جوان آنلاین: ۱۳خرداد سال ۱۳۶۸، خبر رحلت امامخمینی (ره) بود که بیدرنگ در صدر خبرهای جهان قرار گرفت. همه مات و مبهوت بودند. صدای گریه و زاری هر لحظه از گوشه و کنار خانهها، خیابانها و مساجد شنیده میشد. امامخمینی (ره) برای مردم ایران همه چیز بود؛ راهنما، الگو و پناه. آن روزها محمدرضا مشمول سرباز سپاه بود که ۵۰ روز تا پایان خدمت سربازیاش فرصت داشت. او عاشق امام بود؛ برایش جان میداد. به مرخصی آمده بود، اما ناگهان خبر رحلت امام همهچیز را تغییر داد. او با شنیدن این خبر به شدت بهم ریخت و بیقرار شد. همه خانوادهاش میدانستند که روحش برای تشییع پیکر امامخمینی (ره) بیقرار است. محمدرضا طاقت نیاورد. رفت تا درکنار دیگر همرزمان سبز پوشش، کمکی باشد برای مراسم تدفین و خاکسپاری، اما در حین انجام مأموریت دچار سانحه رانندگی شد و به شهادت رسید. تنها چند روز مانده به سالگرد شهادت محمدرضا مشمول به خانهشان میروم. خانهای در همین کوچهپسکوچههای جنوب شرق تهران. پدر، مادر و خواهرزاده شهید به استقبالمان میآیند. اصالتاً آذریزبان هستند و این را میان حرفها و صحبتهایشان که در تدارک بهترین میزبانی از ما هستند، بهخوبی میتوان فهمید. فضای خانه پر از عطر یاد و خاطره است. عکسهای شهید بر دیوارها خودنمایی میکند و هر گوشهای نشانی از حضور او دارد. مادر شهید با چشمانی مهربان و صدایی آرام از روزهای کودکی و نوجوانی محمدرضا میگوید؛ از آرزوهایش، از مهربانی و دلسوزیاش برای خانواده و دوستان. پدر با غرور و اندوهی پنهان از لحظهای که خبر شهادت را شنیده، صحبت میکند. خواهرزاده شهید، با لبخندی، از یکی بودن تاریخ تولدش با دایی و آرزوی شهادتش میگوید. آری! اهل این خانه با همه دلتنگی، به راه و آرمان شهیدشان افتخار میکنند.
پدر شهید؛ ارشد مشمول
اهل آذربایجان هستم و ۸۳ سال دارم. از دوران کودکی به تهران مهاجرت کردهام و نزدیک به ۶۰ سال است که در این شهر زندگی میکنم. ۱۹ساله بودم که ازدواج کردم و ثمره زندگی من چهار فرزند است؛ دو دختر و دو پسر. شغل اصلی ما خیاطی بود و در بازار کار میکردم. با همین خیاطی، رزق حلال به خانه میآوردم.
محمدرضا هم در کار خیاطی استاد بود. زمانی که به سن خدمت سربازی رسید، برای من که پدرش بودم، خیلی سخت بود. تاب دوری او را نداشتم و نمیدانستم چطور باید او را راهی کنم، اما نهایتاً با توکل به خدا او را راهی کردم تا دوره آموزشیاش را در پادگان امامحسن (ع) سپری کند. محمدرضا، همچون بسیاری از جوانان این مرز و بوم، در دوران پرالتهاب انقلاب و جنگ تحمیلی، شور و شعور انقلابی را در دل پروراند و با تمام وجود، آماده دفاع از خاک و ناموس کشور شد.
محمد با من تماس گرفت و گفت باباجان، اینجا خیلی سرد است، اگر امکان دارد برای من یک بلوز کاموایی بیاورید. من هم بلند شدم و بلوز را برای محمد بردم. فرماندهاش آمد و بعد از اینکه ما را شناخت به من گفت: هماهنگ میکنم که خدمت محمد راحتتر شود. صبح بیاید و ظهر به خانه برگردد. محمد قبول نکرد، مخالفتش با فرمانده فایدهای نداشت. بعد رو به من کرد و گفت: پدر تو مکه رفتهای آیا راضی هستی به این کار؟ مرگ برای همسایه خوب است؟! گفتم چه شده محمد؟ گفت تو را به روح پدر و مادرت، پارتی بازی نکن. اصلاً من را هر شب ببرند بیاورند و خدمت ما هم تسهیل شود این اصلاً درست نیست! آخرش چه میشود؟ پدر خواهش میکنم با عاقبت من بازی نکنید. مدیون هستی پارتی بازی کنید. نهایتاً او ماند و به خدمتش در همانجا ادامه داد. کمی بعد با من تماس گرفت و گفت: آقا جان ما را تقسیم کردهاند من باید به پادگان هفت تیر در قروه سنندج بروم.
