تا پاسدارهای انقلاب را آموزش بدهند! اما آن دسته از بچههای انقلابی که بصیرت بیشتری داشتند، گفتند که ارتشیها هم با انقلاب همراه هستند و وقتی حضرت امام به بدنه ارتش اعتماد کرده است، ما که از امام بالاتر نیستیم. خلاصه قبول کردیم و زیر نظر کلاهسبزها حدود یک ماه آموزشهای فشرده و پیچیده کماندویی و چریکی را پشت سر گذاشتیم.
حسین گیل؛ مربی آموزشی!
دوران آموزشی یکی از دورههای خاطرهانگیز بنده و پاسدارهای دوره اولی است. شور و شوقی داشتیم که وصفناپذیر است. بچههای ارتش که ما را آموزش میدادند، هر کدام کولهباری از تجربه داشتند و خیلیهایشان دورههای کماندویی را در کشورهای غربی پشت سر گذاشته بودند. یکی از خاطرات بکر دوران آموزشی این بود که یک روز خبر دادند فردی آمده و قرار است به شما آموزش تربیت بدنی بدهد. وقتی آمد دیدیمای بابا ایشان حسین گیل هنرپیشه و بازیگر سینماست. آن موقع خیلی از ما بچههای انقلابی احساسات تند و تیزی داشتیم و هر چیزی را به راحتی قبول نمیکردیم. دوباره اعتراضها بلند شد که حسین گیل بازیگر سینمای قبل از انقلاب است و در فلان فیلم مقابل فلان بازیگر ایفای نقش کرده و ما نمیتوانیم توسط چنین شخصی آموزش ببینیم. بنده خدا خود آقای گیل میگفت خب اینها مربوط به گذشته من است و من الان آدم دیگری هستم. انقلاب خیلیها را متحول کرده و من هم تحول درونی پیدا کردهام. در ضمن من را دعوت کردهاند که بیایم آموزش بدهم و خودم هم میخواهم خدمتی به انقلاب کرده باشم. خلاصه کمکم دل بچهها با حسین گیل هم نرم شد و میگفتیم اگر امام حسین، حر را پذیرفت، ما که باشیم که نتوانیم با ایشان کار کنیم؟!
تشکیل چند سپاه!
به موازاتی که ما دوره آموزشی را پشت سر میگذاشتیم، هر کدام از گروهها و نیروهای انقلاب یک سپاه تشکیل داده بودند. به عنوان نمونه عباس آقازمانی معروف به ابوشریف در پادگان جمشیدیه یک نیرویی را تشکیل داده بود و آموزش میداد. گارد پاسا (پاسداران انقلاب اسلامی) هم به سرپرستی شهید محمد منتظری ایجاد شده بود. این را هم اضافه کنم که شهید منتظری یک مقطعی به پادگان سعدآباد آمد، اما وقتی دید کلاهسبزها ما را آموزش میدهند، گفت این راه به جایی نمیرسد و بچههای انقلابی باید توسط خود انقلابیها آموزش ببینند. شهید محمد بروجردی هم در موضوع تشکیل سپاه وزنهای به شمار میرفت. گروه توحیدی صف به سرپرستی این شهید والامقام در کنار دیگر گروههای انقلابی، چون گروه امّت واحده، گروه توحیدی بدر، گروه فلاح، گروه فلق، گروه منصورون و گروه موحدین، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را تشکیل داده بودند و آنها هم گروه دیگری از بچههای انقلابی را آموزش میدادند. اما نهایتاً در دوم اردیبهشت ۱۳۵۸، سپاه با فرمان امام و زیر نظر شورای انقلاب تشکیل شد و برادر جواد منصوری اولین فرمانده سپاه، شهید کلاهدوز اولین مسئول آموزش، ابوشریف اولین مسئول عملیات، محسن رفیقدوست مسئول تدارکات و... تعیین شدند.
