سرویس تاریخ جوان آنلاین: روزهایی که بر ما میگذرد، تداعیگر چهلمین سالمرگ محمدرضا پهلوی است. هم از این روی و در تحلیل واپسین فصل از حیات سیاسی وی، مقال پی آمده را به حضورتان تقدیم میداریم. امید آنکه تاریخپژوهان معاصر و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
سرطان، پنهانکاری و ترس مزمن!
بر حسب شواهد، محمدرضا پهلوی پنج سال پیش از وقوع انقلاب و سقوط سلطنتش، به سرطان غدد لنفاوی دچار شد. این رویداد بر رفتار سیاسی وی تأثیری نمایان نهاد و پنهانکاری و ترس را بر وی مستولی ساخت. هم از این روی، مناسب است که خوانش حالات شاه در واپسین فصل از حیات وی، از این نکته بیآغازد. زهرا سعیدی پژوهشگر تاریخ معاصر در این باره مینویسد:
«محمدرضا پهلوی از همان دوران کودکی با ضعف جسمی و بیماریهایی مواجه بود. مادرش تاجالملوک در خاطرات خود به ضعف جسمی او اشاره کرده و گفته است که محمدرضا از نظر هیکل و قدرت از بچههای همسن و سال خود ضعیفتر به نظر میآمد. علاوه بر این، شاه به گفته خودش در دوران کودکی به بیماری حصبه نیز دچار شد تا جایی که زندگی او را با تهدید جدی مواجه ساخت. در واقع نجات شاه از این بیماریها باعث شد وی تا حدودی در مورد خود دچار توهم گردد. شاه در تشریح این موضوع در مصاحبهها و نوشتههای مختلف، به باورهای مذهبی و ماورایی اشاره کرده و علت نجات خود را ناشی از برخی الهامات غیبی دانسته است. او به نجات یافتنش از خطرات زمینی باور داشت. موضوعی که بعدها در زمان ابتلای وی به بیماری سرطان، باعث شد تا اعتماد به نفس خود را که ریشه در مسائل روانی داشت، تا حدود زیادی از دست بدهد! شاه در اوایل سال ۱۳۵۳ با نشانههایی از بیماری مواجه شد. وی در آن سال در تعطیلات نوروزی در کیش بود که توسط دکتر ایادی پزشک مخصوص شاه، متوجه بیماری خود میشود. بعد از آن دکتر ایادی از پرفسور برنار فرانسوی، متخصص خون دعوت کرد تا برای معاینه شاه به ایران سفر کند. در نهایت طبق معاینات صورت گرفته و آزمایشهای انجام شده، مشخص شد که شاه به نوعی از سرطان لنفاوی مبتلا شده است. برخی معتقدند شاه از بدو بیماری خویش متوجه نوع آن شده بود و کاملاً از آن آگاهی داشت و همین موضوع تأثیر زیادی بر روحیه شاه و اراده او در اداره کشور و مملکت گذاشت. بر این اساس داروهایی که مصرف میکرد به شدت بر بنیه جسمی او تأثیر گذاشته بود و باعث شده بود تا شاه روحیه و اعتماد به نفس خود را از دست بدهد. بهگونهایکه در سخنرانی و مصاحبههایی که بعد از آن داشت، هر گاه از مرگ صحبت میکرد، صدایش به لرزه میافتاد و به صورت زمزمه صحبتهای خود را ادا میکرد، اما برخلاف این دیدگاه، برخی از افراد و منابع موجود مدعی هستند که این موضوع به پیشنهاد و توصیه ایادی تا چند سال از شاه پنهان ماند. بر اساس این دیدگاه: نتیجه آزمایش به آگاهی ایادی رسید و او تأکید کرد که با توجه به روحیه شاه که از کوچکترین ناراحتی جسمانی نگران میشد، نباید او را از بیماریش آگاه کرد. مسئولیت اخلاقی گروه پزشکان بسیار سنگین بود و قرار شد بیماری شاه به هیچکس فاش نشود! هر چه هست، شاه اگر هم