سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: «اگر درس نخونی، فردا هیچی نمیشی! ما دیگه ولش کردیم، هرچی میخواد بشه بشه!». «هرچی میخونم تو کلهام نمیره! دوست ندارم درس بخونم! حالا بعداً میخونم!». «بچه جان بخون! بخون!» این جملات برایتان آشناست، درسته؟... کمکم به پایان سال تحصیلی نزدیک میشویم. پدران، مادران و دانشآموزان! امسال را چطور گذراندید؟ خوب و قابل قبول بود یا ناراضی هستید؟... من نه روانشناسم و نه پژوهشگر تربیتی کودکان و نوجوانان. من یک دردکشیده دوران دانشآموزی هستم! البته الان اعتراف میکنم که اشتباهاتی هم مرتکب شدم. بزرگترین اشتباهم نداشتن هدف و اتلاف وقتم به بطالت بود.
پدرها و مادرهای زحمتکش، ای دلسوزهای تکرارنشدنی، ای نعمتهای الهی که تا خیلی از ما پدر و مادر نشدیم قدرتان را آنطور که باید ندانستیم، باور بفرمایید سرزنش، داد و بیداد، توبیخ، تنبیه بدنی، تحقیر و مقایسه با دیگران جواب نمیدهد. چرا ترسیم چشمانداز و آیندهای روشن، تشویق به هدفگذاری، رفاقت با بچهها، درک متقابل آنها، مطالعه و آشنایی با مقتضیات هر دوره سنی و سرزدن منظم به مدرسه، صحبت با مربیان مدرسه، نظارت بر معاشرین فرزندتان چه حضوری یا تلفنی را به جای آنها جایگزین نکنیم؟ الان که در آستانه ۵۰ سالگی هستم و نسبت به سی و اندی سال پیش منصفانه قضاوت میکنم، رنجهایی عاطفی در دوران و فضای تحصیلی کشیدم که هم خودم مقصر بودم و هم خانواده و هم فضای حاکم بر مدارس. مهمترین توصیهام به پدر و مادرها کسب دانش تربیت هر دوره سنی بچههاست. اگر در این خصوص «سواددار» نشوید نمیتوانید کمک حال خیلی خوبی برای فرزندتان باشید.
حتماً خاطرتان هست بچهها عموماً از دوران ابتدایی خاطرات خوشی دارند و معلمان را دوست دارند. خود من بهترین معلمم در کلاس پنجم ابتدایی بود که هر شب دوست داشتم صبح زودتر برسد و به مدرسه بروم. نمراتم هم عالی بود. آنقدر شوخ و باحال بود که همه عاشقش بودیم، ولی همین که دانشآموزان وارد دنیای راهنمایی میشوند و بعد هم دبیرستان، در یک کلام اکثراً از تعطیل شدن مدرسه شاد و مسرور میشوند. آن دسته از بچههایی که درسشان را اتوماتیکوار و بینظارت والدین میخوانند که خوش به سعادت پدر و مادرشان؛ اما بقیه چه؟ اگر کسی اتوماتیک نخواند و تا لبه پرتگاه رفت چه؟ هنر ما در آن جا چیست؟ بد و بیراه گفتن یا صحبت کردن؟
تشکیل کمیته تحقیق و تفحص در مورد نحوه آموزش ما، فضای مدارس، رفتار مدیران، معاونین و معلمین خارج از علم و سواد نگارنده این مقاله بوده ولی از شما پدران و مادران میخواهم در درس خواندن رفیق و ناظر بچههایتان باشید نه مبصر و زندانبانشان. همه بچهها یکجور نیستند. حتی شاید فرزندانتان پس از طی مسافتی از درس خواندن، باید قطار خود را عوض کنند و به سمت هدف و ایستگاه دیگری حرکت کنند. شاید با تغییر مسیر، انگیزه پیدا کنند و درسهای لازم را هم بهتر بخوانند.
اکنون از شما والدین محترم و دانشآموزان عزیز دعوت میکنم سوار قطار خاطرات من بشوید و با هم از منظر یک دانشآموز به چشمانداز بیرون قطار نگاه کنیم. به امتحانات پایان سال نزدیک میشویم! مراقب پیچهای خطرناک مسیر حرکت دانشآموز خود باشید.
