سرویس سبک زندگی جوان آنلاین- محمد مهر: داستانی از شِل سیلور استاین وجود دارد درباره اینکه چرا همافزایی در یک جامعه یا حتی به یک معنا در درون یک فرد اتفاق نمیافتد. داستانکی که شاید آن را شنیده باشید: «قورباغه به کانگورو گفت: من و تو میتوانیم بپریم، پس اگر با هم ازدواج کنیم بچهمان میتواند از روی کوهها یک فرسنگ بپرد و ما میتوانیم نامش را «قورگورو» بگذاریم. کانگورو گفت: عزیزم، چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج میکنم، امّا درباره قورگورو بهتر است نامش را بگذاریم «کانباغه». هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند. آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلاً من دلم نمیخواهد با تو ازدواج کنم. کانگورو گفت: بهتر. قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آنها هیچ وقت ازدواج نکردند، بچهای هم نداشتند که بتواند از کوهها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک نام توافق کنند.»
این داستانک استعاری به زبانی ساده و روان میخواهد به یکی از مهمترین گرههای رفتاری جوامع انسانی اشاره کند. دو موجود که میتوانند قابلیتها و ظرفیتهای خود را در یک همافزایی به صورت تصاعدی ارتقا دهند، بر سر اینکه نام کدام یک از آنها در ابتدای آن محصول بیاید به اختلاف برمیخورند و عطای این هم افزایی را به لقای آن میبخشند، یعنی عملاً باب همکاری در نطفه خفه میشود و موجود ارزشمند و ارتقا یافتهای که میتوانست به دنیا بیاید بر سر یک نام از بین میرود.
ممکن است ما ایده این داستانک را ایدهای جالب، اما فانتزی بینگاریم. ممکن است آن را یک خلاقیت فانتزی قلمداد کنیم، اما اگر به دنیای واقعی برگردیم نمونهها و مابهازاهای بسیاری به چشم ما میآید که بر سر درگیری بر سر نام، همافزاییهای زیادی از بین رفته است. شرکتهایی که در همان گام اول به سمت فروپاشی رفته است، سازمانهایی که گام اولیه خود را برداشتهاند، اما بسیار زود روشن شده است آنها پر از کانگوروها و قورباغههایی هستند که میخواهند اول اسم خودشان به عنوان اولویت طرح شود، یعنی بیشتر از آنکه نگران محصول باشند دنبال منم منم و طرح نام خود هستند.
شاهکار وقتی خلق میشود که خالی از نام شوی
واقعیت آن است که هر کجا اتفاق ارزشمندی روی داده است از آنجا ناشی شده که فرد دیگر به خود فکر نمیکرده است. اگر کاشیکار و معمار مسجد شیخ لطفالله اصفهان در هر آجری که روی گنبد میگذاشته یا هر کاشیای که در شبستان مسجد کار میکرده به این فکر میکردند که نام ما چه میشود آیا آن شاهکار هنری خلق میشد؟ شما به آثار بزرگ هنری که نگاه میکنید اگر امضایی هم در آن آثار وجود دارد- یعنی هنرمند مدرن حتی آنجا که هم دوست دارد به نام شناخته شود- امضای او در پایان کار روی اثر ثبت میشود. امکان ندارد کسی اثر بسیار خلاقانه و ارزشمندی را خلق کند در حالی که در مراحل زایش اثر دائم به اسم و اعتبار و جایگاه خود فکر کند. یعنی هنرمند تا خالی نشود از نامها و اعتبارها و قراردادها نمیتواند اثر موفقی خلق کند، چون ذهن جایگاه خلق نیست و خلق از بیذهنی میآید. شما نگاه کنید که مولانا نام آن غزلیات پرشور را به یاد مراد و محبوب خود شمس تبریزی غزلیات شمس میگذارد و در پایان غزلها هم نام شمس است که تکرار میشود. جالب اینجاست که برخی گمان میکنند غزلیات شمس را شمس تبریزی سروده است یا در سراسر مثنوی معنوی نمیبینید که نام خود را تبلیغ کند و اینچنین است که این فرد از آن تنگناهای نام و نشان میرهد و آوازهاش عالمگیر میشود، چون وقتی مولانا آن غزلها را میسروده اصلاً به این فکر نمیکرده که من این غزلها را بسرایم تا در بیرون نام و آوازهای به هم بزنم، آن جوشش درونی یک روح خالص بوده است و آنجا نام و نشان معنا ندارد، هرچه هست بینامی و بینشانی است که میتواند نشانهای زیبا را رقم بزند و چقدر ما ممنون افراد بزرگی هستیم که از نام و نشان رهیدند از اینکه نام خود را در جایی ثبت کنند گذر کردند و منشأ این همه زیبایی و جانیافتگی در جهان ما شدند.