سلطنتآباد یا عشرتآباد
بعد از پایان دوران آموزشی، بچههای همدوره ما که تا آن موقع تعدادمان به حدود ۸۰ و چند نفر میرسید، به دو بخش تقسیم شدیم. یک عده را به مقر سلطنتآباد (خیابان پاسداران) که ستاد مرکزی سپاه بود فرستادند و تعدادی را هم به پادگان عشرتآباد که بعدها به پادگان ولیعصر (عج) تغییر نام یافت، منتقل شدند. در ستاد مرکزی سپاه کارهای ستادی و دفتری انجام میگرفت و در عشرتآباد کارهای عملیاتی، در واقع بخش عملیاتی سپاه به عشرتآباد منتقل شده بود. من در تقسیمبندی اولیه به ستاد مرکزی سپاه در خیابان پاسداران رفتم. آنجا بیشتر کارهای اداری انجام میدادیم. پشتیبانی و ارتباط با استانها و سر و سامان دادن به امور سپاه در دیگر شهرستانها و استانها و نگهبانی و کارهای دفتری و خلاصه از این دست کارها به ما محول شده بود. من دیدم این طور کارها با روحیه انقلابیام سازگار نیست. کلاً یک هفته آنجا بودم، بعد مرخصی گرفتم و رفتم پیش بچههایی که به عشرتآباد (میدان سپاه) رفته بودند. دیدمای دل غافل آنجا چه خبر است! بچهها در عشرتآباد از مبارزه با ضدانقلاب و ساواکیهای فراری گرفته تا اعزام به شهرستانها و درگیری با ضدانقلاب و گروهکها در مناطق مرزی و... همه جور کار عملیاتی انجام میدادند. سریع برگشتم به ستاد مرکزی و گفتم جای من اینجا نیست؛ باید به بچههای عملیات بپیوندم. هماهنگ کردم و رفتم پادگان ولیعصر (عج). اما تا مدتی اسم من در هر دو لیست ستاد مرکزی و پادگان ولیعصر وجود داشت و هر روز برای من در لیست ستاد مرکزی غیبت رد میکردند! یک روز سراغم را گرفتند و گفتند چرا سر کارت نمیآیی؟ با تعجب گفتم من که قبلاً هماهنگ کردهام. کار دفتری به مذاقم خوش نمیآید و میخواهم فعالیت عملیاتی داشته باشم. قبول کردند و دیگر یک نیروی عملیاتی تمامعیار شدم.
اولین عملیات؛ خوزستان
تازه به پادگان ولیعصر (عج) رفته بودم که خبر رسید باید برای مقابله با فتنه خلق عرب به خوزستان برویم. ابوشریف به عنوان فرمانده عملیات کل سپاه این مأموریت را به ما داد. هدف ما علاوه بر مقابله با خلق عرب، تشکیل و قوت بخشیدن به حضور سپاه در خوزستان هم بود. یک گروه ۱۲۰ نفره شدیم که زیر نظر ناصر جیلوتی (ما جبلوتی صدایش میکردیم) از دوستان و معاونان ابوشریف به سمت خوزستان حرکت کردیم. رفتیم و در کاخ استانداری اهواز مستقر شدیم. آن موقع دریادار مدنی که هم فرمانده نیروی دریایی ارتش و هم استاندار خوزستان بود پذیرای ما در کاخ استانداری شد و از همان جا بچههای پاسدار در کل خوزستان پخش شدند و با ضدانقلاب به مبارزه پرداختند.
ساعت کار نداشتیم
حال و هوای سپاه در اوایل تشکیلش وصفناپذیر است. نمیتوانیم آن دوره را با هیچ دوره دیگری مقایسه کنیم.
اوایل چیزی به اسم امور مالی در سپاه وجود نداشت. چند ماه اصلاً حقوق نگرفتیم. بعدها امور مالی تشکیل شد و جالب است به هر کس به اندازه نیازی که داشت حقوق میدادند. مثلاً یک نفر ۳۰۰ تومان میگرفت و آن یکی ۴۰۰ تومان و... خیلیها هم خجالت میکشیدند که حقوقی دریافت کنند. آن زمانها در سپاه ساعت کاری وجود نداشت. اگر مأموریتی به ما محول میشد، تا وقتی که آن را به اتمام نمیرساندیم، نه خواب داشتیم نه خوراک. خیلی وقتها ۲۴ ساعته در محل کارمان حاضر بودیم و چند روز یک بار به خانه نمیرفتیم. هر مأموریتی هم که پیش میآمد، کسی سراغ از حق مأموریت و این چیزها نمیگرفت. یاعلی میگفتیم و عازم میشدیم...