از بیماری خود آگاه بود، از جزئیات آن چیز زیادی نمیدانست و به طرز عجیبی تأکید داشت که نزدیکانش از جمله فرح، از آن مطلع نشوند. چنانچه فرح، همسر شاه نیز چند سال بعد از تشخیص اولیه، از این موضوع اطلاع یافت. وی در این رابطه در خاطرات خود آورده است: ماجرای بیماری همسرم را فقط سالها بعد در گزارشی که دکتر ژرژ فنلاندرن تهیه کرده بود، کشف کردم! شاه با آنکه از جزئیات بیماری خود خبر نداشت، اما میدانست بیمار است و به بیماری خطرناکی مبتلا شده است. با این حال او اصرار زیادی داشت تا بیماری خود را از مردم و نزدیکان خود مخفی نگه دارد. مهمترین دلیل این موضوع در وهله اول متأثر از مسائل روانی و ذهنیت خاص شاه از بیماریش بود. از آنجا که شاه همواره مدعی حمایت الهی از خود بود، انتشار این خبر میتوانست دیدگاه او پیرامون ارتباطش با نیروهای ماورایی را به چالش بکشاند. بر اساس یک دیدگاه: به نظر میرسد که سالهای رنج بردن خصوصی شاه، در فاصله زمانی میان اطلاع خودش از بیماری و بهدست آوردن شهامت لازم برای اطلاع دادن به همسرش، برای شاه ضرورت داشته است تا درک فکری خود از شرایط بیماریش را با اعتقاد پابرجای عاطفیش به حمایت الهی یکپارچه کند!»
درها به روی شاه سرگردان بسته میشود!
یکی از چالشهای پهلوی دوم پس از ترک ایران، رویگردانی دوستان دیرین از وی بود. به موجود تاریخ مصرف گذشتهای میمانست که تمام درها به روی او بسته شده بودند. او همه - از اطرافیان گرفته تا دولتهای متحد خویش به ویژه امریکا- را به خیانت متهم میساخت و درک نمیکرد که دیگر برای آنان سودی ندارد. رضا سرحدی، پژوهشگر تاریخ معاصر دراینباره مینویسد: «در واپسین روزهای منتهی به سقوط سلطنت در ایران، شاه به روایت نزدیکانش، هر روز عصبیتر و نگرانتر و افسردهتر میشد. میخواست هر چه زودتر ایران را ترک کند. آن روزها شاه احساس میکرد که مردم ایران به او پشت کردهاند! حتی میگفت: قدر خدمتش را ندانستهاند. غرب را هم به خیانت متهم میکرد. میگفت: سالها متملقان اطرافش به او دروغ گفتند و مردم هم خدماتش را نادیده انگاشتهاند و به آنها پشت کردهاند! انقلاب که به مراحل نهایی خود نزدیک میشد، شاه و خانوادهاش از ایران خارج شدند. آنها مدتِ کوتاهی در مصر ماندند. ملاقات با فورد، رئیسجمهور سابق امریکا، اگر هم صورت گرفت، رسمیت و اهمیتی نداشت. البته سادات از هیچ کوششی برای تقویت روحیه شاه فروگذار نمیکرد؛ رفتارش با شاه، چون رئیس یک دولت بود و تا واپسین دم حیات شاه تغییری در این رفتار حاصل نشد. شاه قصد داشت پس از گذراندن چند روزی در مصر به امریکا پرواز کند، اما درست چند ساعت قبل از پرواز، قاصدی از یک شاه دیگر وارد اسوان شد. او سفیر مراکش در مصر بود که از قاهره پرواز کرده بود تا دعوتی از جانب ملک حسن دوم متحد دیرینه شاه، به او تسلیم نماید. حسن نیز مانند سادات مقادیر هنگفتی پول از شاه دریافت کرده بود. جهان سادات هم میگوید: پادشاه مغرب نیز احساس کرد که او نیز باید حرکت بزرگوارانهای نسبت به برادرش شاه سرنگون شده بنماید: آیا اعلیحضرت همایون شاهنشاهی التفات میفرمایند که سر راهشان به ایالات متحد امریکا توقفی در مراکش بنمایند؟ پاسخ مثبت بود. در واشنگتن، کارتر از اینکه ورود شاه به امریکا باز هم به تأخیر میافتاد، غرق در شادمانی بود! قبول سفر به مراکش نشان از دلخوری شاه از حامی دیرینه خود (امریکا) داشت. آنجا هم اقامت شاه چندهفتهای بیش دوام نیاورد. بالاخره نمایندگان دولت مراکش به شاه گفتند که: باید ظرف چند روز کشور را ترک گوید، همچنین دستگاه اطلاعاتی فرانسه به دولت مراکش هشدار داد که ادامه اقامت شاه در آنجا فرجامی جز آشوب و حتی طغیان نخواهد داشت. بالاخره اینکه قرار بود کنفرانس ملل اسلامی در مراکش برگزار شود و نگرانی سلطان حسن این بود که حضور شاه، بر همه جنبههای دیگر کنفرانس سایه خواهد انداخت. سوای این همه عامل، در اوایل اسفند دولت نوپای اسلامی در ایران بهطور رسمی از دولت مراکش خواستار بازگرداندن شاه شد. در تمام این سرگردانیها شاه رویگردانی از غرب را در پیش گرفته بود که برگرفته از تفکر او یعنی خیانت امریکا به خودش بود! اگر محمدرضا پهلوی عصبی به نظر میرسید و اسیر فرضیههایی، چون خیانت از جانب امریکا شده بود، به همان اندازه امریکا از همراهی و مساعدت مستقیم و علنی از متحد دیرینه خود به هراس افتاده بود. این هراس ناشی از آن بود که امام خمینی از هنگام پیروزی انقلاب، به بازگرداندن شاه اصرار داشت. این تلاشها تا واپسین لحظات حیات شاه حتی در شرایط و زمانی که امید واقعبینانهای به بازگرداندن دیپلماتیک و قانونی او وجود نداشت، ادامه پیدا کرد. حاصل این فشارها و تهدیدها این بود که هر روز، روزگار بر شاه و خانوادهاش سختتر و تنگتر میشد. گویاترین نشان میزان موفقیت امام خمینی در این تلاش، این واقعیت بود که تا ساعاتی پیش از خروج اجباری شاه از مراکش، هنوز هیچ کشوری حاضر به صدور ویزا برای او و خانوادهاش نبود. بالاخره بعد از تلاشهای فراوان، دولت باهاما حاضر شد شاه را برای مدت کوتاهی بپذیرد.»
شاه از کِی سقوط کرد؟
بیتردید دروازههای مصر، تنها دری بود که در دوره آوارگی، به همدلی به روی شاه نگونبخت گشوده شد. برخی اما، این امر را به انسان دوستی انورسادات ربط میدهند و حال آنکه در این فقره، فرضیاتی دِگر نیز وجود دارد. نگاه داشتن متحد سابق امریکا در گوشهای برای مرگ و نیز هشدار به جریان اسلامی مصر - که به فاصلهای اندک وی را به کام مرگ فرستاد- در زمره این فرضیات به شمار میروند. سیدمرتضی حافظی، پژوهشگر تاریخ معاصر دراینباره مینویسد: «شاه در کتاب پاسخ به تاریخ مینویسد: قرار شد شهبانو و من پس از اینکه بختیار از مجلسین رأی اعتماد گرفت، برای چند هفته استراحت، کشور را ترک کنیم. آخرین روزهای اقامت در تهران، سخت نگران بودم. آرزو داشتم سفر من موجب پیدایش آرامش و تسکین تشنجات شود. امیدوار بودم بخت با شاپور بختیار یاری کند و بتواند وطن را از ویرانی و نابودی نجات دهد... در حقیقت باید گفت که این سفری بود توأم با آوارگی، تنهایی و اندوه و بیبازگشت. بسیاری معتقد بودند که رژیم از همان روز سقوط کرد! در این برهه تغییر و دگرگونی اجتنابناپذیر مینمود. در یک سوی تحولات شتابان، شاه