اين ماجراي عجيب مربوط به خوابي ميشد كه مدير يكي از كاروانهاي ايراني در شب حادثه منا ميبيند و طي آن، شهيد عباس فخارنيا از مدير كاروان ميخواهد پدر و مادرش را از رفتن به سرزمين منا بازدارد. به واسطه همين رؤياي صادقه جان تعدادي از حجاج در امان ميماند تا مصداق بارزي بر آيه «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحياءٌعِندَ رَبِّهِم يرزَقونَ» باشد. در ايام اربعين شهداي منا، خانواده شهيدان والامقام عباس و علي فخارنيا با ايماني راسخ در گفتوگو با «جوان» مروري بر خاطرات شهدا و همچنين حادثه منا دارند.
آقاي فخارنيا ازخودتان و خانوادهاي بگوييد كه دو شهيد داده است.
منصور فخارنيا متولد 1325 اهل اراك و ساكن محله افسريه تهران هستم. من پدر شهيدان عباس و علي فخارنيا هستم. بعد از سربازي به حرفه بنايي و معماري مشغول شدم. خيلي مراقبت كردم تا پول حرام وارد زندگيام نشود. به بچهها سفارش ميكردم اگر خدايي نكرده مخلوطي از حرام در روزيتان باشد موفق و سربلند نخواهيد شد. از مردمآزاري بپرهيزيد و براي رضاي خدا كار كنيد اينگونه به نتيجه خوبي خواهيد رسيد. اگر واجبات را اهميت ندهيد موفقيتي به دست نميآوريد. صاحب چهار پسر و دو دختر بودم. پسرهايم به خاطر جبهه ترك تحصيل كردند من هم به خاطر شغل آزاد بيشتر در جبههها بودم. دو پسرم به شهادت رسيدند و دو پسر ديگرم نيز جانباز هستند. همه را از عنايت خدا ميدانم تا سهمي داشته باشيم و منشأ اين نعمت بزرگ را كسب روزي حلال ميدانم. ما در خانوادهمان براي انقلاب از هيچ كاري دريغ نداشتيم. ديوارنويسي، پخش اعلاميه و شركت در جلسات مهم خلاصهاي از تلاشهايمان بود تا اينكه انقلاب پيروز شد. بعد از انقلاب عضو كميته و با تشكيل بسيج عضو بسيج شدم. در بسيج مسجد 18 سال فرمانده پايگاه بودم و هماكنون مسئول پشتيباني هستم. اولين اعزامم به جبهه سال 60 بود. خيلي نتوانستم در جبهه باشم به خاطر اينكه پسرهايم مدام مجروح ميشدند و به آنها رسيدگي ميكردم. همسرم نيز به سهم خود يك مرحله در منطقه براي كمكرساني در جنگ شركت كرده بود.
اولين شهيد خانوادهتان كدام يك از پسرها بودند عباس يا علي؟
(پدر شهيدان گوشي را به دست همسرشان ميدهد و ايشان نيز با معرفي خودش پاسخ سؤال را ميدهد) من كبري سليمآبادي متولد 1327 هستم. عباس متولد 1345اولين شهيدمان است. اولين اعزام او سال 60 براي شكست حصر آبادان بود. سالها در جبههها بود تا در تاريخ 19/4/65 در عمليات كربلاي يك منطقه مهران به شهادت رسيد. رگبار دوشكا به شكم و سينه او اصابت كرده و كمر او را كامل از بين برده بود. عمق زخمهايش به قدري بود كه بعد از غسل همچنان از بدنش خون ميآمد. عباسم بسيار خوشخلق اما بسيار كمحرف بود. دانا و سر به زير و بسيار باجذبه، ولي آرامش خاصي داشت. مذهبي و باخدا بود. وقتي وارد جمعي ميشد زنان آن جمع از جذبه و رفتار عباس شرمنده ميشدند و حجابشان را بيشتر حفظ ميكردند.