او در یکی از نامهها و دستنوشتههایش از روزهای اعزام به قروه اینگونه نوشته است: «صبح زود بود. صدای رژه و فریادهای بلند سربازها در پادگان امام علی (ع) تهران هنوز در گوشم طنینانداز بود.» گفت: «یادمه چقدر سخت بود، از صبح تا شب تمرین و آموزش. شبها هم که خوابمان میبرد، صدای پای سربازها و افسرها به گوش میرسید. یاد دورههای سخت آموزش تاکتیکی و تیراندازی، هنوز در ذهنم زنده است.» بعد از چند هفته، بالاخره دوره آموزشی تمام شد و نوبت به ما رسید که به شهر قروه در استان کردستان اعزام شویم. قروه شهر کوچکی بود، اما برای ما سربازهای جوان، حس جدایی از خانواده و دوستدارانمان را بیشتر میکرد.»
خودش خبر شهادت را داد!
دوران خدمت محمد به خوبی سپری شد. فرمانده و مسئولان پادگان از او بسیار راضی بودند. تنها ۴۵ روز مانده بود تا پایان خدمت سربازیاش به خاطر دلتنگی مادرش به دیدنش رفتیم. من، همسرم و برادرم. بعد از دیدار و حال و احوال، برادرم به محمد گفت: ۴۵ روز دیگر خدمتت تمام میشود و من دخترعمویت را برای تو نگه داشتهام که بعد از بازگشت از خدمت مراسم عروسیتان را برگزار کنیم. محمد رو به عمویش کرد و گفت: عموجان من به ازدواج نمیرسم. سه مرتبه خواب امام حسین (ع) را دیدهام که در خواب به من گفته است: محمد تو میآیی پیش ما! مادرش تا این جمله را شنید، گریه کرد. محمد مادرش را دلداری داد و گفت: مادر گریه نکن. خودم خبر شهادتم را زودتر به شما دادم که اگر شنیدید، ناراحتی نکنید و به این نوع مرگ من افتخار کنید.
رحلت امام خمینی (ره)
محمد برای آخرین بار به مرخصی آمد. سه روزی از آمدنش گذشته بود که امامخمینی (ره) به رحمت خدا رفت. ارادت زیادی به امام داشت و همین علاقه هم بهانه شهادتش شد. وقتی خبر رحلت امام را از رادیو شنید سر از پا نمیشناخت، گفت باید برویم مراسم. ۱۶ خردادماه روز خاکسپاری امام، جمعیت زیادی آمده بود؛ در میان جمعیت به شدت زمین خوردم و زخمی شدم.
محمد من را بلند کرد و برایم تاکسی گرفت تا به خانه برگردم. بعد به من گفت پدر اجازه بدهید من موتورم را بردارم و به بهشتزهرا (س) بروم. میخواهم با پیکر امام (ره) وداع کنم. بروم و کنار بچهها و همرزمانم برای مراسم تدفین و خاکسپاری کمک برسانم. بعد هم میخواهم به پادگان برگردم. گفتم پسرم تو که هنوز مرخصی داری، حدود هشت روزی از مرخصیات مانده است!
گفت در این شرایط بهتر است، زودتر به محل خدمتم برگردم. نباید معطل کنم. شما اجازه بدهید من با موتور بروم. من هم اجازه دادم. ساعت ۳:۳۰ بعدازظهر بود که رفت.
تقدیری به نام شهادت
ساعت هفت غروب بود که خواهرم با من تماس گرفت و گفت: برادر میتوانی سمت خانه ما بیایی؟ گفتم چیزی شده؟ گفت بله محمد جلوی خانه ما تصادف کرده، خودت را برسان.
وقتی این خبر را شنیدم، دیگر نتوانستم رانندگی کنم. موضوع را با برادرم در میان گذاشتم و با هم به سمت خانه خواهرم حرکت کردیم. در مسیر، راه بسته بود و مجبور شدیم از ماشین پیاده شویم. وقتی رسیدیم، دیدم پسرم در خیابان افتاده و روی او را کشیده بودند. قلبم شکست و آن لحظه همهچیز برایم متوقف شد. نمیتوانستم باور کنم که چنین اتفاقی برای محمد افتاده است. آن روز محمدرضا رفت تا در کنار دیگر همرزمان سبزپوشش کمکی باشد برای مراسم تدفین و خاکسپاری که در حین انجام مأموریت دچار سانحه رانندگی میشود و به شهادت میرسد. هر چه اصرار کردم که محمد را ببینم، اجازه ندادند. برادرم ناگهان خودش را زد و از حال رفت. من به او گفتم: «آرام باش، این تقدیر خدا بوده است.» به یاد آوردم که قبلاً خواب این لحظه را دیده بودم و خود محمد هم به من گفته بود که چنین اتفاقی برایش خواهد افتاد. بعد از آن، محمد را با آمبولانس به بیمارستان بردند. من به خانه برگشتم و سپس اهل خانه را از این حادثه تلخ مطلع کردیم.