قرار داشت که قدرت خویش را در حال زوال میدید و سردرگم از اینکه به چه کسی تکیه کند، رفتاری روانپریش از خود بروز میداد و در سوی دیگر مردمی بودند که طلیعهای از قدرت مذهب در جامعهای شیعی به روی آنها پدیدار و خیزش تودهای آنان را در انتخابهای درست و در عین حال مغرورانه کمکیار شده بود. روزی که شاه با چشمهای گریان تهران را ترک کرد، قصد اصلیاش این بود که بعد از اقامتی کوتاه در مصر راهی امریکا شود؛ چون کارتر، رئیسجمهور امریکا، قبل از خروج وی از تهران، به او گفته بود که امیدوار است شاه چند روزی در مصر بماند تا در آنجا پرزیدنت فور و نخستوزیر بگین بتوانند گزارشی از آنچه در کمپ دیوید گذشته در اختیارش بگذارند، اما مقامات امریکایی به شاه روی خوش نشان ندادند و شاه ناگزیر از مصر به مراکش رفت و روزهای آوارگی خود را در مراکش گذراند؛ با این حال هیچکدام از کشورها حاضر نشدند به وی پناهندگی دائمی دهند. در این میان انورسادات از شاه دعوت کرد برای معالجه و سکونت به مصر بیاید. شاه و فرح و همراهان با یک هواپیمای نظامی امریکا، پاناما را به مقصد قاهره ترک کردند. کارتر پس از گفتگو با انورسادات دستور داده بود تسهیلات لازم برای مسافرت شاه به مصر در اختیار او گذاشته شود و هواپیمای نظامی امریکا هم مطابق این دستور به مسافرت محمدرضا و همراهانش اختصاص داده شد. در فرودگاه قاهره، انورسادات، همراه همسرش جهانسادات به استقبال آمده بودند و قرار شد که او را از فرودگاه مستقیم به بیمارستان ارتش مصر ببرند. در این مسیر بود که شاه خطاب به سادات گفت: من هیچ کاری برای شما در گذشته انجام ندادم، اما شما تنها کسی هستید که با من به احترام رفتار کردید! روابط میان خاندان پهلوی و سادات از حد عرف روابط دیپلماتیک نیز فراتر رفت و به روابط خانوادگی و شخصی نیز منجر شد؛ سفر سادات به ایران بیانگر اوج مودت میان این دو دولت بود؛ تمام اینها نشاندهنده حمایت تمامقد محمدرضا پهلوی از رژیم سادات و همچنین ارادت سادات به پهلوی بود. با این حال تصمیم سادات در پناه دادن به شاه قاعدتاً دلایلی گوناگون داشت: از یکسو شخصیت سیاسی سادات در این کار نقشی اساسی داشت، آشکارا با شاهی که زمانی در اوج قدرت بود و حال به حضیض ضعف رسیده بود، همدلی داشت، بهخصوص که آنان امیدوار بودند شاید شاه همچون سال ۱۳۳۲ یکبار دیگر با کودتا به قدرت بازگردد. از سویی دیگر، در آن دوران سادات دستاندرکار مقابله با نیروهای اسلامی در درون مصر بود. بنا بر تحلیل سفارت امریکا، پناه دادن به شاه بخشی از حمله غیرمستقیم سادات علیه نیروهای دست راستی مذهبی در مصر است. چندی پس از ورود شاه به قاهره تیمی از پزشکان به سرکردگی دکتر دوبیکی وی را جراحی و پس از آن اعلام کردند سرطان به دیگر اعضای بدنش سرایت کرده است. دکتر کین امریکایی به فرح گفته بود که نباید به تلاشهای ناخواسته برای زندگی او دست بزنند و بگذارند وی راحت بمیرد. محمدرضا چند روز بعد به اغما رفت. روشن بود که در آستانه مرگ قرار گرفته است و سرانجام در روز ۵ مرداد ۱۳۵۹ از دنیا رفت.»
پاسخی دیرهنگام و سست به تاریخ!
