شكوفه زماني
محمد احمدي جوان عضو تيپ پياده سپاه امام صادق(ع) استان بوشهر، اهل روستاي باشي تنگستان بود. منطقهاي كه در مبارزه با ايادي استكبار و خصوصاً استعمار انگلستان يد طولايي دارد. محمد به عنوان اولين شهيد مدافع حرم بوشهر شناخته ميشود. جانباز مدافع حرمي كه در ميدان جنگ مجروح شد و 43 روز پس از بستري شدن، بعد از ظهرجمعه 13 آذرماه 1394 در يكي از بيمارستانهاي تهران به شهادت رسيد. در گفتوگو با اسدالله احمدي جوان برادر و اشرف زنده پي مادر شهيد سعي كرديم بيشتر با زندگي و منش اين شهيد مدافع حرم از ديار رئيسعلي دلواري آشنا شويم.
برادر شهيد
ياد رئيسعلي هنوز با ماست پدرمان راننده ماشين سنگين بود و به سختي سعي ميكرد از راه حلال زندگي خانوادهاش را بچرخاند. در مدت 30 سال رانندگي در جادهها، هيچ وقت خلاف نكرد. مادرمان هم زن زحمتكشي بود و نبودنهاي پدرمان را جبران ميكرد. ما خواندهاي پر جمعيت داشتيم، پنج خواهر و چهار برادر بوديم. محمد بچه آخر خانواده بود كه پنجم اسفند 1368 در شب مبعث حضرت رسول اكرم(ص) در خانهاي ساده در روستاي باشي از توابع شهرستان تنگستان كه ديار رئيسعلي دلواري است به دنيا آمد.
عاشق پاسداري بودبرادرم به بسيج و سپاه علاقه زيادي داشت. از سن 20 سالگي فرمانده پايگاه شهيد دستغيب روستاي باشي بود. خدمت سربازي را هم در سپاه به اتمام رساند. با آنكه كارشناسي رشته مكانيك در شيراز قبول شده بود نرفت. در عوض فوق ديپلم مهندسي مكانيك خودرو را از دانشگاه آزاد از بندر گناوه با معدل 18گرفت و چون دوست داشت وارد سپاه شود، سال 1391 وارد تيپ امام صادق(ع) سپاه بوشهر شد. بعد از آن هم استخدام سپاه شد.
بيخبر رفتبرادرم از رفتنش به سوريه به ما چيزي نگفت. به ما ميگفت به عنوان مأموريت كاري به سفر ميروم، اما به دوستانش گفته بود از اين مأموريتي كه ميروم سالم بر نميگردم. سوريه كه بود، چندين مرتبه با همديگر تماس داشتيم، ولي باز هم نميگفت در سوريه است. ما و خانواده هم فكر ميكرديم در يك مأموريت ساده كاري است. به خاطر اينكه مادر ناراحت نشود ميگفت 20 روز ديگر ميآيم، اما بعد از چند روز دوباره زنگ ميزد ميگفت يك اردوي سفري داريم كه نميتوانم حالا حالاها بيايم. تا اينكه زخمي شد و او را در بيمارستان بستري كردند. وقتي زخمي شد متوجه شديم به سوريه رفته است. ماه مهر سال 1394 بود كه به سوريه اعزام شد و بعد از يكماه حضور در حلب مجروح شد.
پا جای پاي دايي گذاشتبا آن حالت معنوي كه محمد داشت ما فكر ميكرديم كه روزي در مأموريتهايش به شهادت ميرسد. محمد ارتباط بسيار عاطفي با پدر و به خصوص با مادرمان داشت. مادرم موقع زايمان آخرين فرزندش محمد در خواب ديده بود كه خدا به او پسري عطا خواهد کرد كه بعدها مانند دايياش به شهادت خواهد رسيد. دايي ما از شهداي دفاع مقدس است. چون محمد بچه آخر خانواده بود مادرم به رفتوآمدهايش بسيار توجه داشت. خود شهيد هم به مادرم هميشه ميگفت كه تو فقط خواهر شهيد نيستي مادر شهيد هم هستي. برادرم محمد علاقه زيادي به شهدا داشت. هر سال در ظهر تاسوعا يادواره شهداي روستا را برگزار ميكرد. جالب است كه خودش هم در ظهر تاسوعاي سال 1394 مجروح شد و در اربعين همان سال به شهادت رسيد.