دنبال حرف اول میگردی یا حرف درست؟
به داستانک زیبای شل سیلور استاین برگردیم. بسیاری از ما بیشتر از آن که به دنبال حرف درست باشیم دنبال حرف اول هستیم. حساسیت چندانی درباره حرف درست نداریم، اما درباره حرف اول بسیار حساس هستیم. حساس هستیم که حرف اول را چه کسی بزند. مهم این است که من حرف اول را بزنم، چون حرف اول زدن یعنی اقتدار، یعنی من میخ خود را محکم روی زمین کوبیدهام. مهم نیست که اصولاً ترکیب دو اسم کانگورو و قورباغه برای اسم یک محصول تازه برازنده باشد یا نه؟ همین که حرف من به کرسی بنشیند برای من کافی است و میتواند آن منبع خودبرتربینی را تغذیه کند.
اما پرسش این است که چرا من دنبال حرف اول هستم؟ غیر از این است که من به واسطه حرف اول زدن میخواهم قدرت خود را بر دیگران دیکته کنم؟ پس من در حرف اول دنبال قدرت میگردم. چرا دنبال قدرت میگردم؟ برای اینکه در درون احساس کوچکی و حقارت مرا آزار میدهد و، چون میخواهم این حقارت را بپوشانم و آن را نبینم دنبال حرف اول میگردم که هر جایی که هستم من حرف اول را بزنم، اما اگر من در درون احساس حقارت نمیکردم آیا دنبال حرف اول میگشتم؟ مسلماً نه! من اگر در درون احساس حقارت نداشتم به دنبال حرف درست بودم نه حرف اول.
جامعه چه جای شگفتی میشد اگر آدمها از نام عبور میکردند
توجه کنیم دنیای آدمها میتوانست شاهد چه همافزاییهای خیرهکنندهای باشد. چقدر میتوانست دنیای ما دنیای متفاوت و زیباتری باشد. وقتی که آدمها از نام عبور میکردند. ما نام را دست کم میگیریم، اما ببینید که نام چه هیولایی است که اجازه نمیدهد آدمها در صمیمیت و یکرنگی با هم کار کنند و به یک همافزایی برسند. اگر ما میتوانستیم با هم کنار بیاییم و کار کنیم دنیای ما چه بهشتی میشد و از اینجا میتوانیم نشانی جهنم را پیدا کنیم. جهنم آنجاست که هر کسی میگوید من. از آن جهت که من میخواهم به تنهایی صاحب ویترین افتخارات شوم و نام من در همه جا برده شود اجازه نمیدهم که ظرفیتها و توانمندیهای من و دیگران در مسیر درست خود قرار بگیرد، بنابراین من وقتی وارد بحث شوم جدل خواهم کرد، چون دنبال حرف درست نیستم. دنبال این هستم که من در جایگاه قدرت و اقتدار قرار بگیرم، حتی اگر به واسطه اصرار من در قرار گرفتن بر جایگاه قدرت و اقتدار، محصول، جامعه، سازمان یا خانواده خراب شود. مثل این میماند که ما با یک ماشینی مواجه هستیم که هر قطعهای در آن میخواهد نام خود را بلندآوازه کند. موتور به دیگران میخواهد فخر بفروشد و هر جا میرود بگوید اگر من نباشم این ماشین به لعنت شیطان نمیارزد و یک قدم هم از جایش تکان نمیخورد. جعبه دنده جار میزند صدایت را پایین بیاور! کافی است من کنار بکشم، در آن صورت چه کسی قدرت تو را به چرخها میرساند. بدون من ماشین از جایش تکان نمیخورد. چرخها ادعای مشابهی دارند و میگویند به فرض که اینطور باشد، شما باشید و من نباشم، ببینم این ماشین، ماشین است؟ چطور موتور و جعبه دنده با هم کار کنند وقتی هر کدام به دیگری فخر میفروشد و خودش را با کل ماشین یکی میداند؟ همافزایی وقتی روی میدهد که من خود را مساوی با کل ماشین ندانم، همافزایی زمانی اتفاق میافتد که من دچار این توهم نشوم که همه بار جامعه یا سازمان یا ارگانیسم یا ماشین روی دوش من است.
چرا درون من، مملکت ملوکالطوایفی است؟
یک پرسش دیگر این است که چرا همافزایی در وجود خود ما هم اتفاق نمیافتد؟ تصمیمهایی میگیریم و حرکتهایی هم برای تغییر از ما سر میزند، اما در نهایت این حرکتها تقطیع شده، بریده بریده و کم نفس هستند و در نهایت ما را به رهایی نمیرسانند، چون پیوستگی و تداوم در کارهای ما غایب است، چرا پیوستگی در کارهای ما وجود ندارد، برای اینکه وجود ما تکه تکه است. چون ما در درون خود یک مجموعه واحد و پیوسته و منظومهوار که اجزایش در هماهنگی با هم عمل کنند نیستیم، بنابراین اعمال ما هم فاقد پیوستگی است. مثلاً ما تصمیم میگیریم ورزش را به صورت منظم در برنامه روزانه خود قرار دهیم، اما، چون یک من دیگر هم در ما وجود دارد که منافع دیگری دارد - مثلاً آن من دوست ندارد ما بیجهت بالا و پایین بپریم و راه برویم، یک من که همه این کارها را بیفایده میداند و از قبل برنامه ما برای ورزش را شکست شده ترسیم میکند - در نهایت برنامه ورزش ما فاقد آن پیوستگی لازم میشود. چرا این اتفاق میافتد؟ چون ما در درونمان یک منظومه به هم پیوسته و هماهنگ نیستیم. رهبری درونی وجود ندارد و مثل مملکت ملوکالطوایفی در هر گوشهای از ما یک خان وجود دارد که قانون، قاعده و پسندهای خاص خود را دارد که با خانهای دیگر همخوانی ندارد. طبیعی است وقتی من به حرف این خان گوش میدهم خانی دیگر در گوشهای دیگر از من صدای جیغ و داد و فریادش بلند میشود و اجازه نمیدهد که برنامه من به صورت مستمر ادامه داشته باشد.