تنبل نبودم، غیرعلاقهمند بودم
از بخت بد من، دو خواهر درسخوان ممتاز هم در خانواده بودند که چکشهای خوشدستی در دست ابوی و والده مکرمه برای کوبیدن بر سر حقیر شده بودند. خدا رحمتشان کند. در دوره دبیرستان حوصله درس خواندن را از دست دادم، یا به قول بزرگان خانواده و فامیل «دانشآموز تنبلی» شدم و بیشتر به رانندگی، ارتش و هنرپیشگی علاقهمند شده بودم.
تنبل! پسندیدهتر آن است که بگوییم «غیرعلاقهمند»! مگر میخواهیم ورزش کنیم یا کاری یدی انجام دهیم که لفظ «تنبل» اطلاق میکنیم؟ اگر توان علاقهمند کردن و ایجاد انگیزه یا شناخت روحی- روانی فرزند خود را نداریم چرا این عبارت را به بچهها نسبت میدهیم؟ گفتم «تنبل» داغم تازه شد. جدای از اینها، شرط و شروط گذاشتن که «اول دانشگاه برو و پس از گرفتن مدرک دنبال علائق دیگرت برو»، میتواند کشتن زمان بچهها باشد.
با دانشآموزان خوبی «همنیمکت» نشدم
در دوران ابتدایی دانشآموز خوبی بودم. با وارد شدن به دوران راهنمایی از نمرات ۱۹ و ۲۰ ابتدایی به ۱۶ تا ۱۸ نزول کردم. محیط مدرسه و معلمین برایم غریبه بودند، چون در دوران ابتدایی به داشتن یک معلم عادت کرده بودیم و در اینجا برای هر درس یک معلم و با روحیاتی متفاوت داشتیم. در سال دوم کمی خودم را پیدا کردم ولی نمرههایم در همان دامنه سیر میکردند. دوستان دوره ابتداییام که با هم رقیب درسی بودیم و همچنان نمراتشان ممتاز بود، کمکم از من فاصله میگرفتند، چون دانشآموزان درسخوان همدیگر را پیدا میکنند. در سال سوم دوران راهنمایی بزرگترین خطای تحصیلیام را مرتکب شدم و با کسانی همنیمکت شدم که اصولاً برای درس خواندن به مدرسه نمیآمدند. به عبارت دیگر هدف و برنامهای برای خود نداشتند تا از طریق تحصیلات و اخذ مدرک، زندگی آینده خود را بسازند. مدرسه آمدن برای این گروه مانند از خواب بلند شدن یا غذا خوردن بود؛ یک بخش از زندگی روزانه که باید انجام شود. به ثروتمند بودن یا نبودن یا تحصیل کرده بودن یا نبودن خانواده هم ربطی ندارد.
هرچه بالاتر میرفتم نمراتم پایین میآمد
وارد دوران دبیرستان شدم. از اینجا متوجه شدم برخلاف دوران ابتدایی و تقریباً راهنمایی، دست پدر و مادرم دیگر برای کمک کردن یا ریز شدن در درسها به من نمیرسد. همین که میدیدند کتاب دستم هست فکر میکردند دارم درس میخوانم. مجدداً اشتباه دوران راهنمایی را تکرار کردم و به جای اینکه با دوست شدن با دانشآموزان درسخوان، خودم را در گروه آنها قرار دهم، به گروه دانشآموزان متوسط و نیز غیرعلاقهمند به درس پیوستم. پس از بازگشت از مدرسه و صرف ناهار، تا غروب میخوابیدم و حدود ساعت ۶ یا ۷ هم تکالیف مدرسه را با بیمیلی انجام میدادم یا اصلاً انجام نمیدادم. متأسفانه همینطور که به سال بالاتر میرفتم افت تحصیلی من بیشتر میشد. دوره من نظام قدیم بود. سال اول چهار تجدید، سال دوم هفت تجدید، سال سوم با پیشرفت تحصیلی (!) چهار تجدید و سال آخر شش تجدید. برخلاف تصور شما دانشآموز بد و پرخاشگری هم نبودم فقط علاقهمند نبودم. پدرم یک معلم ابتدایی بازنشسته بود که فرزندان برخی از دبیرانم در گذشته دانشآموز او بودند. نمره انضباطم ۲۰ بود! نمرات انشا بین ۱۸ و ۱۹، ورزش ۱۸ تا ۱۹، جغرافیا -چون عاشق ماجراجویی و مسافرت بودم و هستم، زبان و مکانیک عالی، و مهارت تئاتر و نقاشی که بهصورت غریزی در من بود مقبول همان منتقدین چکش به دست، ولی حوصله خواندن سایر دروس را نداشتم.
گاهی ثلث اول که تازهنفس بودم میخواندم ولی از ثلث دوم به بعد دنده را در سرازیری خلاص میکردم و بیخیال میشدم. همواره به خودم میگفتم وقت هست بعداً میخوانم. خیلی دیر فهمیدم این بعداً زود میآید و میرود و کلاه من پس معرکه میماند. شب امتحان زیستشناسی، رمان امیل زولا میخواندم! دغدغه امتحانات در حد جامجهانی! آنقدر پوستم کلفت شده بود و در مقابل انتقادات اطرافیان ضد ضربه یا بهتر بگویم بیخیال شده بودم که با طیب خاطر به خودم وعده میدادم شهریورماه فرصت دارم و آن موقع میخوانم! خدا از سر تقصیراتم بگذرد، چقدر آن بندگان خدا را خون به دل کردم.
گاهی کتاب را دستم میگرفتم و راه میرفتم تا درس بخوانم ولی آنچنان در مرداب رؤیاهای دور و دراز خودم فرومیرفتم که کلاً درس خواندن یادم میرفت. در رؤیاهای خودم دوست داشتم راننده ترانزیت یا یک هنرپیشه معروف بشوم. الان حسرت میخورمای کاش پدر و مادرم بهجای آن که مرا نزد خواهرانم تحقیر کنند یا بلندگو بردارند به فامیل بگویند یک پسر «تنبل و درسنخوان» دارند، کمی با من صحبت میکردند. شاید با در کنار من قرار گرفتن میتوانستند مرا مجدداً روی ریل برگردانند. نتیجه واکنش آنها در آن زمان عمیقتر شدن شکاف بین ما بود. کسی از من نمیپرسید دلیل علاقهمند نبودن تو به درس و مدرسه چیست؟ کسی نبود بگوید به چه رشتهای یا حرفهای علاقهمند هستی؟ اصلاً هدفگذاریات چیست؟ آیا پدر و مادرها واقف هستند که در هدفگذاری و توجیه فرزندشان نقش مهمی دارند یا تنها چیزی که بلدند تکرار کنند این جمله است که «درست را بخوان!»
همسفر خوبی برای فرزند دانشآموز خود باشید
والدین محترم لطفاً با صبوری به صحبتهای بچهها گوش کنید. به آنها نشان دهید که تصورشان مبنی بر اینکه آنها را درک نمیکنید، میتواند قضاوت عجولانهای باشد. ما نباید توقع داشته باشیم آرزوهای برآورده نشده ما، الزاماً در وجود آنها محقق شود. جرئت تغییر قطار و مسیر آنها را در صورت لزوم داشته باشیم. تنهایی قادر به تصمیم نیستید. این روزها که بازار مشاورین از هر نوع گرم و داغ است از این امکان استفاده کنید و مشورت بگیرید. توصیه من به فرزندم این بود که تحصیل در رشته پزشکی یا نقاشی زمانی برای من معنی پیدا میکند که به هر رشتهای که انتخاب میکنی یا مهارتی که کسب میکنی، واقعاً علاقهمند باشی. اگر علاقهمند باشی، موفق خواهی شد. مراکزی هم ایجاد شده تحت عنوان «استعدادیابی» که میتوانید با جستوجو در اینترنت آدرسشان را بیابید.
به دخترم گفتم: «هر علاقهای داشته باشی، درس خواندن و کسب مهارت به قدرت تفکر و اثرگذاری تو در زندگی کمک میکند. یک مبدأ داریم و یک مقصد. فرض کن سوار قطار یا ماشین هستی. آدمها و وقایع روزگار را مانند خانهها و درختهایی در نظر بگیر که از کنارشان رد میشوی. تو در حرکتی ولی آنها ثابتند و از کنار آنها میگذری. برنامهات را در زندگی مشخص کن. نگذار کسی مسیر درست تو را عوض یا سرعتت را کم کند. فقط تلاش کن به سمت اهداف مادی و معنوی خودت حرکت کنی. تلاش کن از مناظر زیبا تأثیر بگیری. آن موقع وسیله نقلیهات لوکستر و سریعتر خواهد شد و به همان اهدافی که شاید خداوند ما را برای آنها آفریده، میرسی.»
شما والدین گرامی هم صمیمانه با فرزندان خود گفتوگو و برای پیدا کردن راه درست به او کمک کنید.