سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: رفت، اما کسی سر مزار مادر نیامد. خودش بود و پدر و تنها خواهرش که حالا داغدار مرگ غریبانه مادرش بود. نه ختمی، نه مراسمی برای تسلای خاطری و نه در آغوش گرفتن آنهایی که وجودشان میتوانست آرامشان کند. حالا مادر رفته بود و خانه بوی مرگ میداد. انگار خانه را طاعون زده است و حتی اقوام نزدیک هم میترسیدند قدم در خانهای بگذارند که بارها در آن مادرش را ملاقات کرده بودند. این دردناکترین قسمت کرونایی زندگیاش بود!
قرار بود برای عروسی برادرش دو هفته مرخصی بگیرد. عروسی نزدیک عید بود و او یک ماه تمام شیفت مانده بود که بیدغدغه برای مراسم برود. اما همه چیز یک شب در هم پیچید و عروسیها تعطیل شد. فقط او ماند و خستگی یک ماه کار بیوقفه. حالا شرایط اضطراری بود و نمیشد حتی برای استراحت شخصی سکان را رها کند. با چشمان خسته و زیر چشمی پفآلود ماند برای درمان کروناییها. اوایل سخت بود. مردم وحشتزده عزیزانشان را به بیمارستان میبردند و برای تست دادن عجله داشتند. او و همکارهای خستهاش هم کار میکردند و هم غرولندهای خانوادههای بیماران را تحمل میکردند. آنها میتوانستند شرایط را به خوبی درک کنند، اما مردم فقط فکر بیمارشان بودند. یکی باردار بود و همسرش دودستی توی سرش میکوبید. یکی همسایه پیرش را که مدام سرفه میکرد آورده بود. یکی هنوز جواب هیچ تستی نیامده برای مادرش امن یجیب میخواند. خدا میداند این دو ماه چه خاطراتی در دل کادر درمان، تولد یافته، چه تجربیات تلخ و شیرینی که به چشم دیدند. از به یک باره پر کشیدن آدمها و دادن خبر فوتشان و از آدمهایی که کرونا را شکست داده و روز آخر با اشک ترکشان کرده بود. دلش لک زده بود برای مادر، اما حق دیدن نداشت. او اکنون از همهآلودهتر بود و وجودش برای مادر عین خوراندن سم به او بود. باید میماند و تحمل میکرد. میماند و تنهایی و دلتنگیاش را با خدای خود قسمت میکرد. او حق خستگی نداشت، حق ناامیدی نداشت. آدمهای زیادی بیرون اتاق چشمشان به مهربانی و لبخند او بود. او شنید مردی همسر باردارش را از دست داده و دارد توی سالن بیمارستان ضجه میزند. طاقت دیدن نداشت. دختری التماس میکرد پیش مادرش بماند، اما همراه ممنوع بود. خانوادههای زیادی تمام شب را با ترس بیرون بیمارستان به سحر میرساندند به امید شنیدن خبری خوش. چه روزهای ملتهبی! چه درد جانکاهی!
عید امسال با همیشه فرق داشت. آدمهای زیادی موقع تحویل تنها بودند و بر این غربت اشک ریختند. خیلی از دلها خوشحال نبودند و انگار گمکردهای داشته باشند چشمشان به در بود تا فرزندی از راه برسد و این غم فراق را خاتمه دهد. اما اوضاع فرق میکرد. امسال دوست داشتن مدلش با همه سالهای دیگر فرق داشت. امسال نوهها برای حفظ سلامتی مادرربزرگ و پدربزرگشان ترجیح دادند به دیدارشان نروند، آنها را نبوسند و حتی عیدی هم از دستان پربرکتشان نستانند. اما مادر است دیگر. چشمش به در مانده تا میوههای عمرش را ببیند. تبریک تلفنی امسال پر از بغض بود و به جای باز شدن دلها، دلتنگی در نگاهها و صداها نشست.
میخواهم از مسئولیت اجتماعی بنویسم. مقولهای که این روزها نقش مهمی در روابط اجتماعی ایفا میکند. میخواهم از مردمان خودخواهی بنویسم که در مواقع بحرانی تیشه برمیدارند و به جان مردم میافتند و حتی به جان عزیزان خود نیز رحم نمیکنند. میخواهم از مردمی بنویسم که کرونا برایشان جدی نبود و مهمانی عیدشان برقرار بود با همان تشریفات همیشگی! با وجود تمام هشدارها و اعلام آمارهای مشخص از تعداد از جانباختگان، توی خیابانها آمدند و بدون هیچ محافظت شخصی به خرید هجوم آوردند. آنهایی که از تخفیفهای وسوسهکننده فروشگاهها و مراکز خرید استقبال کردند و اسمش را زرنگی گذاشتند. آنهایی که شلوار بچه را توی حراج، چند تومانی ارزانتر خریدند و خوشحال بودند که بعد از کرونا وقتی قیمتها بالا میکشد آنها برد میکنند. همانهایی که هیچ وقت جان مردم برایشان مهم نبوده است. همه را برای خودشان میخواهند. همان اندک مردم بیادبی که وقتی خواهش مردمان گیلان را شنیدند که به شمال سفر نکنند صدایشان درآمد، بادی به غبغب انداختند و گفتند به ویلاهای چند میلیاردی خودشان میروند. آنهایی که توی شهرها رفتند و با خود ویروس را مهمان کردند یا با خودشان سوغات آوردند. آنهایی که فکر کردند فقط زن و بچه خودشان دل دارند و فقط آنها هستند که حوصلهشان توی خانه سررفته و باید بادی به کلهشان بخورد. آنها به خودشان اجازه سفر دادند و به قول خودشان تمام پروتکلهای بهداشتی را دور زدند و چقدر هم توی دلشان به حماقت ما خندیدند!
اما در کنار مردم بیمسئولیت که جان هزاران بیگناه را به خطر انداختند دیدیم کسانی را که به مسئولیت اجتماعی خود به بهترین نحو عمل کرده و صحنههای زیبایی از انسانیت و همکاری رقم زدند. آنهایی که به طور جهادی پای کار آمدند و برای شهرشان ماسک پارچهای دوختند. آنهایی که هر شب تمام شهر را به طور خودجوش و مردمی ضدعفونی کردند. آنهایی که بدون گران کردن اجناس مانده در انبار آنها را به مردم فروختند یا هدیه کردند. آنهایی که شبانه تمام دستگاههای خودپرداز شهر را ضدعفونی میکردند. عدهای جوان پای کار آمدند و در قالب نیروهای امدادی در ورودی شهرها مستقر شده و تب افراد را سنجیدند و تعداد زیادی بیمار مشکوک شناسایی و به مراکز درمانی معرفی کردند. عدهای با درک شرایط اقتصادی، اجاره خانهها و مغازهها را بخشیدند تا آدمها کمدغدغهتر کنار خانواده بمانند. عدهای هم توی شرکتهای تولید لوازم بهداشتی، شبانهروز کار کردند تا نیاز اقلام بهداشتی مردم مرتفع شود.
عدهای هم جانشان را کف دست گرفتند و توی مراکز درمانی که حالا میدان جنگ بود مبارزه کردند. آنها مرخصی عیدشان لغو شده بود و با تمام توان کار کردند و هنوز هم کار میکنند و سخت مشغول پنجه در پنجه شدن با کرونا هستند و امیدشان به همراهی مردم است تا بتوانند آن را شکست دهند. انتظار دارند حالا مردم این بیماری هولناک را جدی بگیرند و از این جا به بعد دست یاری بفشارند و مردم درخواستشان را اجابت کنند. کرونا تمام میشود، اما ایران میماند با اینهمه قلبی که درد میکند و شمعهای عزایی که در نقطه نقطهاش غریبانه روشن است. کرونا تمام میشود، اما کسی چهره خودخواهانی که توی صفحات مجازیاش پر از تبلیغ برای پویش مردمی در خانه میمانیم بود و خودشان در صحنههای چهارشنبهسوری و خرید در خیابان حضور فعال داشتند از یاد نخواهد برد و البته مردم داغدار ما هرگز صحنههای انساندوستانه را از خاطر نخواهند برد و یک بار دیگر کشورمان سربلند از این آزمون سخت بیرون خواهد آمد.