در این برهه از زمان که جای جلاد و شهید را عوض میکنند باید با یادآوری وحشیگریهای منافقین، حافظه تاریخیمان را بیدار کنیم. هرچند نسل جوان کنونی کشورمان در اولین ماههای پیروزی انقلاب نبودند تا مظلومیت شهدای ترور را ببینند که چگونه تنها به جرم مسجدی بودن جلوی چشم خانوادههایشان به شهادت میرسیدند. آنچه میخوانید حاصل گفتوگویمان با حوریه احمدزاده، خواهر شهید ترور مجید احمدزاده اردبیلی است که از نظرتان میگذرد.
افطار خونین
مجید متولد ۱۳۴۱ بود و شب ۲۶ رمضان ۱۳۶۰ در ۱۹ سالگی، زیر پل سیدخندان توسط منافقین ترور شد. برادرم در کمیته و شهربانی از نظام و انقلاب دفاع میکرد. از محافظین شهید رجایی و عضو سیاه جامگان (افرادی که خانههای تیمی را شناسایی میکردند) بود. جوان آرام و ساکتی بود و راجع به کارهایش توضیح نمیداد. در زمینه مبارزه با مواد مخدر هم فعالیت داشت.
روز واقعه
شب ۲۶ ماه رمضان ۱۳۶۰ روبهروی میدان انقلاب بمبگذاری شده بود. مجید با عجله به خانه آمد و گفت: متهم دارم. باید او را به مقر برسانم. یادم است با موتور و اسلحه آمده بود، اما منافقین برایش کمین گذاشته بودند و زیر پل سیدخندان او را به رگبار بستند. مجید که رفت خیلی به افطار نمانده بود. صبر نکرد تا روزهاش را باز کند. کمی بعد هم که با دهان روزه او و یکی از همرزمانش را به شهادت رساندند. پدرم نسبت به فرزندانش حساس بود. هنگام شهادت مجید خوابیده بود. ناگهان دادی زد و از خواب پرید. گفت: مجید شهید شد. مات مانده بودیم ایشان چه میگوید؟! غافل از اینکه حس پدرانه با خبرش کرده بود. روز بعد به ما زنگ زدند و گفتند مجید زخمی شده است. پدرم را به پزشکی قانونی بردند و آنجا گفتند که فرزندت شهید شده است. پدر پیکر مجید را در سردخانه دیده بود.
محافظ شهید رجایی
به خاطر فعالیتهای انقلابی مجید، منافقین با خانواده ما تماس میگرفتند و تهدید میکردند. اسم تک تک اعضای خانواده را هم میدانستند. به پدرم میگفتند به پسرت بگو پایش را از کفش ما بیرون بکشد وگرنه داغش را به دلت میگذاریم. مجید مدتی محافظ شهید رجایی بود که این هم باعث میشد ضد انقلاب روی او حساس باشند. ما در خانواده سه خواهر و دو برادر بودیم. چهار سال بعد از شهادت برادرم، پدرم به رحمت خدا رفت، اما مادرم سالهاست در هجران پسر شهیدش میسوزد. من هنگام شهادت برادرم ۱۶ سالم بودم. بعد از ۳۶ سال از ترور برادرم هنوز داغ مجید در دلم سنگینی میکند.
خانهای که امن نبود
بعد از شهادت مجید، منافقین باز هم ما را رها نکردند. دوباره پدرم را تهدید کردند که داغ پسر دیگرت را به دلت میگذاریم. تا چهل روز بعد از شهادت برادرم، فامیل ما را تنها نمیگذاشتند، چون احساس امنیت نمیکردیم. خیلی پیگیر شدیم بدانیم چه کسی او را شهید کرده است. تا اینکه بعد از چند سال یک کتاب به دستمان رسید. توی کتاب عکس برادرم روی تخت پزشکی قانونی دیده میشد. یک متن و یک بیوگرافی نوشته بودند که به دست منافقین کوردل به شهادت رسیده است. وقتی دادگاه تشکیل شد ما که ولی دم شهید بودیم در دادگاه حضور نداشتیم. این موضوع یکی از گلایههای بزرگ مادرم است که سالهاست در دل دارد.
شهدای ترور مهجورند
تا چند سال اخیر شهدای ترور خیلی مهجور بودند. خیلی کم از آنها یاد میشد. اولین همایش شهدای ترور هشت سال پیش در جماران بود. دو، سه بار همایش گذاشتند. به نوبت از خانوادههای دیگر دعوت میکردند. شهدای ترور باید مانند شهدای دفاع مقدس یادآوری شوند. نباید فراموش کنیم شهدای ترور که داخل شهرها شهید شدهاند ارزششان کمتر از شهدای جنگ نیست. آنها هم در جهاد علیه دشمن حضور داشتند. آن هم در قلب شهرها و محلاتمان رو در روی دشمن میایستادند.
نحوه شهادت برادرم را اینطور گفتند که سه گلوله به کتف و پهلویش میزنند. چون راننده موتور بود وقتی تیر میخورد اول دستش رها میشود و بعد به قلبش میزنند و زمین میخورد. هنوز شهید نشده بود که او را به رگبار میبندند. مجید، انسان خودساختهای بود که تظاهر نمیکرد. در راهرو روی زمین سفت میخوابید و به مادرم میگفت: مردم نان ندارند بخورند، جای خواب ندارند، من چرا باید در جای خوب بخوابم؟ برادرم لباس نو تنش نمیکرد و میگفت: بقیه ندارند. همین زهد و اخلاصش او را به مقام شهادت رساند.