سرويس ايثار و مقاومت جوان آنلاين: پیشتر مطلبی در خصوص جانباز شهید حاج مجید نورتقی منتشر کردیم. وی از رزمندگان دفاع مقدس و یکی از بسیجیهای فعال جنوب شهر تهران بود که با وجود جانبازی، در دهه ۷۰ در جریان تفحص پیکر شهدا شرکت کرد و در این مسیر نیز مجدداً به مقام جانبازی نائل آمد. حاج مجید در اربعین سال ۹۱ براثر عوارض جانبازی به شهادت رسید، اما یاد و نام او در بین اهالی و بسیجیهای جنوب غرب تهران همچنان زنده است. بعد از انتشار مطلبی در خصوص ایشان بود که حسن مقاری، برادر شهید حسین مقاری با ما تماس گرفت و خاطراتی از دوران حضور شهید نورتقی در تفحص پیکر شهدا برایمان تعریف کرد. خاطراتی که هم از حیث دانستن از شهید نورتقی و هم از حیث درک حال و هوای تفحص پیکر شهدا جالب و شنیدنی است. روایتهای همرزم شهید نورتقی را پیشرو دارید.
دوستی با شهدا
حاج مجید نورتقی بچه محلمان بود. دوران دفاع مقدس، شهید نورتقی با برادرم شهید حسین مقاری دوست و همرزم بود و بعد از جنگ هم فرماندهی و استادی ما را در پایگاه بسیج شهید عبدالهادی برعهده داشت. ایشان با روحیات خاصش جوانهای زیادی را جذب پایگاه و بسیج کرد و باعث عاقبت بخیری خیلیها شد. از طرفی سعی میکرد دوستان نزدیک خودش را از آدمهای ناب و خالص انتخاب کند. خرداد سال ۱۳۷۶ با زحمت خیلی زیاد موفق شدیم با چند نفر از رفقای مسجد و پایگاه به تفحص برویم. چند روز قبل از ما آقا مجید هم رفته بود. آن موقع بچههای تفحص در منطقه طلائیه کار میکردند. غیر از ما تیمهای دیگری هم از بچههای لشکر ۲۷ تهران، لشکر ۱۴ اصفهان و لشکر عاشورای تبریز در منطقه بودند. با روحیهای که آقا مجید داشت خیلی زود با سایر گروهها به خصوص فرماندهانشان ارتباط صمیمی برقرار کرد. با اینکه تقریباً با هم رفته بودیم و از قبل بچههای سایر تیمها را نمیشناختیم، ولی دوستی آقا مجید با مسئولان سایر گروههای تفحص روز به روز بیشتر میشد. بچههایی که بعدها چند نفر از آنها به شهادت رسیدند. انگار شهید نورتقی میدانست دوستانش را از بین چه کسانی انتخاب کند. افرادی مثل شهید علی محمودوند و شهید مجید پازوکی از لشکر ۲۷ و شهید علیرضا غلامی از اصفهان که کمی بعد همگی از شهدای تفحص شدند.
۳ دوست
در میان دوستانی که حاج مجید در منطقه انتخاب کرده بود، سرهنگ غلامی فرمانده تفحص لشکر ۱۴ آدم معنوی و خاصی بود. ایشان با قرآن انس داشت و هر وقت تلویزیون برنامهای پخش میکرد و در آن خانم هنرپیشهای بود، چشمهایش را میبست تا حتی از تلویزیون چشمش به نامحرم نیفتد. (این مورد را خودم شاهد بودم) برادر غلامی همان ایام تفحص دو خواب دیده بود که فقط برای حاج مجید تعریف کرده بود. بعدها شهید نورتقی این دو خواب را برای من تعریف کرد. شهید غلامی گفته بود در خواب همراه عدهای از دوستانش در یک باغ پر از گل بودند. هیچ کدام از دوستانش موفق به چیدن گل نمیشوند جز او که به راحتی گلی را میچیند. خیلی طول نکشید که این خواب با شهادت غلامی تعبیر شد.
شهید حسین صابری هم از دیگر دوستان شهید نورتقی بود. صابری مسئول لجستیک کمیته تفحص بود. دو برادرش به نامهای حسن و عباس به شهادت رسیده بودند. حسن سال ۶۶ در عملیات بیتالمقدس۲ و عباس سال ۷۵ حین تفحص پیکر شهدا در فکه آسمانی شده بود.