محمدرضا پهلوی در دوران آوارگی، مورد سرزنش و ادبار بسیاری از متحدان و حتی دوستان سابق خویش قرار گرفت. او برای نجات از بخشی از فشار اینگونه ملامتها، به کاری دست زد که مجموعاً به ضرر وی تمام شد. تدوین «پاسخ به تاریخ» و توجیهات سست و فرافکنانه آن، نهایتاً گرهی از کار شاه نگونبخت نگشود و از انزوای وی چیزی نکاست. سیدمرتضی حسینی، پژوهشگر تاریخ معاصر دراینباره مینویسد: «محمدرضا پهلوی در بخش چهارم پاسخ به تاریخ، دیدگاه خود درباره انقلاب اسلامی را بیان میکند. آنچه کاملاً بر این بخش از کتاب حاکم است، رویکرد توطئهاندیشانهای است که گاه به ادعاهای مضحکی میانجامد. شاه با اشاره به قیام مردم قم در سال ۱۳۵۶ میگوید: زشتتر از این کاری در تصور نمیگنجد، ولی از قرار معلوم، بدن مجروحان فرضی را با مرکورکروم آغشته میکردند تا عکاسان خبرنگار فاقد اصول اخلاقی بتوانند عکسهای مؤثرتری بگیرند! او در ادامه در یک چرخش آشکار، مسئولیت تمام خشونتها و جنایات حکومت در مواجهه با مخالفان و منتقدان را به گردن ساواک و نخستوزیر انداخته و مینویسد: در هیچ کشوری مسئولیت اعمال پلیس و نیروهای اطلاعاتی بر عهده پادشاه یا رئیس کشور گذاشته نشده است، بلکه وزیر کشور، وزیر جنگ یا نخستوزیر مسئول هستند. در ایران، مسئولیت مستقیم ساواک بهعهده نخستوزیر بود... من هرگز این قاعده را زیر پا نگذاشتم! این موضوع که مجلس، دولت و نهادهای نظامی در ساختار بسته حکومت پهلوی هیچگونه اختیاری از خود نداشته و تنها مجری منویات شاه بودند، به اندازه کافی روشن است. یرواند آبراهامیان، پاسخ به تاریخ را آخرین وصیتنامه سیاسی محمدرضا پهلوی و سرشار از پریشانگوییهای یک آدم پارانوئید (توطئهاندیش) میداند. از نگاه او شاه علاوه بر اینکه مصدق را عامل لندن میدانست، معتقد بود انگلیسیها همراه با شرکتهای نفتی و روحانیون مرتجع، انقلاب را به تلافی دفاع او از اوپک و آرمان فلسطینیها طراحی کردند؛ ادعایی که هم فلسطینیها و هم اسرائیلیها را شگفتزده کرد. محمدرضا پهلوی در این کتاب، تلاقی منافع مختلف شامل کنسرسیوم بینالمللی نفت، امریکا و بریتانیا، رسانههای بینالمللی، روحانیون مرتجع کشور و کمونیستهایی را که در برخی از دستگاههای حکومتی نفوذ کرده بودند عامل وقوع انقلاب معرفی میکند. البته در ادامه، اینکه همسویی نیروها نشان از توطئهای سازمانیافته علیه او باشد را رد میکند و معتقد است که همه نیروهای درگیر در انقلاب دلایل خودشان را برای از صحنه خارج کردن او داشتند.
پاسخ به تاریخ یک کتاب خاطرات به معنای مرسوم آن نیست. شاه در دو کتاب قبلی خود از نقشه راه آینده ایران تحت هدایت خود و آنچه باید باشد گفته بود، اما آنچه در پاسخ به تاریخ آمده، روایتی از آنچه گذشت براساس توجیهات اوست. طبیعی است که در این شکل از پاسخگویی، روایتهای مبتنی بر واقعیات و مستندات تاریخی و تحلیلهای منطقی جای خود را به توجیهتراشی و متهم کردن دیگران بدهد. عنوانی که محمدرضا پهلوی برای کتاب خود انتخاب کرده است و ارتباط آن با زمان نگارش نیز قابلتوجه است. شاه که در طول دوران ۳۷ ساله سلطنتش هیچگاه خود را نیازمند به پاسخگویی به مردم یا نهادهای عمومی نمیدانست، اینبار نیز با همان غرور همیشگی تاریخ را مخاطب خود قرار داد. بهعبارت دیگر اگرچه در نهایت، عموم مردم خوانندگان این کتاب هستند، اما او بیش از آنکه خود را در قبال مردم ملزم به پاسخگویی بداند به قضاوت تاریخ و احتمالا آیندگان اصالت میداد.»