صياد ماهري بودمحمد صياد ماهري بود. چون خانه پدريمان كنار دريا است، بيشتر تفريحات محمد ماهيگيري بود و صيد خوبي هم ميكرد. صيادي صبر ميخواهد و محمد خيلي آدم صبور و توداري بود. حرف هيچ كس را به زبان نميآورد. حتي يكسال كه آموزش رفته بود و دوره نظامي ميديد از لحاظ رعايت امنيتي به هيچ كس نگفته بود كجاست. از ديگر نكات مثبت محمد اين بود كه اصلاً غيبت نميكرد. اهل نماز شب بود و نمازهاي مغرب و عشا را در وقت خودشان به جا ميآورد. يعني همزمان با هم نميخواند. موقعي كه در سپاه بود بيشتر كارهاي فرهنگي و مسابقات ورزشي را بر عهده ميگرفت. اردوهاي بسيج را براي دانشآموزان خودش برگزار ميكرد. هميشه كارمندان محمد ميگفتند او زودتر و قبل از همه سر كار ميرود و بعد از آنكه همه ميروند، محل كارش را ترك ميكند و به خانه ميرود.
از حسنات ديگر محمد كه ما از آن بيخبر بوديم و بعد از شهادتش متوجه شديم اين بود كه برادرم ماهانه نيمي از درآمدش را خرج مردم روستاي باشي و نيازمندانش ميكرد. حتي در روستاهاي همجوار روستاي باشي به خانوادههايي كه تحت پوشش كميته بودند سركشي و كمك ميكرد.
تك تيرانداز جبهه مقاومت محمد از تك تيراندازان ماهر جبهه مقاومت در سوريه بود. به عنوان مربي سلاح، به رزمندگان ديگر آموزش ميداد. در عمليات آزادسازي حلب، محمد ميبيند پيكر چند نفر از دوستانش كه شهيد شدهاند نقش زمين شده است. براي همين ميرود پيكر اين شهدا را عقب بكشد. پيكر يكي از شهدا روي دوش محمد بود كه ناگهان متوجه اصابت تركش داعشيها ميشود. دوست محمد كه همراهش زخمي شده بود، ميگويد ابتدا وقتي محمد از طرف داعشيها تير خورد، دو چشمش را از دست داد و فرياد يا زينب(س) يا زينب(س) سر داد.
مجروحيت طولانيبرادرم با تركشي كه به سرش و ديگر اعضاي بدن و چشمش خورده بود تا 20 روز در بيمارستان سوريه بستري و در كما بود. بعد به بيمارستان بقيهالله تهران اعزام شد و مدتي هم در اين بيمارستان در حالت كما به سر برد.
ما همگي به ملاقات محمد رفتيم و او را از نزديك ديديم ولي مادر در روز آخر به ملاقات پسرش كه در كما بود، آمد و موقع برگشت از بيمارستان تهران به بوشهر بوديم كه به ما اطلاع دادند محمد شهيد شده است. گويي محمد منتظر بود كه مادر به ملاقاتش بيايد و او را ببيند و بعد به شهادت برسد.
شهيد جمارانشبي كه به نيت محمد در مسجد روستايمان دعاي كميل برگزار كرديم، در خواب ديدم در كنار ساحل دريا هستيم و من دختر سه سالهام را در قايق جا گذاشتهام و نگران هستم. محمد با موتورسيكلت و با لباس سبز سپاه آمد و گفت نگران نباش من سارا دخترت را ميآورم كه ناگهان يادم افتاد و گفتم محمد تو كه شهيد شدهاي و ديدم روي اتيكت لباسش نوشته شده است «شهيد جماران»
مادر شهيد ته تغاري عزيزم!همه فرزندانم براي من عزيز هستند ولي محمد چون فرزند آخر بود برايم عزيزتر از همه بود. هميشه مونس تنهاييام بود. بايد بگويم محمد خيلي از لحاظ اعتقادي محكمتر از ديگران بود و علاقه شديد به رهبر داشت. با نارحتي آقا، او هم خيلي ناراحت ميشد. پسرم صفت دوري از نامحرم را رعايت ميكرد. هر موقع در خانه بود در امور خانه كمكم ميكرد و سعي ميكرد مشكلات ديگران و دوستانش را هم حل كند.
آخرين ديدار در بقيهاللهآخرين ديدارم با محمد در بيمارستان بقيهالله بود. وقتي در كما بود انگار يك نيمهاش در زمين بود و يك نيمهاش در آسمان. آنجا با محمد درددل كردم، اما گلايهاي از او نداشتم كه چرا رفتي؟ چون محمدم به خاطر خانم«حضرت زينب» رفته بود. او را بوسيدم وذكر ائمه را گفتم.«يا علي يا زينب» را در گوشش تكرار كردم ولي او در كما بود و نميتوانست جوابم را بدهد. روز آخر كه جمعه بود از پشت شيشه نگاهش كردم و خيلي گريه كردم. ديدم اوضاعش نسبت به روزهاي ديگر بدتر شده و رفتم شهادتش را تبريك گفتم. ميدانستم كه خدا او را قبول كرده و او را براي خودش خريده است.
قبل از آنكه محمد را در حالت كما در بيمارستان ملاقات كنم، ابتدا به پابوس امام رضا(ع) و بابالمراد رفتم و براي سلامتي محمد خيلي دعا كردم ولي گويا تقديرش شهادت بود. من از شهادت عزيزم گلايهاي ندارم. حتي برادر خودم هم كه در عمليات كربلاي چهار شهيد شد هيچوقت از رفتنش به خدا گلايه نكردم. با آنكه جسد برادرم با گذشت سي و يكي دو سال هنوز تفحص نشده و هيچ آثاري از پيكر او به دستمان نرسيده است،اما من به رضاي خدا راضي هستم.
هر وقت چشمم به عكس محمد ميافتد ميگويم مادر«شهادتت مبارك و زيارتت قبول و هر كاري كه برايت كردم حلالت باشد.»
موقعي كه محمد مجروح بود، در خوابم آمد و دستش را در دست من گذاشت. بار دوم كه به خوابم آمد به حالت نوجوانياش او را ديدم و بغلش كردم. محمد را بوسيدم تا رفتم پدرش را صدا بزنم، از خواب بيدار شدم ولي خواهر و برادرانش خيلي محمد را در خواب ميبينند و ميآيند براي من تعريف ميكنند.
معتقد به ولايت فقيه بودپسرم اعتقاد قلبي و عملي به ولايت فقيه داشت تا جايي كه در وصيتنامهاش مينويسد:«مبادا از خط ولايت فقيه خارج شويد كه من شهادت ميدهم كه شما از خط اهلبيت خارج شدهايد. خدايا من امروز به سوي تو قدم برميدارم براي دفاع از مذهبي كه به آن از صميم قلب اعتقاد دارم. خوشحال و شكرگزارم كه به من نعمت جهاد در راه خودت عطا نمودي تا با ياد و نام تو در اين راه قدم بردارم و بتوانم در راه دفاع از حرم شريف خطبهخوان كربلا و سهساله مولايم حسين (ع) با قلبي راسخ قدم بردارم. اي پدر و مادر عزيزم كه شما را در اين دنياي خاكي نزديكترين فرد به خود ميدانم، شرمسارم از رفتاري كه شايسته برخورد با شما نبود و من در حق شما روا داشتم. به خدا سوگند ميخورم كه اگر زماني با صداي بلند با شما سخن گفتم و موجبات ناراحتي شما را فراهم كردم در قلب خود احساس پشيماني بسيار ميكردم، شايد به زبان نياورم اما در قلبم اينچنين بوده، مرا حلال كنيد و دعا كنيد تا در دنياي جاويد نزد پروردگارم روسياه نباشم.»