سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: آیا واقعاً موقعیتها، چشمه تولید رنج، اندوه و درد در زندگی هستند؟ یا ما آنها را به عنوان موقعیتهای تولید رنج و درد به حساب میآوریم؟ ما زبان به شکوه و گلایه میگشاییم که چرا من باید در این موقعیت درد و رنج قرار بگیرم. مگر من چه کردهام که زندگیام باید این گونه شود؟ مگر من چه کردهام که کسی بیاید سرم کلاه بگذارد و اموالم را بالا بکشد و مرا به خاک سیاه بنشاند؟ مگر من چه کرده بودم که فرزندم سرطان بگیرد؟ مگر من چه کردهام که باید کارم را از دست دهم؟ چرا من باید در خاورمیانه متولد شوم که قرار نیست روی آرامش ببیند؟ چرا خانواده ما اتکای مالی خوبی ندارد؟ حالا که طلاق گرفتهام زندگیام چه میشود؟
خبر اول: تو هزار و یک گمشده نداری، یک گمشده داری
ما عموماً موقعیتها را سبب زایش درد و رنج میدانیم. یعنی فکر میکنیم هزار و یک دشمن در بیرون منتظر ما ایستادهاند که شمشیرشان را از غلاف بیرون بکشند و به ما حمله کنند. آن بیرونِ بیکاری منتظر من است، آن بیرونِ پیری و از کارافتادگی منتظر من است، آن بیرونِ از دست دادن عزیزان منتظر من است. انصافاً یکی دو نفر نیستند. آن بیرون، آزارهای کلامی و رفتاری مردم منتظر من ایستاده است. آن بیرون، رئیسی که مرا درک نمیکند، آن بیرون، قبض آب و برق و گاز و تلفن و عوارض شهرداری و شارژ ساختمان و از همه بدتر قسطها منتظر من است. آن بیرون حقوق و دریافتی کم و هزینههای زیاد منتظر من است. آن بیرون، احتمال طلاق و فروپاشی زندگی مشترک در انتظار من است. آن بیرون تشدید بیماریام در انتظار من است. خلاصهتر بگوییم من یک تنه باید با هزار و یک دشمن بیرونی بجنگم و ناخودآگاه این حس را دارم: نامردها! انصاف داشته باشید یک نفر به چند نفر؟ مگر من چقدر جان، انرژی و رمق دارم که با این همه دشمن که همه شمشیرها و چاقوها و هفتتیرهایشان را به سمت من نشانه گرفتهاند روبهرو بشوم و بجنگم؟
حالا فرض کنید یکی از راه میرسد و خبر خیلی خوشحال کنندهای به من میدهد. خبر او چیست؟ خبر او این است که تو هزار و یک دشمن نداری، بلکه یک دشمن داری. خب تا این جای کار میتواند تا حدود زیادی درد مرا تسکین دهد. من فکر میکردم قرار است با هزار و یک دشمن مبارزه کنم، نمیدانستم رو به کدامشان بایستم، چون اگر به سمت یکیشان رو برمیگرداندم به هزار نفرشان پشت کرده بودم، حق بدهید خیلی موقعیت ترسناکی است، اما حالا متوجه شدهام من یک دشمن بیشتر ندارم، بنابر این خوشحالم دست کم وقتی با او روبهرو میشوم به هزار دشمن دیگر پشت نکردهام، وانگهی روبهرو شدن با یک نفر خیلی سادهتر از روبهرو شدن با هزار و یک نفر است.
مثل این میماند که من فکر میکردم هزار و یک گمشده دارم. چقدر دردناک و اندوهبار است که آدم هزار و یک گمشده داشته باشد، واقعاً نمیداند کدام یک را باید پیدا کند. هر کسی باشد کاملاً گیج میشود. حالا خبر رسیده است من در واقع یک گمشده بیشتر ندارم. چقدر این خبر میتواند به من توان و انرژی بدهد که قرار نیست دنبال هزار و یک چیز یا هزار و یک نفر یا هزار و یک پدیده بگردم من فقط یک چیز را گم کردهام.
خبر دوم: گمشده تو در بیرون نیست.