حاج خانم دومين پسر شهيدتان علي چطور بچهاي بود؟
علي متولد 1347 بود و چهار سال به صورت بسيجي جبهه رفت. بعد از آن گفت ميخواهم لباس پاسداري عباس را بپوشم. اين شد كه وارد سپاه شد. اولين اعزامش والفجر مقدماتي بود. بعدها در حلبچه شيميايي شد و در كربلاي 5 همه جاي بدنش تركش خورده بود. ميگفت هنگام مجروحيت انگار تو حوض خون افتاده بودم... هنوز دست راستش در گچ بود كه باز به جبهه رفت. سال 67 در عمليات مرصاد تنگه چهارزبر شهيد شد. او پيك شهيد جواد صراف در گردان شهادت بود. غافلگيري عمليات مرصاد و هواي بسيار گرم باعث شده بود جنازهها به سختي شناسايي شوند. جنازه علي از روي نشاني كه روي دستش بود شناسايي شد. آن هم زخم جبهه بود. پسرم علي بسيار خوشطبع و خوشاخلاق بود. همچنين بسيار خندهرو و خيلي شجاع و نترس. همرزمانش ميگفتند علي شير جبههها بود.
ماجراي خوابي كه باعث نجاتتان از فاجعه منا شد چطور رخ داد؟
(پدر شهيدان پاسخ ميدهد) امسال من به خاطر مريضي و پادرد همسرم به نيابت از دو شهيدمان، ايشان را همراهي كردم تا نايبش شوم. در عرفات به مدير كاروان گفته بودم كه از مشعرالحرام ميتوانم به منا بروم اما او به خاطر وضعيت همسرم خواست كه همراهش باشم. صبح روز حادثه بقيه كاروان به منا رسيد. بعد از صبحانه مدير كاروان به اصرار كاروان براي حركت جواب منفي ميداد. رفتم به مدير كاروان گفتم من جاي همسرم ميخواهم سنگ بزنم. گفت: شما نه. گفتم: چرا؟ گفت: نه. برگشتم گفتم شايد صلاح نميداند. بعد از چند قدم ديد ناراحت شدم گفت برگرد. وقتي برگشتم گفت ديشب پسر شهيدتان عباس آمد به خوابم گفت امروز روز خوبي نيست و سفارش شما را هم به من كرده است. همين چند كلام. من ديگر سختم شد سؤالي كنم، چشمانم پر از اشك شد و برگشتم. براي حاجخانم ماجرا را تعريف كردم. مدير كاروان با تماس، حركت چند كاروان ديگر را هم به تأخير انداخت. اگر همان لحظه ميرفتيم در وسط معركه كشتار ميرسيديم و الآن معلوم نبود سرنوشت كاروانها چه ميشد! بعد از ظهر همان روز ما را براي رمي جمرات بردند و من هم نايبي نداشتم حتي به نيابت از همسرم نيز اعمال را انجام دادم. چون به نيابت دو شهيدم عازم شده بودم حضور آنها را بيشتر درك ميكردم اما اين اتفاق احساسمان را دو چندان كرد. بلافاصله در راه برگشت از فرودگاه اول بهشت زهرا(س) رفتيم و بعد به منزل آمديم.
قبلاً هم پيش آمده بود كه چنين ارتباطي با فرزندان شهيدتان داشته باشيد؟
وقتي ماجرايي پيش ميآيد و فكرم را مشغول ميكند در دلم با بچهها حرف ميزنم و ميگويم كجاييد! چرا به داد من نميرسيد! وقتي متوسل ميشوم يك دفعه يك راهنمايي خيلي عالي به ذهنم ميرسد. متوجه ميشوم اين جرقه از آنجا آمده است. از پسران شهيدم خيلي رهيافت ديده بودم به همين دليل ماجراي آن شب در منا برايم تازگي نداشت. همه شهدا گرانقدر هستند و راهشان راهي بوده كه راهگشا است و جاي تعجب ندارد. يكي از دوستان حسين حدود دو سال پيش به مأموريت رفته بود. به خاطر مكان و نوع مأموريتش تمام وجودش را ترس گرفته بود انگار خطر خيلي بزرگي او را تهديد ميكرد و از وحشت و خوف خوابش نميبرد. گويا لحظهاي خوابش ميبرد و در خواب عباس را ميبيند بسيار خندان و شاد. عباس اشاره كرده بود و گفته بود كه راه از اين طرف است. نترس ما با شماييم. از خواب كه بلند شده بود تمام خوف و ترسش برطرف شده بود. با قلب مطمئن همان راه را رفته بود و به هيچ مشكلي برنخورده بود.
گويا مقام معظم رهبري نيز پيشتر مهمان منزل شما شدهاند؟
بله، يك روز قبل از ظهر در سال 1369 يك جوان به منزل ما آمدند و گفتند از طرف بنياد ميآيند تا شما را ببينند. من مانع شدم كه نيازي نيست و راضي به زحمت نيستيم. گفتند خود رئيس بنياد ميخواهد بيايد، خانه باشيد. بعد از اذان مغرب ميآيند. منتظر بوديم كه ناگهان زنگ زدند. همان جوان آمد داخل حياط گفت ناراحت نشويد. گفتم چطور مگر؟ گفت مقام معظم رهبري ميخواهند تشريف بياورند الآن هم در ماشين منتظر جواب شما هستند. تا به خودم بيايم و حاضر شوم ديدم آقا در حياط ايستاده. دويدم دست و صورتش را بوسيدم. حدود نيم ساعت تا 45 دقيقه صحبت كرديم. فقط حرف جبهه بود و شهدا. خانم را صدا كردم و داخل شد آقا به پايش بلند شد. با اين كار خيلي خجالتزده شديم. گفت شما احترام داريد. او گوهر نايابي است. اگر سخنان و راهنماييهاي ايشان نبود دشمنان ما را نابود كرده بودند.
حسين فخارنيا برادر شهيدان
خود شما هم در جبهه حضور داشتيد؟
من متولد سال 43 هستم. دوسال به صورت بسيجي فعال در جبههها بودم. تا سال 61 وارد كادر لشكر 27 سپاه شدم و در عمليات بيتالمقدس و آزادسازي خرمشهر شركت كردم. سال 63 در عمليات والفجر 4 بيسيمچي گردان كميل بودم. شهيد ابراهيم معصومي فرمانده بودند كه در قله 1904 شهيد شدند و با انفجار همان گلوله خمپاره هشت نفر آسيب ديدند از جمله من كه مجروح شدم و به تهران منتقل شدم. به خاطر آسيب شديد در ناحيه پشت و كمر و ستون فقرات تواناييام را از دست دادم به همين دليل حضور مدام در جبهه نداشتم اما به كردستان و شهرهاي مياندوآب و... مأموريت ميرفتم. بعد از مجروحيت سال 67 به امنيت پرواز منتقل شدم.
به نظر شما چطور شد كه برادر شهيدتان عباس در يك رؤياي صادقه باعث نجات جان پدر و مادر و تعداد ديگري از حجاج ميشود؟
اين از آن چيزهايي است كه دركش خيلي سخت است. من حتي نتوانستم عمق مناجاتها و رفتارهاي عباس را درك كنم. اين حال و هواي جبههها بود كه امثال عباس را اين طور ساخت. يكي از بركات جبههها رشد معنوي جوانان آن روز بود. اين پاسخي است به دشمنان كه ما را از جنگ نهراسانيد چراكه زمينهاي ميشود و از آن جواناني رشد ميكنند كه بودن و نبودنشان خاري است در چشم دشمنان. اين ماجرا در منا جواب دندانشكني بود بر آلسعود كه با تجهيزات و امكانات بيكفايتياش ثابت شد اما پيام يك شهيد حافظ جان صدها مسلمان شد. بر خود ميباليم و خدا را شاكريم.
به اميد دعاي شهيدان براي كشتههاي منا.
و سخن پاياني؟
اختلاف سال تولد عباس و علي دو سال بود. عباس اولين عملياتش حصر آبادان و كلاس دوم راهنمايي بود. 6 سال كادر لشكر 27 بود كه در 21 سالگي سال 65 شهيد شد. دو سال بعد از او علي در همان كلاس دوم راهنمايي به جبهه اعزام شد. او هم 6 سال جبهه بود و مثل عباس در 21 سالگي سال 67 شهيد شد. علي اهل نوشتن وصيتنامه نبود. هر وقت به او ميگفتيم بنويس، ناراحت ميشد. اما در آخرين عمليات وصيتنامهاش را نوشته بود. گويي كه خبر داشت به شهادت ميرسد اما دوست دارم از پدر و مادرم بگويم. آنها از لحاظ روحيه بسيار آماده و قوي و باايمان هستند. خودشان مشوق جهادمان بودند. وقتي عملياتي ميشد مادرم ميگفت چرا در خانهايد؟ چرا نميرويد؟! مادرم ميگفت هيچ وقت از پسرها در مورد جبهه سؤال نميكردم ميترسيدم چيزي بگويند كه احساسات مادرانه مانع رفتنشان شود.