راز هم افزایی در پیوستگی است و پیوستگی در پذیرش
همچنان که اشاره شد راز همافزایی در پیوستگی است، اما راز پیوستگی هم در پذیرش است، چه در درون و چه در بیرون. من زمانی میتوانم به هم افزایی برسم که موجود پیوستهای باشم و از انفصال رها. چه زمانی من میتوانم به یک موجود پیوسته تبدیل شوم، زمانی که به تمامی خود را پذیرفته باشم، حتی همه ضعفهای خود را. یعنی در خود به یک وحدت و اتحاد برسم، اما آیا ما اینگونه هستیم؟ بسیاری از ما زندگی را شروع میکنیم، ادامه میدهیم و به پایان میرسانیم، در حالی که هنوز تکهای از ما تکه دیگر را قبول ندارد و در جنگ و دعوایی همیشگی با آن بخش دیگر قرار دارد. پس راز همافزایی رسیدن به صلح درون است. چه در درون چه در بیرون. من زمانی میتوانم در حالت همافزایی با دیگران قرار بگیرم که در صلح با آنها قرار داشته باشم. اما وقتی همیشه جدال و جنگی خاموش میان من و دیگران برقرار است، چطور میتوانم به همافزایی برسم. وقتی جنگ خاموش «من از دیگران برتر هستم»، «من از دیگران عملکرد بهتری دارم»، «سواد من از دیگران بیشتر است» بین من و دیگران وجود دارد چطور میتوانم به صلح واقعی با دیگران برسم.
تا موسای درونت را پیدا نکنی همچنان شعبدهبازی خواهی کرد
گاهی اشکال ما این است که نمیخواهیم باور کنیم همه ما در درون خود فرعونی داریم که ادعاهایی مشابه همان فرعون تاریخی را دارد. فرعونی داریم که فقط بازه عملکردیاش کوچک است و اگر به قدرت و منصبی میرسید دنیایی را به آتش میکشید. حالا آن فرعون درونی من، درون من و وابستگان و همسر و فرزندان و همسایههایم را آزار میدهد و برای آنها مزاحمت میتراشد، اما هر چقدر در روابط بیشتری قرار بگیرد این آتشافروزیها و آزار رساندنها هم اوج بیشتری میگیرد. حالا با وجود این فرعون درون آیا میشود سخن از صلح و همافزایی با خود یا دیگران زد؟ همافزایی زمانی اتفاق میافتد که من یکسره موسای درون خود شوم. یعنی یکسره ید بیضا شوم و باور کنم و ایمان بیاورم که من همان هستم که خداوند در حق او فرمود: «و لقد کرمنا بنی آدم» یا «فتبارک الله احسن الخالقین»، اما وقتی من آلوده و مشغول شعبدهبازیها هستم چطور میتوانم آن آیت و معجزه را در درون خود لمس کنم. واقعیت آن است که زمانهای بسیاری از ما صرف نمایش و شعبدهبازی میشود. من مدام میخواهم دیگران به من اعتقاد پیدا کنند، آیا این کار فرعونی نیست؟ روابط و برداشتهای غلط موجود در جامعه هم به این شعبدهبازیها و نمایشها بیشتر دامن میزند. آدمهای شعبده باز و اهل نمایش را عزیزتر میدارند و از آنها تجلیل میکنند. آدمهایی که در صلح با خودشان قرار دارند و مدام دنبال افروختن و برپا داشتن نام خود نمیروند آدمهایی غیر جذاب و ساده و حتی ابله دانسته میشوند. آدمهایی که اهل جلوهگری نیستند و مثلاً بیشتر از آنکه دهان باشند گوش هستند، بیشتر از آن که نمایش بدهند فقط هستند، از دید جامعه آلوده به این اغراض چنین آدمهایی ناموفق قلمداد میشوند در حالی که اگر عمیقتر نگاه کنیم میبینیم اتفاقاً چنین آدمهایی هستند که میتوانند روابط انسانی را متحول کنند. چنین آدمهایی هستند که میتوانند معنای اصیل- و نه وجه نمایشی- همدلی را نشان دهند. چنین آدمهایی در هر گروه و تیمی که قرار گیرند میتوانند هم افزایی را به آن تیم بیاورند، چون دنبال اسم نیستند و به راحتی میتوانند در یک تیم قرار گیرند. دنبال این نیستند که من در آن تیم باید رئیس باشم، دنبال این هستند که من اکنون چه گرهی را میتوانم باز کنم.