اما خبر خوب دوم چیست؟ به من میگویند گمشده تو در بیرون نیست. این هم خبر خوشحال کننده بعدی است. در واقع همان یک چیزی هم که گم کردهای فکر نکن بیرون گم کردهای، فرق میکند آدم چیزی را در بیرون یا در خانه خودش گم کند. مثلاً اگر به تو میگفتند آن چیز با ارزش و گمشده تو در یکی از موقعیتهای مکانی تهران است تو عزا نمیگرفتی که من از کجا شروع کنم؟ تهران که یک وجب جا نیست. من درِ کدام خانه را بزنم؟ چند شرکت و بیمارستان و کلینیک و کارگاه و رستوران و مسجد و تالار و ورزشگاه و بوستان و... را بگردم؟ چقدر تهران فضای سبز دارد، چقدر اتوبان دارد، اصلاً امکانپذیر است این همه فضای سبز و اتوبان را وجب به وجب گشت؟ اصلاً خیلیها ممکن است مرا به عنوان مزاحم تحویل پلیس بدهند، خیلیها اجازه نمیدهند من وارد آن حریمها شوم. خیلیها مرا به خانهشان راه نمیدهند.
حالا خبر دوم این است که گمشده تو در بیرون نیست، در خانه خودت است. این خبر هم مرا به وجد میآورد و عمیقاً خوشحالم میکند. یعنی من قرار نیست این همه جا را بگردم، باید برگردم به خانه خودم و با کمی گشتن گمشدهام را در خانه خودم پیدا کنم. بالاخره هر کجای خانه افتاده باشد پیدا میشود. من فکر میکردم من هزار و یک دشمن، مخالف و شکنجهگر دارم. حالا فهمیدهام یک دشمن بیشتر نیست، آن هم در بیرون از من نیست. من گمان میکردم هزار و یک عامل باعث تولید رنج و درد در من میشود، حال یکی به من خبر میدهد که در واقع هزار و یک عامل باعث تولید رنج و درد نمیشود.
اگر عوامل بیرونی سبب رنجند پس چرا عکسالعملها یکسان نیست؟
من وجودی پر از اضطراب و استرس دارم، تصور میکنم موقعیتهای بیرونی مرا به این روز میاندازند، اما در واقع اینگونه نیست. شاهدش این است که ما آدمهای زیادی را میبینیم که مثلاً فرزند خود را از دست دادهاند، اما رفتار و عکسالعمل آنها اصلاً با همدیگر یکسان نیست. سؤال مهمی که در اینجا میتوان مطرح کرد این است که اگر نفس از دست دادن فرزند، باعث تولید رنج و نگرانی و اندوه میشود در همه این افراد باید عکسالعملهای یکسانی را برانگیزد، در حالی که میبینیم واقعاً عکسالعملها یکسان نیست، یکی به هیچ عنوان نمیتواند چنین موقعیتی را بپذیرد و شدیداً بیتابی میکند، اما کسی را هم میبینیم که با وجود داشتن عواطف قوی، آن رخداد را میپذیرد و هضم میکند. یا فیالمثل افراد در موقعیت از دستدادن کار رفتار کاملاً یکسانی ندارند. اگر درد و اندوه مربوط به بیکاری میشد آن وقت همه افراد بیکار یا کسانی که به تازگی کار خود را از دست دادهاند رفتار کاملاً مشابهی میداشتند در حالی که میبینیم افراد رفتار مشابهی ندارند، یعنی یکی آن موقعیت را کاملاً میپذیرد و به سرعت به این سمت میرود که چه باید بکند، یکی را هم میبینیم که به هیچ عنوان نمیتواند قبول کند بیکار شده است بنابر این مقاومت شدیدی در برابر واقعیت به خرج میدهد.
