جوان آنلاین: حمیدرضا عباسی از رزمندگان دفاع مقدس میگوید وقتی در نوجوانی به جبهه رفتم، فکر میکردم نیروهای پشتیبانی یا امدادگرها و هر نیروی غیر رزمی وجودش در جبههها چندان نیاز نیست و جبهه تنها به رزمندگانی نیاز دارد که عملیات رزمی انجام میدهند، اما اتفاقهایی افتاد که پی به اشتباهم بردم. خاطرات عباسی را که طی گفتوگوی کوتاهی با ما بیان داشته است پیشرو دارید.
اعزام از شهرری
زمان جنگ ما در شهر ری زندگی میکردیم. از این منطقه رزمندگان زیادی به جبهه اعزام شده بودند. مساجد فعالی داشت و در لشکرهای ۲۷ محمدرسولالله (ص) و ۱۰ سیدالشهدا (ع) بچههای شهرری زیاد حضور داشتند. سال ۶۲ من در ۱۷ سالگی به جبهه رفتم. همیشه فکر میکردم خط مقدم نبرد فقط به نیروی رزمی نیاز دارد. مثلاً امدادگرها در میان گلولهباران دشمن چه کاری از دستشان برمیآید. البته این فکرها را در آن سن و سال کم در سرم داشتم و هیچ تجربه عملی برای حضور در جبهه نداشتم.
عملیات خیبر
اواخر سال ۶۲ عملیات خیبر انجام شد. اسفندماه بود که ما را به منطقه عملیاتی طلائیه بردند. لشکر ۲۷ قرار بود از همین منطقه به خط دشمن بزند. در طلائیه کار گره خورد و لشکر ما تلفات بسیار زیادی داد. همانجا دیدم که چطور در بحبوحه نبرد، امدادگرها زیر گلولههای دشمن به داد بچههای مجروح میرسند و آنها را مداوا میکنند. خیلی از حضورم در مناطق عملیاتی نمیگذشت که شرکت در عملیات خیبر کاملاً تصورم را تغییر داد. بعد از طلائیه که نتوانستیم خط دشمن را بشکنیم، ما را به جزایر مجنون بردند. آنجا از خاک خودمان فاصله نسبتاً زیادی داشت و نقش نیروهای تدارکات و پشتیبانی اینجا بسیار به چشم میآمد. در طلائیه متوجه شدم امدادگرها چه نقش حیاتی دارند و در مجنون پی به ارزش کار بچههای تدارکات بردم.
حضور در تعاون
در عملیات خیبر من چند ترکش خوردم و به درمانگاه منتقل شدم. ابتدا به سنگری رفتیم که حکم درمانگاه صحرایی داشت و بعد از آنجا ما را به اهواز و سپس به تهران منتقل کردند. البته مشکل من چندان جدی نبود. در عملیات خیبر خیلی از بچهها شیمیایی شده بودند و عمده توجهات معطوف آنها بود. حتی من هم که مجروح بودم، گاهی اگر یکی از مجروحان شیمیایی به چیزی نیاز داشت، بلند میشدم و به آنها کمک میکردم. بعضی از این بچهها واقعاً شرایط وخیمی داشتند و تمام بدنشان بر اثر گازهای سمی میسوخت. من در همان درمانگاه متوجه شدم کارهای پشتیبانی چقدر اهمیت دارد و تصمیم گرفتم به تعاون لشکر بروم.
عملیات بدر
در عملیات بدر من نیروی تعاون شده بودم. بخشی از کار ما این بود که پیکر شهدا را از مناطق عملیاتی برمیگرداندیم. بعد این پیکرها را ساماندهی و وسایل هر شهیدی را جمع و جور میکردیم. مهمترین کار تعاون این بود که پلاک یا نام و نشان هر شهیدی را مشخص کند تا مبادا پیکرها جابهجا یا به صورت مفقود و ناشناس تقسیم بندی شوند. این کارها خیلی مهم بود. خصوصاً برای خانوادهها و وقتی بعدها با خانواده شهدا و بحث چشم انتظاری آنها آشنا شدم، دیدم چقدر کار تعاون اهمیت دارد. بعدها من در جبهه حضور در واحدهای دیگر را هم تجربه کردم، اما چند ماهی که در تعاون مشغول بودم، خاطرات ماندگاری از آن روزها در ذهنم باقی مانده است. خصوصاً زمانی که میرفتیم به خانواده شهدا سرمیزدیم و نیازسنجی میکردیم و بیشتر با این عزیزان در ارتباط بودیم. آن زمان همه یکدل و یکرنگ و همراه بودند و اینها بسیار زیبا و خاطره انگیز بود.