استخاره عجیب
معمولاً بعد از چند روز کار در منطقه، بچهها برای استحمام و تلفن به خانواده و سایر امور شخصی به مقر اهواز میرفتند و دوباره برمیگشتند. یک روز که در مقر اهواز با رفقا نشسته بودیم، آقا مجید به من گفت بروم از سرهنگ غلامی استخاره بگیرم. تأکید هم کرد نگویم استخاره را برای او میخواهم. قبلاً گفته بودم شهید غلامی با قرآن انس بسیاری داشت و استخارههایش رد خور نداشت. این توانایی را از تلاوتهای مداوم قرآن و خودسازی به دست آورده بود. خودش میگفت هر روز بعد از نماز صبح یک ساعت و در طول روز قرآن میخواند. خلاصه یک جلد قرآن برداشتم و به شهید غلامی دادم تا استخاره بگیرد. قرآن را گرفت و چیزهایی زیر لب گفت و بعد قرآن را باز کرد. طولی نکشید با تعجب زل زد توی چشمهایم. من که از نگاهش فهمیده بودم میخواهد حرف مهمی بزند، با اینکه آقا مجید گفته بود نگویم استخاره برای اوست، بیاختیار گفتم به خدا استخاره مال خودم نیست، مال آقا مجیده. سرهنگ غلامی با صدایی آرام ولی هیجانی گفت به زودی هدیه بزرگی بهت میرسه. بعد دستانش را بالا گرفت و ادامه داد، دو دستی بگیرش...
روزه در هوای گرم
مدتی فکرم مشغول بود. دوست داشتم بدانم حاج مجید چه نیتی داشت که استخارهاش باعث شده بود آدمی مثل شهید غلامی آنطور از جواب استخاره ایشان تعجب کند. دوباره به طلائیه برگشتیم، اما حال و هوای حاج مجید عوض شده بود. با روحیه شوخ طبعی که داشت اجازه نمیداد کسی از حال درونیاش مطلع شود، اما گاهی که شهید گمنامی تفحص میشد، خودش را خالی میکرد و اشک میریخت. اگرچه دیدن پیکر شهدا همه را منقلب میکرد، ولی مشخص بود حاج مجید درد دیگری دارد و درون خودش با چیزی میجنگد.
یک روز حدود ظهر وارد حسینیه شدیم. دیدیم حاج مجید دست و پا باز، جلوی کولر افتاده است. حسینیه یک سوله نسبتاً بزرگی بود که نزدیکی سه راهی شهادت ساخته بودند. تجمع و استراحتگاه ما همانجا بود. چند کانکس هم بود و دیگر هیچ. حسینیه یک دستگاه کولر آبی داشت که باید با سطل آب داخلش میریختیم و غالباً هم باد گرمی داشت! آقا مجید بیحال و بی رمق جلوی باد گرم کولر افتاده بود. رفتیم و کمی اذیتش کردیم تا بلند شد. بعد از نماز، هنگام ناهار رغبتی برای غذا خوردن نشان نداد. شب که شد با هم شام خوردیم. رفتم توی نخش و متوجه شدم روزه بوده است. بعداً فهمیدم سه روز پشت سر هم روزه گرفته است آن هم در هوای گرم جنوب! آن هم مجید نورتقی که اصلاً طاقت گرسنگی نداشت. ظاهراً نذری داشت که باید روزه میگرفت. نذری که لابد به استخارهاش هم مرتبط میشد و ما از آن بیخبر بودیم.
رفتن بیبازگشت
یک شب در حسینیه نشسته بودیم که شهید صابری و شهید غلامی دنبال حاج مجید آمدند. همگی از حسینیه بیرون رفتیم. ماشینشان آماده حرکت بود. همه جا تاریک بود و فقط نور چراغ خودروهای تویوتا مقابل حسینیه را روشن کرده بود. احساس عجیبی داشتم. درست مثل شبهای عملیات. با این تفاوت که اینبار قرار نبود ما جایی برویم. غلامی و صابری آمده بودند تا فقط حاج مجید را با خودشان به فکه ببرند. اصرار کردیم همراهشان برویم، اما قبول نکردند. بیشتر اصرارمان به دلیل این بود که همراه حاج مجید باشیم ولی مؤثر واقع نشد. جوان بودیم و غرورمان هم اجازه نداد بیشتر اصرار کنیم. پیش خودمان گفتیم فکه هم یکجا از مناطق عملیاتی است مثل طلائیه که ما درآن هستیم. چرا باید اصرار کنیم و... آنها رفتند.
خبر شهادت
آن شب ناراحت بودیم که چرا ما را همراه خودشان نبردند. به حاج مجید هم گفتیم تا مراتب ناراحتیمان را به اطلاعشان برساند. حرفی نزد و فقط خندید. انگار قول و قرارهایشان را قبلاً گذاشته بودند. اینجا بود که حاجی فاصله خودش را با ما زیاد کرد. آن هم از زمین تا آسمان. البته او تقصیری نداشت همه ما به همان چیزی رسیدیم که استحقاقش را داشتیم. فرق است بین کسی که هدفش تفریح است با کسی که با کار سخت دلش را صاف میکند و میخواهد به مرتبهای برسد. قضیه حاج مجید با ما فرق داشت که توانست با خودروی راهیان شهادت برود...
ظهر روز بعد یکی از بچهها از مقر اهواز آمد و خبر حادثهای را آورد. گفت گویا در فکه یک مین منفجر شده و چند نفر به شهادت رسیده بودند. آن موقع وسایل ارتباط جمعی کم بود. سریع جمع کردیم و به اهواز رفتیم. سرهنگ غلامی همانطور که خواب دیده و برای آقا مجید تعریف کرده بود، گل را چیده و به شهادت رسیده بود. او فقط بخشی از یک ریهاش کار میکرد و همیشه در ماشینش اکسیژن داشت. آرام صحبت میکرد و آرام راه میرفت. یک روز در طلائیه به او گفتم جناب سرهنگ شما نمیخواهی به خانهتان بروی؟ چند سال در جنگ بودی و حالا هم در تفحصی. با دست به خاکریز مقابل اشاره کرد و گفت: «بچههای من زیر همین خاکریزها خوابیدهاند. تا آنها را پیدا نکنم و تحویل مادرهایشان ندهم، نمیروم.»
از طرف بنیاد قرار بود دو، سه ماه دیگر او را برای درمان به آلمان اعزام کنند ولی شهید غلامی حاضر نشد خرجی روی دست بیتالمال بگذارد. ماند و عاقبت ترکش مین دقیقاً به همان قسمت ریه که سالم مانده بود خورد و او به حالت سجده به شهادت رسید. نفر دوم حسین صابری بود که یک دست و هر دو پایش قطع شده بود. خانواده شهید صابری سه پسر داشتند که هر سه به شهادت رسیدند.
موضوع از این قرار بود که این عزیزان در فکه به مقتل شهید عباس صابری میروند تا فاتحهای بخوانند که ناگهان یک مین والمر عمل میکند و این حادثه رخ میدهد. در این حادثه سه نفر مجروح میشوند که یکی از آنها آقا مجید بود؛ از سینه تا پا ۱۹ ترکش میخورد و مچ پای چپش هم به شدت آسیب میبیند. فاصلهاش تا شهادت فقط یک قدم بود...
راز استخاره
حال حاج مجید که بهتر شد از او موضوع استخاره را پرسیدم. گفت مشکلی در تهران پیش آمده بود که باید حتماً برمیگشتم. (موضوع را به من گفت. واقعاً مسئله مهمی بود و اگر هر کس جز او بود به سرعت به تهران برمیگشت)، اما آقا مجید که عادت داشت برای هر کاری استخاره بگیرد، از من میخواهد برای ماندن یا رفتنش از شهید غلامی استخاره بگیرم. وقتی جواب استخارهاش «رسیدن خیری بزرگ» شد، تصمیم میگیرد بماند. چون درگیر یک کشمکش درونی بود، تصمیم میگیرد از صبر و نماز کمک بگیرد و در هوای گرم سه روز روزه میگیرد و نهایتاً خیر بزرگی که قرآن نوید داده بود را با جانبازی میگیرد.
اما چرا آن موقع شهید نشد؟ به نظر حقیر بچههای پایگاه هنوز به او احتیاج داشتند و خدا این را خوب میدانست. مجید باید میماند و میسوخت و افراد بیشتری را تربیت میکرد تا وقت پروازش در اربعین سال ۹۱ برسد و با رفتنش دل همه را بسوزاند. روحش شاد و یادش گرامی باد.