پس اگر کمی عمیقتر شویم میبینیم که حوادث و رخدادهای بیرونی نیستند که عامل تولید ترس و نگرانی یا اندوه و احساس ناامنی یا خشم در ما میشوند، بلکه نوع تفسیر و بازخوانی و افکار من پس از آن حوادث و رخدادهاست که عملاً به نگرانی، ترس و اندوه من دامن میزند. این طور بگوییم در واقع واقعیت بیکاری ما را اذیت نمیکند، بلکه افکار بعد از بیکاری آزاردهنده است. اگر نتوانم زندگیام را اداره کنم چه؟ اگر نتوانم کاری پیدا کنم چه؟ زن و بچهام چه میشود؟ اگر خانواده همسرم متوجه شوند چه قضاوتی درباره من خواهند داشت؟ دوستانم دیگر مرا جدی نمیگیرند. من از نگاه آنها موجودی قابل ترحم هستم. اگر مسافرکشی کنم و آشناها مرا ببینند چه خواهند گفت؟ در موقعیت از دستدادن کار چیز دردناکی وجود ندارد، بلکه وقتی من دست به تفسیر پس از بیکاری میزنم و البته تفسیر من کاملاً بدبینانه، سیاه و قضاوت گرانه است ترس، نگرانی و اندوه زاده میشود و راز اینکه واکنش افراد به بیکار شدن با هم یکسان نیست به تنوع ذهنیتهای آنها برمیگردد، به این برمیگردد که تا چه اندازه تفسیر آنها از این اتفاق سیاه و منفی باشد.
مثال از ۲ موقعیت و تفسیر رنجآوری که از آنها دارم
پس میتوانم متوجه باشم که موقعیتهای بیرونی چشمه زایش درد نیستند. این طلاق نیست که باعث تولید نگرانی و اندوه من شده است بلکه تفسیر ذهنی من از روزهای بعد از طلاق اندوه زاست و مرا نگران کرده است وگرنه در خود آن موقعیت بیرونی یعنی طلاق اندوهی نیست. افکار من نسبت به طلاق حاوی محتوا و درون مایه نگران کننده است مثلاً من به عنوان یک مرد یا یک زن بعد از طلاق چنین افکاری دارم:
-چرا به من خیانت شد؟ احساس میکنم به بازی گرفته شدهام.
-چرا کار به این جا کشید؟ اگر به اندازه کافی جذاب - زن - بودم یا اگر به اندازه کافی قدرتمند- مرد- بودم کار به این جا نمیکشید.
-زندگی من به فروپاشی رسید، چون هوش مدیریت بر زندگیام را نداشتم.
-آیا همیشه مجرد خواهم ماند؟
-چطور میتوانم از عهده بزرگ کردن بچهام برآیم؟
- نگاههای سنگین دیگران را چطور تحمل کنم؟
- حضانت کودکم چه میشود؟ کودکم را به من میدهند؟ اگر ندهند، در این صورت حتماً دیوانه میشوم.
مثل این میماند که من هنوز پایم را روی پلکان منتهی به درِ هواپیما نگذاشتهام، اما تا تعیین نوع خرمای مراسم ترحیم هم پیش رفتهام، اینکه اگر این هواپیما سقوط کند تکلیف زندگیام چه میشود. آیا بچههایم آواره میشوند؟ همسرم ازدواج مجدد میکند یا نه بچهها را به تنهایی با چنگ و دندان بزرگ میکند؟ و دهها و صدها فکر از این دست که ما را آزار میدهد بیآنکه اساساً اتفاقی افتاده باشد یعنی در حقیقت هواپیما سقوط نکرده است، اما من به واسطه افکاری که تولید میکنم سقوط هواپیما و مرگ خودم را بازسازی کردهام. پس هواپیما عامل ترس نیست بلکه افکار من باعث ایجاد ترس میشود. ممکن است کسی بگوید اگر ما هواپیماهای ایمنی داشتیم یا این همه خبر درباره نقص فنی هواپیماها به گوش نمیرسید من از هواپیما نمیترسیدم، اما میتوان باز این سؤال را پرسید که حتی وقتی شما از سوار شدن به هواپیما نمیترسید در نهایت خود هواپیما نیست که به شما اطمینان میدهد - چطور یک جسم فیزیکی با هزاران قطعه کوچک و بزرگ میتواند با ما همکلام شود و به ما اطمینان بدهد – بلکه افکار و تفسیر شما درباره هواپیماست که باعث تولید آسودگی یا ترس در شما میشود، مثلاً به محض اینکه متوجه میشوید هواپیما ایرباس است نفس راحتتری میکشید، چون تفسیر شما از ایرباس این است که هواپیمای ایمنی است. ممکن است در واقعیت ایرباس هواپیمای ایمنتری باشد یعنی آمار نشان دهد که این هواپیما سوانح و نقص فنی کمتری دارد، با این حال کسی با وجود اینکه میداند ایرباس هواپیمای ایمنی است، اما به شدت از سفر با آن هواپیما بترسد - تحت تأثیر افکار و وسواسهای فکری که ایجاد میکند - و در آن سو ممکن است کسی سوار هواپیمایی شود که چندان خوشنام نباشد، اما او در طول پرواز ترسی را تجربه نکند. چرا؟ چون آن افکار منتج به نگرانی و ترس در او وجود ندارد، یا این طور بگوییم نوع تفسیر او از سوار شدن به هواپیما با آن فرد بغل دستی کاملاً متفاوت است.