پیکری که سر نداشت
با اینکه دلم پر از غم بود، اشکی نریختم. صبح روز بعد رفتم تا با کمک دوستانی که آنجا بودند، خودم پسرم را غسل دهم، اما باز هم اجازه ندادند. نهایتاً در زمان خاکسپاری، وقتی خودم میخواستم پیکر پسرم را درون قبر بگذارم، صحنهای دیدم که دلم لرزید. این را هیچگاه به مادرش نگفتم، شاید اینجا در محضر شما اولین بار است که میشنود. من او را در آغوش گرفتم و در قبر خواباندم تا تلقین بدهم، اما دیدم که پسرم سر در بدن ندارد و با پنبه چیزی شبیه سر برایش درست کرده بودند. دستانم را به سوی آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا، راضیام به رضای تو.»
محمد خیلی خوب بود، خیلی مظلوم بود؛ مظلومیتی که گاهی دل ما را هم به لرزه میآورد. او رفت، اما یاد و راهش همیشه در دل ما زنده خواهد ماند. آخرین مرتبه هم خودش خداحافظی کرد و به ما گفت که این آخرین خداحافظی من با شماست. من گفتم درست صحبت کن. گفت حق است پدر و اینگونه شهید شد.
ملیحه آذربیک؛ مادر شهید
تا آخرین لحظه، وفاداری و عشق خود را به رهبر و مقتدایش نشان داد
نمیدانم از کجا باید شروع کنم و چه بگویم که حق مطلب در مورد پسرم ادا شود. من یک پسر دیگری دارم، اما محبتها و مهربانیهای او از ذهن من هرگز بیرون نمیرود. محمدرضا، جوانی خوشاخلاق بود که با روی گشاده با همه برخورد میکرد و لبخند از لبانش محو نمیشد. او مقید به انجام فرایض دینی بود. نمازهایش را اول وقت به جای میآورد. همیشه با وضو بود. احترام به پدر و مادر در رفتارش موج میزد و همواره سعی میکرد رضایت آنها را جلب کند، چراکه سعادت خود را در دعای خیر والدین میدانست.
قلبی مهربان داشت و همواره در تلاش بود تا به دیگران کمک کند و باری از دوش نیازمندان بردارد. سربهزیر و چشمپاک بود و از هرگونه نگاه و عمل ناپسند دوری میکرد که نشان از تقوا و خویشتنداری او داشت. در برخورد با دیگران بسیار مؤدب بود و با کلامی نیکو و رفتاری متواضعانه، احترام همگان را برمیانگیخت.
وقتی میدید من ناراحتم، میگفت: مادر خدا من را بکشد که ناراحتی تو را نبینم. اصلاً نمیتوانست اندوه و غم من را ببینید، اما از بعد از رفتنش و شهادتش، من همیشه غمگین بودم. همه نامههایش را برایتان آوردم و خودتان ملاحظه کردید. در همه نامهها، اشعار و نوشتههایش غم عجیبی بود. خواندن آن نامهها هنوز هم دل من را میسوزاند. اول خردادماه که میشود، غم بسیار سنگینی روی دلم مینشیند. نمیدانم این غم چه زمانی و چگونه تسلی پیدا میکند. با اینکه خودش پیش از شهادتش من را از این موضوع آگاه کرده بود، اما من آمادگیاش را نداشتم. من برادر، مادر و خواهر از دست دادهام، اما جنس این غم با همهشان تفاوت دارد. خبر شهادتش را هم به مرور به من دادند. همسرم قبل از اینکه به خانه برسد به من گفت: وسایل پذیرایی از میهمان را آماده کن. من هم این کار را کردم. بعد از آن دیدم همه دوستان و همسایهها و بستگان به دیدار میآیند و میروند. آنجا بود که متوجه شدم خبری است و نهایتاً خبر شهادت را به من دادند. او تا آخرین لحظه، وفاداری و عشق خود را به رهبر و مقتدایش نشان داد.