کد خبر: 904035
تاریخ انتشار: ۰۸ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۲۲:۰۰
پدر شهيد وحيد قرباني در گفت‌وگو با «جوان» از دلدادگي‌هاي يك جوان دهه شصتي مي‌گويد
شهيد وحيد قرباني وقتي به جبهه مي‌رفت، تك پسر خانواده بود. خدا او را بعد از دو دختر به خانواده‌اش داد و بعد از او هم دو دختر ديگر متولد شدند.

عليرضا محمدي
شهيد وحيد قرباني وقتي به جبهه مي‌رفت، تك پسر خانواده بود. خدا او را بعد از دو دختر به خانواده‌اش داد و بعد از او هم دو دختر ديگر متولد شدند. خمس فرزندان خانواده قرباني، پسر رشيدي بود كه در رشته باستاني فعاليت مي‌كرد، در مبارزه با منافقين يد طولايي داشت و حالا كه قدم در جبهه مي‌گذاشت آنقدر به كمالش نزديك شده بود كه سعادت شهادت را نصيب خود كند. براي آشنايي با زندگي و منش شهيد قرباني با پدرش مسلم قرباني همكلام شديم. پدري كه خود سابقه حضور در جبهه‌هاي دفاع مقدس را دارد و اصلاً لقمه حلال او و تربيت‌هاي مادر شهيد بود كه وحيد را آسماني كرد. پدر گفت‌وگو با ما را با شعري آغاز كرد كه وحيد روي ديوار خانه قديمي‌شان چسبانده بود: هركه باشد بر خميني بدگمان/ حق ندارد پا نهد در اين مكان!

يك نكته در بسياري از شهداي دفاع مقدس مشترك است و آن هم انقلابي‌گري و ولايتمداري‌شان است. به نظر شما اين خصوصيات از كجا نشئت مي‌گرفت؟
انقلاب روي دوش خانواده‌هاي مذهبي و عموماً مستضعف به پيروزي رسيد. ما انقلاب را از خودمان مي‌دانستيم و برايش هر كاري مي‌كرديم. زمان طاغوت، من كارمند پليس بودم. با وجود خطراتي كه داشت، مجله مكتب اسلام را در محل كارم توزيع مي‌كردم. آنها را به سربازهايي مي‌رساندم كه اهل نماز بودند و رگه‌هايي از انقلابي‌گري در خودشان بروز مي‌دادند. بنا به فعاليت‌هايي كه داشتيم، مدتي اسم من و يكي از دخترهايم در ليست ترور منافقان بود. وحيد هم كه در چنين جوي بزرگ شده بود، از 12، 13 سالگي فعاليتش را در بسيج شروع كرد. از نوجواني انقلابي و ولايتي بود. آنقدر حضرت امام را دوست داشت كه روي ديوار اتاقمان يك بيت شعر به اين مضمون چسبانده بود: هر كه باشد بر خميني بد گمان/ حق ندارد پا نهد در اين مكان!
خود شما زودتر از پسرتان به جبهه رفتيد؟
بله، وقتي آشوب كردستان شروع شد، به آنجا رفتم و مدتي در معيت شهيد صياد شيرازي بودم. بعد از شروع جنگ تحميلي هم باز به جبهه اعزام شدم. يك مقطع شش ماهه و يك مقطع سه ماهه سابقه حضور در مناطق عملياتي را دارم. اواخر جنگ در گردان شهادت ثبت‌نام كرده بودم كه مصادف شد با شهادت وحيد و ديگر اجازه ندادند به جبهه بروم.
آقا وحيد چه سالي به جبهه رفتند؟
براي اولين بار اسفندماه 1365 به جبهه رفت و يك ماه بعد در هجدهم فروردين ماه 1366 در عمليات كربلاي8 از ناحيه پا مجروح شد. به گمانم آرپي‌جي زن بود كه گوش‌هايش هم خونريزي داشت. البته وحيد قبل از حضور در جبهه، رزمندگي مي‌كرد. در بسيج با منافقان درگير مي‌شد. يك‌بار جلوي كانون سلمان يك اتومبيل از ايست و بازرسي آنها فرار مي‌كند كه وحيد با شليك گلوله به لاستيكش آن را متوقف مي‌كند. فرمانده‌اش مي‌گويد آقا وحيد زياده‌روي كردي، اما بعد كه ماشين را بازرسي مي‌كنند مي‌بينند چند نفر ضد انقلاب فعال در آن هستند و ماشينشان هم پر از مهمات است. وحيد از وقتي توانست اسلحه به دست بگيرد، رزمنده شد. در تهران با ضد انقلاب درگير مي‌شد و در جبهه با بعثي‌ها.
ايشان تك پسر خانواده بود، چطور راضي به رفتنش شديد؟
بار اول هيچ مخالفتي با رفتنش نداشتيم. منتها وقتي پايش مجروح شد و مدتي با عصا راه مي‌رفت، نمي‌خواستم اجازه بدهم دوباره به جبهه برگردد. قبل از عمليات نصر 4 و 5 دوباره هواي جبهه به سر وحيد زد. ناراحت شدم و گفتم خودم در گردان شهادت ثبت‌نام كرده‌ام تو ديگر نرو. بعد از من مرد خانه تو هستي. آن موقع هنوز مجروحيت وحيد كاملاً خوب نشده بود، اما چون جوان ورزشكاري بود، مي‌توانست به مشكل پايش غلبه كند. يك شب حسابي سر جبهه رفتن با هم بحث كرديم. صبحش كه سركار رفتم، وحيد سريع جمع و جور كرده و رفته بود. حتي چون هزينه راهش را نداشت، از خواهرش قرض گرفته بود. چنين شوقي براي جبهه رفتن داشت.
