غلامحسين بهبودي
كتاب «رؤياي صعود» به قلم عليرضا محمدي و توسط انتشارات 27 بعثت به چاپ رسيده است. در اين كتاب با سرگذشت پاسداري جوان روبهرو ميشويم كه 18 دي 1389 بر اثر يك اتفاق به شهادت رسيد، اما نكته بارز در زندگي او اطلاع از نحوه شهادتش است.
محمد مولايي جواني 24 ساله از يك خانواده نسبتاً پرجمعيت در جنوب شهر تهران است كه از كودكي بنا به خاطرات پدر رزمندهاش، با دفاع مقدس و ارزشهاي موجود در آن آشنا ميشود. عباسعلي مولايي، پدر وي، همرزم شهدايي چون حاجهمت، حاجعباس كريمي، دستواره و... است و هر از گاهي فرزندانش را مهمان خاطرات دوران جنگ ميكند.
در زندگي شهيد مولايي همه چيز عادي و معمولي به نظر ميرسد. سال 1365 در نظرآباد كرج متولد ميشود و به خاطر شغل پاسداري پدرش مدت كوتاهي در مناطق جنگي است و سپس در شهرك شهيد بروجردي تهران ساكن ميشود. يك سال قبل از شهادت نيز ازدواج ميكند. اما ماجرا از جايي آغاز ميشود كه محمد مولايي خواب شهادت را دو ماه قبل از حادثه ميبيند.
«اطلاع از نحوه شهادت» نكته بارز كتاب رؤياي صعود است. خواننده با شهيدي روبهرو است كه بنا به يك خواب و تكرار آن به اشكال مختلف، حتم كرده در آموزش چتربازي شهيد خواهد شد. اما چرا با وجود اطلاع از اين موضوع باز هم قصد پرواز دارد؟ سؤالي است كه در كتاب با پاسخ آن روبهرو ميشويم.
«من اگه به خاطر يه خواب توي دوران آموزشي جا بزنم، فردا كه جنگ شد چطور ميتونم مرد ميدون باشم؟» پاسخ محمد به سؤال چرايي تداوم حضورش در آموزش چتربازي كه توسط يكي از همكارانش و سپس همسرش طرح ميشود، همين دو جمله است. در واقع شهيد مولايي احساس ميكند كه عدم تداوم حضور در آموزشها به صرف هشدار يك خواب، نميتواند دليل محكمي براي پاسداري باشد كه لباس نظامي را جهت حضور در ميادين پرخطر جنگي به تن كرده است.
كتاب با كنكاش دروني محمد مولايي بر سر مزار شهداي گمنام محلهشان شروع ميشود. از سالها قبل صحن مسجد امام حسن مجتبي(ع) شهرك بروجردي ميزبان پنج شهيد گمنام است و مزارشان پاتوق شهيد مولايي و دوستانش است. همين زيارتگاه كوچك اما دنج، در كتاب رؤياي صعود نقشي كليدي دارد. همان طور كه در زندگي واقعي محمد مولايي نيز پررنگ و تأثيرگذار بود. در واقع محمد ارتباط عميقي با شهداي دفاع مقدس داشت و چه در زيارتگاه پنج شهيد گمنام محلهشان و چه در بهشت زهرا يا كهفالشهدا، بارها به زيارت شهداي جنگ ميرفت؛ بهخصوص در ماههاي پاياني عمر كه مرتب به مزار شهدا رفت و آمد داشت و دوستان و خانوادهاش از رفتارهاي او در تعجب بودند.
شهيد مولايي پاسي از آخرين شب عمرش را تا نيمههاي شب در زيارتگاه شهداي گمنام شهرك شهيد بروجردي سر ميكند. سپس به خانه ميآيد و سعي ميكند در كارِ خانه به همسر 14 سالهاش كمك كند. اين دو به تازگي ازدواج كردهاند و هنوز سالگرد وصلتشان را جشن نگرفتهاند. در روايت كتاب ميخوانيم كه شهيد مولايي ساعتي قبل از اعزام براي آموزش چتربازي، غسل شهادت ميكند و وصيتنامهاي مينويسد. همسرش را از موضوع وصيتنامه مطلع ميسازد و ميگويد: آن را توي جيبم ميگذارم تا بعد از شهادت راحتتر پيدايش كنند.
تصوير اين وصيتنامه كه به دستخط خود شهيد و به تاريخ 18 دي 1389 نوشته شده، در كتاب آمده است. برگ كاغذي كه سندي واضح بر اطلاع محمد مولايي از شهادتش است. نهايتاً محمد در موعد مقرر در محل آموزش چتربازي حضور مييابد. راننده مينيبوس را با گفتن اينكه كفنم را آماده كنيد متعجب ميسازد و سپس همراه همرزمانش سوار بالگرد ميشود.
در فيلمي كه از شهيد مولايي در هنگام پرش مانده، او طبق عادت و اعتقاداتي كه دارد، نام حضرت ابوالفضل(ع) را بر زبان جاري ميسازد و پرواز ميكند. چترش باز نميشود و چند دقيقه بعد در برابر چشمان متعجب راننده مينيبوس و مربي چتربازيشان به زمين برخورد ميكند و به شهادت ميرسد.
يك جمله در خصوص شهيد مولايي جالب توجه است و آن از زبان عباسعلي مولايي پدر شهيد گفته شده است. ايشان ميگويد: اگر بدانيم مقدر است چند دقيقه ديگر از روي يك بلندي به زمين بيفتيم، از ترس سكته ميكنيم اما محمد دو ماه تمام با چنين تصوري زيست و عاقبت نيز مردانه سوار بالگرد شد و رسالت آموزشش را تا انتها ادامه داد.