نفس توست آن مادر بدخاصیت
مولانا در مثنوی معنوی، داستانی را روایت میکند که میتواند به روشنی بحث امروز ما را درباره اینکه عامل ترس، اندوه و خشم در ما، هزار و یک منشأ بیرونی نیست توضیح دهد. مولانا میگوید: آن یکی از خشم، مادر را بکشت/ هم به زخم خنجر و هم زخم مشت/ آن یکی گفتش که از بد گوهری/ یاد ناوردی تو حق مادری/ هی تو مادر را چرا کشتی بگو/ او چه کرد آخر بگوای زشت خو/ گفت کاری کرد کان عار ویست/ کشتمش کان خاک ستار ویست/ گفت آن کس را بکشای محتشم/ گفت پس هر روز مردی را کشم/ کشتم او را رَستم از خونهای خلق/ نای او برم بهست از نای خلق/ نفس تست آن مادر بدخاصیت/ که فساد اوست در هر ناحیت/ هین بکش او را که بهر آن دنی/ هر دمی قصد عزیزی میکنی/ از وی این دنیای خوش بر تست تنگ/ از پی او با حق و با خلق جنگ.
داستان روشن است: پسری، مادر خود را که بدکاره بوده میکشد. وقتی از او میپرسند چرا افرادی را که با او در رابطه بودند نکشتی؟ میگوید در آن صورت هر روز باید یکی را میکشتم یعنی گرفتار و مشغول به هزار و یک دشمن میشدم در صورتی که وقتی چشمه زایش آن همه رنج را از بین ببرم هزار و یک مسئله من هم حل میشود و بعد مولانا در ادامه میگوید: «نفس تست آن مادر بدخاصیت» عامل، مادر و زایشگر همه این رنجها که باعث میشود دنیا با همه فراخیاش بر تو تنگ شود و تو همواره در جنگ با خلق قرار بگیری آن نفس یا منِ کاذب یا آن خودخواهیهای مسموم توست و اگر تو واقعاً میخواهی با بیرون از خودت به صلح برسی اول از همه باید آن نفس را از سر راه برداری و به صلح درون برسی. در حقیقت مسئله تو بیرون نیست، بلکه انعکاس مسئلهات را در بیرون میبینی به تعبیر پیامبر (ص): «اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک / دشمنترین دشمنان تو در درون توست.» و اگر در بیرون هم دشمنی وجود دارد انعکاس آن دشمن درونی است. در ادامه این حکایت مولانا به یک اِشکال هم جواب میدهد: انبیا و اولیا، نفس خود را کشته بودند پس چرا آنها دشمن داشتند؟ و مولانا جواب میدهد: دشمن خود بودهاند آن منکران/ زخم بر خود میزدند ایشان چنان/ دشمن آن باشد که قصد جان کند/ دشمن آن نبود که خود جان میکند/ نیست خفاشک عدو آفتاب/ او عدو خویش آمد در حجاب/ دشمن آن باشد کزو آید عذاب/ مانع آید لعل را از آفتاب/ مانع خویشند جمله کافران/ از شعاع جوهر پیغامبران/ گر شود بیمار، دشمن با طبیب/ ور کند کودک عداوت با ادیب/ در حقیقت رهزن جان خودند/ راه عقل و جان خود را خود زدند