سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: خسته و تکیده بود. صورتش به زنهای ۵۰ ساله میمانست. لاک رنگ و رو رفتهای هنوز گوشه ناخنهایش بود. دندانهای سفیدش میان گودی صورت کوچکش برق میزد. کند راه میرفت. انگار شک داشته باشد! غم در تکتک سلولهایش وول میخورد و اشک را به زور گوشه چشمش مینشاند. غمی که از روی لباسهای نسبتاً آراسته سعی میکرد زیر پوست ظریفش پنهان شود. هر چه نزدیکتر میشد، پاهایش را بیشتر روی آسفالت میکشاند و کمتر برای رسیدن به قرارش عجله میکرد.
داشت گذشته نه چندان دورش را از ذهنش عبور میداد. همین چند وقت پیش بود که پای سفره عقد نشاندنش و با یک بقچه آرزو و خواب و خیال به خانه شوهر رفت. کلی نقشه برای خوشبخت شدن داشت. میگفت یکی دو جین بچه میخواهد. او همیشه به حرفش خندیده بود. با خودش میگفت چه کسی در این دوره زمانه میتواند با هفت، هشت بچه قد و نیم قد، در خانههای کبریتی که خودشان هم به زور جا میشوند، سر کند؟ اصلاً خودشان هم که میخواستند باز هم اختیار دستشان نبود. هر بار به بهانه توپ بازی بچهها یا ونگ ونگ یکی از آنها که از دندان درد ضجه میزند و خوابش نمیبرد، بالای سرشان میآید و انگار ارث پدرش را خورده باشند، سرشان داد میزند و مثل پدر مردهها گوششان را میکشد.
آخرین بار در یک ۵۰ متری وسط شهر زندگی کرده بود. همسایههایش عجیب بودند. یکی از آنها کفترباز بود و آن یکی همیشه از خانهشان بوی کباب میآمد. یک بار با کنجکاوی پشت پنجره ایستاد و کشیک کشید. چیزی که میدید فقط چند تکه پوست مرغ بود که علی آقای قصاب هر شب مجانی به آنها میداد تا کباب کنند و بخورند!
آن روزها جوانتر بود. هنوز حس و حال جوانی داشت. با نخود لوبیایی که از دیشب خیس کرده بود و با تکه استخوان راسته گوسفند که باز هم از علی آقای قصاب گرفته بود، آبگوشت درست میکرد. نزدیک ظهر خسته از صف نانوایی سنگکی برمیگشت. میگفت آبگوشت را فقط باید با نان سنگک خورد آن هم در ظرفهای سفالی فیروزهای که از همدان برای جهیزیهاش خریده بودند. میگفت اینطوری طعم گوشت تا ته معدهات مینشیند و تا آبگوشت بعدی مزهاش زیر دندان میماند و حال خوبی دارد. سبزی خوردن هم میگذاشت اگر مرد گاریچی هوس میکرد از کوچه آنها بگذرد و سبزیهای تازه و گاه گندیدهاش را به زنهای خانهداری که تا لنگ ظهر خوابیدهاند قالب کند. آن روز ناهار خورده نخورده عقب میرفت و خودش را در پشتی لاکی رنگ کاشان فرو میبرد و از خستگی و مستی پاتیلهای دوغی که پشت هم خورده بود، بیهوش میشد. زن پیش آمد. منشی دادگاه داشت نوبت کس دیگری را میخواند. صدا کرد، اما کسی پیش نیامد. شاید دست از دعوا کردن برداشتهاند و به همدیگر فرصت دوباره دادهاند. عشق این موقعها چقدر به کار میآید؟! میتواند خورهای که به جان زندگی افتاده است را نجات بدهد.
صورتش سرخ میشود، میترسد و چشمهایش از کاری که قرار است انجام دهد، از حدقه بیرون میزند. روی نیمکت سرد و بیروح، جلوی سربازی که ماه آخر خدمتش را روی آن صندلی آهنی میگذراند، مینشیند و زیر لب امن یجیب میخواند. خدا خدا میکند او نیامده باشد. خودش هم نمیداند چرا ولی دلش میگیرد. میخواهد به قاضی بگوید قبل از اعلام حکم اجازه دهد یک بار دیگر با هم آبگوشت بخورند. کسی چه میداند شاید این آبگوشت طعمش با همه این چهار سال فرق کند!