گفتيد آقا وحيد ورزشكار هم بود. چه ورزشي انجام مي‌دادند؟
ورزش باستاني مي‌كرد. تن و بدن قوي و ورزيده‌اي داشت. شناگر ماهري هم بود در حد نجات غريق. گاهي كه با هم استخر مي‌رفتيم، افسرهاي همكارم از قدرت بدني و مهارت وحيد در شنا خيلي تعريف مي‌كردند. همين قدرت بدني‌اش هم باعث شده بود در جبهه آرپي جي زن باشد. البته خودش چيزي نمي‌گفت. از تجربياتي كه در جبهه داشتم، حدس مي‌زدم آرپي‌جي زن باشد.
شهادتشان چطور رقم خورد؟
وحيد 16 تيرماه 1366 در ماووت عراق به شهادت رسيد. همرزمانش تعريف مي‌كردند بعد از گذشت دو روز از عمليات به خط خودي برمي‌گردند و به خاطر كمبود غذا و امكانات، برخي از همرزمان گلايه مي‌كنند، اما وحيد بدون اينكه غر بزند سرنيزه‌اي برمي‌دارد و شروع به كندن كانال و خاكريز مي‌كند. مي‌گويد خاكريز شهادت همين است كه ما داريم درست مي‌كنيم! روز بعد همراه فرمانده‌اش شهيد مي‌شود. پيكرش را كه آوردند ديدم زير گلويش، سمت چپ بدنش گلوله خورده است. از پشت هم شكاف برداشته بود. مي‌گفتند تركش خورده، اما حدس زدم بايد تك تيرانداز او را زده باشد. چهار سال بعد از شهادتش، خدا به من و همسرم پسري به اسم اميرحمزه داد.
قاعدتاً اميرحمزه وجود برادر شهيدش را درك نكرده است، با اين حال چه احساسي نسبت به برادر شهيدش دارد؟
بعد از شهادت وحيد دوست داشتم خدا پسري به ما عطا كند تا جاي خالي او پر شود. سال 1370 خدا اميرحمزه را به ما داد. او هم جوان ولايتمدار و مذهبي است و در ايام محرم مداحي مي‌كند. من همه چيز را در مورد وحيد براي برادرش تعريف كرده‌ام. حمزه به خوبي وحيد را مي‌شناسد و در همه مداحي‌ها و مراسم‌ها از او ياد مي‌كند.
چه خاطره‌اي از آقا وحيد در ذهنتان ماندگار شده است؟
حال و هواي وحيد طوري بود كه احساس مي‌كردم متعلق به ما نيست و شهيد مي‌شود. شب آخري كه فردايش مي‌خواست به جبهه برود در خانه داشت نوحه «ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه را» با سوز و گداز خاصي مي‌خواند. به دلم برات شد كه شهيد مي‌شود. صبح به مادرش گفتم نگذار اين جبهه برود. برود بازگشتي دركارش نيست. همين طور هم شد و اين‌بار كه رفت، ديگر روي پاهايش به خانه برنگشت. بعد از شهادت وقتي وسايلش را جمع مي‌كرديم عكسي پيدا كرديم كه روي آن با دستخط خودش نوشته بود شهيد وحيد قرباني!
اغلب خوانندگان روزنامه «جوان» نسل جوان هستند، دوست داريم براي آنها يك يادگاري از شهيد هديه بدهيد.
وحيد در آخرين نامه‌اش حرف‌هاي عجيبي زده بود. اين نامه را با حكم دفاع از امام خميني(ره) شروع كرده بود: «بر تمام مكلفين واجب است به هر نحو ممكن از دين خدا و نظام جمهوري اسلامي دفاع نمايند و مشروط به اجازه نيست» در ادامه نامه بعد از سلام به پيشگاه امام زمان و نايب بر حقش، سلامي به اعضاي خانواده كرده بود و از آنجايي كه خانواده به خاطر تك پسر بودن خيلي مايل به سفرش نبودند، اينطور نوشته بود:«پدر و مادر عزيزم اميدوارم از آمدن من به جبهه حق عليه باطل ناراحت و خداي ناكرده دلگير نشده باشيد. پدر و مادر عزيزم مي‌خواهم علت آمدنم به جبهه را براي شما بگويم. هنگامي كه در تهران بودم مانند مرغي كه در قفس زنداني شده باشد بودم، اما در اينجا مانند مرغي آزاد كه عشق به آزادي دارد مدام شروع به ترانه خواني مي‌كنم. پدر و مادر عزيزم من در تهران آرزو مي‌كردم خدا مرا كور مي‌كرد تا چشم به چيزهايي كه حرام است نيندازم ولي در اينجا آرزويم اين است كه خدا به من يك چشم بصيرت مي‌داد تا عشق و ايثار و چهره نوراني بچه‌ها را بهتر درك كنم. در تهران آرزو مي‌كردم خدا مرا از نظر تفكر ناقص مي‌كرد تا به دنيا و چيزهاي مادي زياد فكر نكنم ولي اينجا آرزو مي‌كنم كه خدا به من يك تفكر بالايي بدهد تا بتوانم براي پيشبرد اهداف اسلام خدمتي انجام دهم. خدا همه ما را مخصوصاً من گناهكار را به راه راست هدايت كند... ديگر عرضي ندارم. فقط از همه طلب بخشش و عفو خواستارم...»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار