کد خبر: 726631
تاریخ انتشار: ۱۵ تير ۱۳۹۴ - ۱۱:۲۷
گفت‌وگو با جانباز حسن خوش‌نظر و همسرش زهرا خوش‌نظر
شايد شما هم نام حسن خوش‌نظر را شنيده باشيد، همان جانباز دوست‌داشتني را مي‌گويم كه بعد از حضور در يك برنامه تلويزيوني با عنوان «موجي مهربان» شناخته مي‌شود.
صغري خيل فرهنگ

جانباز اعصاب و رواني كه حتي وقت تشنج هم نمي‌تواند به كسي آسيب برساند و همه اينها دليلي مي‌شود تا او را جانبازي دوست‌داشتني و صد البته مهربان بناميم. حسن خوش‌نظر علاوه بر اينكه خودش به مقام جانبازي رسيده، برادر دو شهيد هم است. روايت ما امروز روايت بخش‌هايي از زندگي مشترك حسن خوش نظر و همسرش زهراخوش‌نظر است كه هرچند مي‌دانست موج انفجار حسن را گرفته، اما حاضر به ازدواج با ايشان شد.

آقاي خوش‌نظر ضمن معرفي خودتان از شهداي خانواده خوش‌نظرها برايمان بگوييد ؟

من كوچك شما، حسن خوش‌نظر هستم. خانواده خوش‌نظرها خانواده‌اي بسيار مذهبي و مؤمن هستند. زمان طاغوت سن ما كم بود، اما خانواده خيلي به مسائل مذهبي و ديني اهميت مي‌دادند. پدر من و عمويم يعني پدر همسرم با همديگر در مغازه فرش فروشي كار مي‌كردند. آنها از سرشناسان شهر ري بودند. در مبارزات قبل انقلاب هم هر دو خانواده در تلاش بودند و ما در همان دوران كودكي همپاي خانواده بوديم. بعد از اينكه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد، همه مردهاي خانواده خوش‌نظر راهي ميدان نبرد شدند و زن‌هاي خانواده در سنگر پشت جبهه فعاليت خود را آغاز كردند. پدر من هم هر چند وقت يك بار يك كاميون پر از وسايل را به رزمندگان جبهه مي‌رساند. حسين در عمليات والفجر يك و علي در عمليات مرصاد به شهادت رسيدند. پيكر حسين بعد از 13 سال به آغوش خانواده ما بازگشت.

خود شما چه زماني به جبهه اعزام شديد؟

من متولد 1343 هستم. دوران هنرستان را مي‌گذراندم كه راهي جبهه و جنگ و جهاد شدم. برادرم هم دو سالي از من كوچك‌تر بود. برادرم همراه پسر عمويم به كردستان اعزام شدند و من بعد از گذراندن دوران آموزشي در پادگان امام حسين(ع) تهران راهي انديمشك شدم. از نيرو‌هاي تيپ 27 محمد رسول الله(ص)‌ بودم.

در چه عملياتي جانباز شديد؟ از نحوه جانبازي‌تان بگوييد؟

بعد از عمليات فتح‌المبين سعادت پيدا كردم كه در عمليات غرور آفرين الي بيت‌المقدس شركت كنم. در جاده خونين‌شهر – اهواز در حال آزاد‌سازي مواضع و عقب راندن دشمن بوديم كه تركش به كمرم خورد. دو بار هم موج انفجار من را گرفت. از اين رو من را براي درمان به عقب منتقل كردند و دو سه روز بعد مرحله بعدي عمليات شروع شد. در مرحله جديد عمليات الي بيت المقدس، دوباره دچار موج‌گرفتگي شدم. نور علي نور شده بود، ديگر چيزي متوجه نمي‌شدم. دشمن مي‌آمد جلو و مي‌رفت عقب. پيشروي مي‌كرديم يا نه، هيچي متوجه نمي‌شدم. قاطي كرده بودم. هر چه هم كه فرمانده مي‌گفت برو عقب من مي‌گفتم نه اسلحه شهدا مانده روي زمين نمي‌توانم به عقب برگردم.

نزديكي‌هاي خرمشهر بوديم كه تركش به من خورد و از نوك پا تا دستم به كل فلج شد. من را به انديمشك و سپس به اهواز منتقل كردند. پزشكان هر چه معاينه و بررسي مي‌كردند چيزي متوجه نمي‌شدند. آن زمان هم تجهيزات پزشكي چندان نبود كه تخصصي معاينه كنند. پاهايم تكان نمي‌خورد براي همين پزشكان گفتند تا به كما نرفته و شهيد نشده به تهران منتقل كنيد.

من را به تهران بيمارستان البرز منتقل كردند. در بيمارستان البرز تحت عمل جراحي قرار گرفتم و به لطف خدا شفا پيدا كردم. بعد از بهبودي تازه به خانواده اطلاع دادم تا براي ديدنم به بيمارستان بيايند. حالم كه بهتر شد، براي عمليات مسلم بن عقيل رفتم منطقه. در همين عمليات دو باري تشنج كردم و موج انفجار من را گرفت. دو روزي را در كانال افتاده بودم. اين بار من را به قائم‌شهر ساري بردند.

دكترها باز هم هر چه تلاش كردند متوجه مشكل اصلي من نشدند. براي همين مرخصم كردند، به لطف خدا شفا گرفتم و بار ديگر براي عمليات والفجر مقدماتي راهي منطقه شدم.

چشمتان روز بعد نبيند! عمليات لو رفته بود. ما كه در ميانه عمليات بوديم، عمليات را ادامه داديم، عراقي‌ها با هر چه توان داشتند ما را مي‌زدند. اين بار از مچ پا تا مغز سرم آسيب ديد. دكترها اين بار گفتند كه ديگر موتور خانه‌اش عيب كرده و كاري نمي‌توانند از پيش ببرند. من را جواب كردند و آمدم خانه. همه‌اش تشنج مي‌كردم حالم كه بد مي‌شد روي تخت‌هاي مخصوص پاها و دست‌هايم را مي‌بستند تا از روي تخت به زمين نيفتم. دكترها به من مي‌گفتند «موجي مهربان».

چرا موجي مهربان صدايتان مي‌كردند؟

چون وقتي كه تشنج مي‌كردم و موجي مي‌شدم، با كسي كار نداشتم و خودم را مي‌زدم. الان هم فقط خودم را مي‌زنم. بنده خدا همسرم و خانواده‌ام فقط گريه مي‌كنند. وقتي تشنج به من دست مي‌دهد همه جز همسرم از يادم مي‌روند و اين از عشق بين ما نشئت مي‌گيرد.

از همسرتان برايمان بگوييد، چطور شد با وجود اينكه از وضعيت جسمي شما باخبر بود، حاضر به ازدواج با شما شد؟

من وضعيت مناسبي نداشتم. مجروح شده و به شدت تشنج مي‌كردم. او مي‌دانست وضعيت من به چه صورتي است. اما با اين حال روي پاهايش بند نبود. عقد دختر عمو پسر عمو را در آسمان‌ها بسته‌اند و اين وابستگي بين ما را زياد كرده بود. او فقط دعا مي‌كرد من شهيد نشوم هر اتفاق ديگري برايم مي‌افتد بيفتد، اما شهيد نشوم. در حال حاضر هم 32 سالي است كه از من پرستاري مي‌كند، بدون اينكه ريالي از بابت حق پرستاري از يك جانباز از بنياد بگيرد. آنها مي‌گويند جانبازي شما 45 درصد است. اگر 55 درصد بود حق پرستاري مي‌دهند اما او هميشه من را دلگرم مي‌كند و مي‌گويد من با خدا معامله كردم تا آخر عمر كوچكت هم هستم. من هم گفتم نوكرتم كه مي‌خواهي پرستار من بشوي. تا امروز هم به من خدمت كرده است. 15 سال ابتداي زندگي حال من خيلي بد مي‌شد. اما بعدها كمي بهتر شدم. بارها پزشكان روي مغزم عمل انجام دادند. او هميشه از زبان من شكايت دارد به دكترها مي‌گويد عوض عمل مغزش، زبانش را عمل كنيد. من هم به دكترها مي‌گويم اجازه ندهيد من به كما بروم، دستم به دامنتان، من همسرم را دوست دارم. نمي‌خواهم تنها بماند.

از ازدواجتان برايمان بگوييد.

بعد از مجروحيت‌هاي مدامم و آن همه تشنج‌هاي گاه و بيگاه كه به سراغم مي‌آمد يك روز صبح پدرم بيدارم كرد و گفت نماز صبح را كه خواندي و قرص‌هايت را خوردي، من با تو كار دارم، پيش خودم گفتم چه كاري مي‌تواند با من داشته باشد ؟ نمازم كه تمام شد گفت: كارهايت را انجام بده، مي‌خواهيم برويم خانه عمو. دلم زير و رو شد. فهميدم خبري است. پيش خودم گفتم دختر عموي من كه انقدر به ملاقاتم مي‌آيد بيخود نبوده، پس رمز و رازي بوده است. پدرم برادر بزرگ‌ترم را صدا كرد و با هم رفتيم. او از دخترعموي بزرگم خواستگاري كرد و من هم از دختر عموي كوچكم.

با هم باجناق شديم. اما برادرم در مرصاد به شهادت رسيد. سال 1362 ازدواج كردم. من 18 سال داشتم و همسرم 13 سال. آن زمان چون سن همسرم كم بود، عقدمان نمي‌كردند. براي همين ما را به دادسرا بردند و آنجا يك روحاني از همسرم سؤالاتي را پرسيد. از ايشان پرسيد: پدرت به زور شما را شوهر مي‌دهد؟ يا خودت دوست داري ازدواج كني؟ همسرم هم در پاسخشان گفتند: نه من خودم مي‌خواهم! دوباره حاج آقا گفتند كه ايشان شغلي ندارد! سربازي نرفته !درسش را رها كرده !باز هم عازم جبهه است، باز هم مي‌خواهيد با او ازدواج كنيد؟ خانمم گفتند: بله، چون دوستشان دارم قبول مي‌كنم. تا به امروز 32 سالي است كه در كنار هم زندگي مي‌كنيم. خانمم گفته بود خدايا هر طور مي‌شود بشود من با او ازدواج مي‌كنم، فقط شهيد نشود.

خودتان هم دوست نداشتيد شهيد شويد؟

نه، من هم نمي‌خواستم شهيد شوم. من در عمليات‌ها مي‌گفتم اللهم الرزقنا توفيق زهرا زهرا زهرا (نام همسرش). هنوزم دلم نمي‌خواهد شهيد شوم. براي اينكه من، هم اين دنيا را دوست دارم هم شهادت را. البته همراه همسرم. نمي‌خواهم تنها بماند. بعد ازدواج اسم من براي دوران خدمت سربازي درآمد، به من معافي ندادند. من هم براي گذراندن دوران خدمت سپاه را انتخاب كردم. سپاه هم من را فرستاد زرهي شيراز. من با اين حال و اوضاعم كه هيچ وقت بدون همراه بيرون نمي‌رفتم و اكثراً برادر شهيدم همراه من بود، رفتم زرهي. سه ماه آموزشي ديدم و بعد رفتم انديمشك. آنجا راننده تانك شدم. در نهايت 22 ماه خدمت كردم.

شما را با آن وضعيت جسمي معاف نكردند؟

بعد از 22 ماه خبر دادند كه ام‌آر‌آي و سي‌تي‌اسكن مغز به ايران آمده است. من را به اهواز بردند. سي تي اسكن‌ها را پرفسور نگاه كرد، گفت اين برادر هم مغزش آب آورده هم خون‌ريزي كرده تا ابد بايد با همين وضع بسوزد و بسازد. نبايد ازدواج كند، نبايد از خانه خارج شود، نبايد فرزند‌دار شود، ايشان نمي‌دانستند كه من ازدواج كرده‌ام. دو ماه از خدمت سربازي من مانده بود، آنقدر دوندگي كردم تا توانستم معافي بگيرم. گريه‌ام درآمده بود اما همسرم چون هميشه من را تشويق مي‌كرد كه تو با خدا معامله كرده‌اي، خدا نگهدارت است.
 
 
 
 
زهرا خوش‌نظر، همسر جانباز:
 
همه چيزم را مديون حسن آقا هستم
 
 

تابه حال شده است كه از ازدواج با همسرتان پشيمان شده باشيد؟

از همان ابتدا كه كنارش بودم به اندازه سر سوزن خسته نشده‌ام يا بگويم كه عجب اشتباهي كردم. فقط شوخي مي‌كنم كه پدر عاشقي بسوزد. هر چي امتحان سخت‌تر باشد، نتيجه‌اي كه مي‌گيريم ان‌شاءالله بالاتر است. گاهي 20- 15 روز در بيمارستان بوديم، هيچ كس نمي‌آمد عيادت. مي‌گفت: زهرا ما را فراموش كردند ما اصلاً وجود نداريم. مي‌گفتم غصه نخور مهم منم كه كنارت هستم. اگر بار ديگر زمان به عقب برگردد من با يك جانباز ازدواج مي‌كنم. ذوق مي‌كنم وقتي حرف مي‌زند. واقعاً وقتي روي تخت است، قد و بالايش را مي‌ديدم كيف مي‌كردم. احساس مي‌كردم با تمام وجودم حسن آقا را بزرگش كردم. من در كنار حسن آقا خوب پرورش يافتم. همين‌ها باعث شده است علاقه‌ام نسبت به حسن آقا بيشتر شود. همه و همه چيزم را مديون حسن آقا هستم. مثل نهالي كه بكاري و بعد از چند سال بزرگ شدنش را ببيني و از سايه‌اش استفاده كني. من واقعاً بزرگ شدنم را در كنار همسر جانبازم ديده‌ام براي اينكه كسي مثل ايشان در كنارم بود.

از ارتباط بچه‌ها با پدرشان برايمان بگوييد؟

خدا را شكر دو فرزندم با پدرشان خيلي صميمي هستند. سه نوه دارم كه ارتباطشان خيلي با حسن آقا عالي است. نگين دوم ابتدايي، نگار دو ساله و كاميار يك ساله است. وقتي بچه‌ها نمي‌آيند زنگ مي‌زند و سراغشان را مي‌گيرد، دلش تنگ مي‌شود. نوه‌ها هم هر دو سه روز يكبار مي‌آيند و خيلي با آنها بازي مي‌كند. خيلي دوستشان دارد.

تلخ‌ترين لحظات زندگي با حسن آقا كدام بخش از زندگي‌تان بود ؟!

سختي‌هاي زندگي با ايشان هميشه برايم شيرين بوده است. هيچ وقت سختي‌ها و مشكلات را به عنوان سختي نگرفتم. هيچ موقع در قبال مريضي نمي‌گذاشتم احساس ناراحتي كند. گاهي خيلي خودش اذيت مي‌شد ولي هيچ وقت از جلوي چشمانم كنار نرفت. از خودم دورش نكردم. هميشه تختش را در پذيرايي مي‌گذاشتم. مهمان كه مي‌‌آمد مي‌گفتند او را به اتاق ديگري ببريم اما من اصلاً نمي‌پذيرم چون من بايد او را ببينم و او هم بايد من را ببيند. به مهمان‌ها هم مي‌گفتم: هر كه دوست دارد تشريف بياورد و هر كه بدش مي‌آيد راضي به آمدنش نيستم. نه توقع دارم نه گله‌اي مي‌كنم. حسن آقا بايد اينجا باشد. من در كنار ايشان لحظات سخت و زيبا زياد داشتم. ولي لحظاتي كه به اتاق عمل مي‌رود، سخت‌ترين لحظات زندگي من است.

در پايان اگر صحبت خاصي داريد، بفرماييد ؟!

وقتي كسي به عيادت حسن آقا مي‌آيند، ايشان خيلي ذوق مي‌كنند و خوشحال مي‌شوند. يك روز خيلي حالش بد بود. يك پيام به بنياد جانبازان دادم گفتم شما كه مي‌گوييد حسن آقا حالش خوب است، بياييد و از نزديك ببينيد. ما خارج از كشور نيستيم. ما تهران هستيم، بيمارستان ساسان طبقه 8 اتاق 110 تخت 2. به خودشان زحمت بدهند بيايند از نزديك ببينند. نگذاريد دير شود، نگذاريد وقتي از دنيا مي‌روند در سطح شهر پلاكارد بزنيد و خرج‌هاي آنچناني كنيد. آن موقع اصلاً ارزش ندارد. الان تا هستند بايد به درد دلشان گوش كنيد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار