جوان آنلاین: بانو دلارام شمس آذران، همان بانوی تبریزی است که طی کمک میلیاردی به مردم مظلوم غزه و لبنان، چهرهای نوین از زن مسلمان و متعهد ایرانی به جهان نشان داد. با این همه زندگی پرماجرا و سرشار از تحول او، کم اهمیتتر از اقدام اخیرش نیست. رویدادی که میتواند موضوع رمانها و سریالهایی باشد که به سان، بسا سوژههای دیگر همچنان مسکوت مانده است. آنچه پیش روی شماست، گفتوشنود ما با این نماد ایثار و سخاوت است.
به عنوان آغازین سؤال، مناسب است از این نکته شروع کنیم که فعالیتهای فرهنگی و انقلابی خود را از چه دورهای آغاز کردید؟
بنده در سال ۶۸ داشتم دیپلم میگرفتم، تصمیم گرفتم به کلاسهای کانون پرورش فکری کودکان - که در ۱۳، ۱۴ سالگی در آنها شرکت میکردم- بروم و معلمان سابقم را که به ما نقاشی، ادبیات و... یاد میدادند، در آنجا ببینم. من حجاب محکمی نداشتم، رابطهام با حزباللهیها هم خوب نبود و درعوض، به لباس و ظاهرم زیاد میرسیدم. به منزل خانمی به اسم نوری رفتم که در واقع به نوعی با طرز لباس پوشیدن و رفتارم، به آنها دهنکجی کنم! با این همه رفتار ایشان و خانم خیابانی معلم ادبیات خودم و خانم کوزهکنانی - که از دوستانم بود- به قدری محبتآمیز و محترمانه بود که مرا وادار کرد تا آرام بنشینم. کتاب قطوری را برایم آوردند که روی جلد آن نوشته بود «آداب الصلوه»، تألیف امام خمینی. من سخت یکه خوردم و پیش خودم گفتم: «مگر نمیگفتند امام خمینی بیسواد است؟ چطور توانسته این کتاب را بنویسد؟» صفحه اول را که خواندم، انگار سیلی محکمی به من زده شد و از خواب بیدار شدم! من نماز میخواندم، ولی چندان مقید به منظم خواندن آن نبودم و گاهی هم نمازم قضا میشد. مادرم همیشه میگفت: نمازت را بخوان، ولی من توجه نمیکردم! خواندن آن کتاب، تحول عجیبی در من ایجاد کرد. آن روز بعد از اینکه به خانه برگشتم، سه روز میلرزیدم و بیمار شدم!
چرا؟
چون آن کلمات، برایم تازگی داشتند. انگار این رویداد، بنای فکری مرا زد و منفجر کرد!
فضای خانوادگی شما چگونه بود؟
خانواده من اهل مطالعه بودند و به خصوص در خانه ما، کتابهای روشنفکری زیاد خوانده میشد. من هم اهل مطالعه بودم. وقتی کتاب «آداب الصلوه» را دیدم، با ادبیات متفاوتی مواجه شدم. بعد از آن ترغیب شدم، تا کتابهای شهید مطهری، شهید بهشتی، دکتر شریعتی و... را بخوانم. من با شنیدن خطابه معروف شهید مطهری، با مقوله فلسطین آشنا شدم. پیش از آن در مدرسه که بودم، با خودم میگفتم: اسرائیلیها خیلی باسواد، پولدار و قدرت جهانی هستند و کسی نمیتواند به آنها بگوید: بالای چشمتان ابروست! در دبیرستان برخی از بچهها، آشکارا طرفدار اسرائیل بودند! البته در آن دوره، این حرفها برای من اهمیتی نداشت. من انقلاب خودمان را نمیشناختم، چه رسد به وقایع و رخدادهای کشوری که در دیگرسوی دنیاست. به هر حال وقتی با خانمهای این گروه آشنا شدم، دیدم چه افراد فهمیده، باسواد و در عین حال کدبانویی هستند. هم اطلاعات سیاسی و اجتماعی سطح بالایی داشتند، هم خانهداریشان عالی بود، هم بسیار محبتآمیز و محترمانه برخورد میکردند و آدم را تحویل میگرفتند. ما در مدرسه، کتابهایی که به آن اشاره کردم، را نمیخواندیم و من از درس دینی بدم میآمد و دلم میخواست فرار کنم و هیچ ارتباطی با آن متنهای قلنبه سلنبه، پیدا نمیکردم. مانده بودم پس این کتابهایی را که دارم میخوانم، تا به حال کجا بودند که از آنها خبر نداشتم؟ به هرحال خاطره خوشی از درسهای دینی دوره مدرسه نداشتم، ولی کتابهایی که در آن گروه خواندم، از جمله کتاب «داستان راستان» آیتالله مطهری، برایم شگفتانگیز بودند. با آن کتابها زندگی میکردم و به تدریج متحول میشدم. مطالعه این کتابها، در درونم زلزلهای برپا کرده بود. از اینکه در مورد نماز، معارف دینی، انقلاب و اینکه چه بلایی دارد سر جهان میآید، چیزی نمیدانستم، خجالت میکشیدم و تأسف میخوردم که وقتم را صرف شنیدن رادیو بی. بی. سی و تماشای فیلمهای ویدیویی کرده بودم و تصور میکردم، دارم خوش میگذرانم، در حالی که حقیقت کاملاً برعکس بود. به هرحال چندین سال، به جمع این گروه میرفتم و به مطالعاتم ادامه میدادم. در کتابها خوانده بودم یک زن مسلمان باید زودتر ازدواج کند و در سال ۷۱، تصمیم گرفتم ازدواج کنم.
در چند سالگی ازدواج کردید؟
۲۰ سالگی. من از ۱۳ سالگی خواستگار داشتم، اما در آن مقطع، از منظر دینی به ازدواج فکر کردم. تا آنموقع ازدواج را مسخره میکردم، ولی وقتی اعتقاداتم عوض شد، موضوع برایم جدی شد. من حتی از امریکا، فرانسه، سوئد، ایتالیا و... خواستگار داشتم، چون خانواده به ظاهر سطح بالایی داشتم. من دوره مقدماتی حوزه را در کلاسهای حوزه علمیه شهید شاهآبادی طی کرده بودم. بعد که این کلاسها در تبریز تعطیل شدند، تصمیم گرفتم به جای رفتن به دانشگاه، به قم بروم و در حوزه درس بخوانم.
خانوادهتان مخالفت نمیکردند؟
چرا، ولی در نهایت خودمان تصمیم میگرفتیم. در مورد ازدواج به مادرم گفتم، با کسی ازدواج میکنم که حتماً اهل رفتن به دعای کمیل و نمازجمعه باشد. قبلاً سعی داشتم پولهایم را جمع کنم و نوار موسیقی ایرانی و ترکی بخرم! هر چه بزرگتر شدم، بیشتر از خودم شرمنده شدم که دین، انقلاب و رهبرم را نشناختم. تازه داشتم معنای معارف دینی و انقلابی را میفهمیدم که حضرت امام از دنیا رفتند. رحلت امام، فوقالعاده بر من سخت گذشت. همیشه این حسرت در دلم است کهای کاش یکبار خدمتشان رفته و زیارتشان کرده بودم. یکبار امام را خواب دیدم، سر دوراهی ایستاده بودند و به من گفتند: «همیشه در طریق مستقیم حرکت کن!.»
قاعدتاً خاطرات شما در دوره تحول شخصیتی و تصمیمات مهمی، چون ازدواج، جالب هستند. شنیدن شمهای از آنها در این بخش از گفتگو، برای ما مغتنم است؟
بله. خاطرم است یکبار خواستگاری داشتم که تاجر فرش بود و در سرای مظفری تبریز، خودش تیمچه اختصاصی داشت! سه خواهر و یک برادر بودند. به خواستگاری من که آمدند، گفتم: من شرط و شروط دارم. نگذاشتم مادرم حرف بزند، چون میدانستم در برابر چنین خواستگار ثروتمندی، اختیار از کف میدهد و میگوید: آرزوی دیرینه ما، خواستگاری مثل شماست! تلفن آنها را خودم گرفتم و شرطهایم را گفتم که دعای کمیل و نمازجمعه میروم، موسیقی خارجی گوش نمیکنم و حتماً هم باید ادامه تحصیل بدهم. آن خانم گفت: پسرم میگوید من هم اهل منبر هستم، هم اهل تنبک! گفتم: من اینطور نیستم! من قبلاً، کلاس موسیقی میرفتم و آکاردئون میزدم. بعد از اینکه متحول شدم، فهمیدم آن خانمی که نوارهایش را گوش میکردم، فاسدترین زن ترکیه است! از حرصم همه نوارها و پوسترهایش را، داخل یک سطل پلاستیکی ریختم و آتش زدم! خدا پدرم را رحمت کند. در جریان آن خواستگاری گفت: دخترم، اگر من جای تو بودم، قبول میکردم. گفتم: پدر! من باید حتماً درس بخوانم، موسیقی هم گوش نمیدهم. دیگر لباس پوشیدن و روسری سر کردنم، فرق کرده بود. فقط کتابهای دینی و احکام را مطالعه میکردم.
من همیشه، در نمازجمعه شرکت میکردم. یک روز کمی دیر شده بود و داشتم در خانه را میبستم که بروم. مادرم گفت: صبرکن، من هم میخواهم بیایم! خیلی تعجب کردم و گفتم: شما به عمرت نمازجمعه نرفتهای، حالا چه شده؟ بالاخره راه افتاد و با من آمد. اولین و آخرین نمازجمعه مادرم بود! دیدم خانمی دارد خیلی به من نگاه میکند. به مادرم هم، شماره تلفن میدهد. من به مادرم گفته بودم، دارم به قم میروم تا درس بخوانم، نمیخواهم ازدواج کنم، به کسی شماره نده! به خانه برگشتیم و دیدم یک نفر زنگ زد. مادرم گفت: وسط نمازجمعه کسی تو را خواستگاری کرد، پسرش دکتر است. مادرم عاشق کلمه دکتر بود و وقتی آن را میشنید، رنگ از رخسارش میپرید! اولینبار که آقای دکتر و خانوادهشان آمدند، مشخص شد طبقه اجتماعی ما با آنها خیلی متفاوت است و وقتی خانه و زندگی ما را دیدند، جا خوردند! مادرم به آنها گفته بود، دخترم اهل رعایتهای شرعی است و میخواهد به درسش ادامه بدهد، آنها هم قبول کرده بودند. گفتم قبل از اینکه به قم بروم، آنها را میبینم. آنها یکبار آمدند و دیگر نیامدند! مادرم که تمایل مرا به این خانواده دید، گفت: سطح درآمد این آقا طوری نیست که بتواند تو را تأمین کند، ما از یک خانواده متمول هستیم. به مادرم گفتم: امام صادق (ع) فرمود، هر کس به خاطر مال دنیا ازدواج نکند، مشرک است و من مشرک نیستم!
و بالاخره همین داستان آخر، به ازدواجتان انجامید؟
ازدواج ما، شش ماه طول کشید. مادرم میگفت: من شنیدهام که اینها آزادهاند و همه آزادهها مریض هستند! من به آدم مریض - حتی اگر دکتر هم باشد- دختر نمیدهم! پدرم تحقیق کرده بود و میگفت: اگر من دختر بودم حتماً قبول میکردم، چون خانواده باشرف و بسیار باشخصیتی هستند. او ادامه داد: نگران نباش، من پشت تو هستم، پسر بسیار خوب و صادقی است. به هرحال، ما طی یک مراسم بسیار ساده ازدواج کردیم. از مراسم عقدم، تنها یک عکس در محضر دارم! هیچ یک از چیزهایی را که دخترهای دیگر میخواستند و میخواهند، من نخواستم. من آداب و رسوم عقد را نمیدانستم و همان بار اول که خطبه را خواندند، بله گفتم و همه خندیدند! رفتیم و زندگیمان را شروع کردیم. خوشبختانه همسرم در طول این همه سال، همواره با من همراه بوده است.
قدری به اقدام اخیر و پر بازتابتان بپردازیم. پیش از آن بگویید، از چه مقطعی و چگونه، در فعالیتهای خیریه شرکت کردید؟
اولین کارگروهی درباره امور خیریه را، با همسرم انجام دادم. در آنموقع، وام ازدواج میدادند. به ما، یخچال داده بودند. همسرم به من گفت: کسی هست که به این یخچال نیاز دارد، اجازه میدهی آن را به او بدهم؟ گفتم حتماً، از خدا میخواهم. این اولین کار خیرخواهانه ما بود و همچنان در زندگی ما ادامه پیدا کرد. من از سال ۱۳۸۵ عضو بسیج شدم که آن هم داستان خودش را دارد. مسئولیت بخش تجلیل از شهدا و همچنین دارالقرآن را، از روز اول به من دادند. آدم وقتی به پایگاه بسیج میرود، بیشتر در معرض شرایط روز و رویدادها قرار میگیرد. این امر موجب شد، تا پنجرههایی به روی من باز شود. از آن سال به بعد، به هر شکلی که از دستم برآمد، به نیازمندان کمک میکردم. من شش ماه، وسایل مسجد را به خانه میآوردم، میشستم و آماده میکردم! اگر کسی به کمک نیاز داشت، در حد مقدور به او بسته معیشتی میدادم. تا وقتی که جنگ مدافعان حرم، با گروه داعش آغاز شد. من انگشتری را سفارش داده بودم و برایم درست کرده بودند. خیلی هم قشنگ بود. ما را از طرف بسیج به مجلسی دعوت کردند و گفتند: مدافعین حرم به کمک احتیاج دارند. من همان جا انگشتر را درآوردم و تقدیم کردم و گفتم: جانم به فدایشان!
اقدام اخیرتان در کمک به مظلومان فلسطینی و لبنانی هم، در چنین بستری انجام شد؟
بله. من همیشه اخبار مربوط به فلسطین را دنبال میکنم. البته ما در منزل ماهواره نداریم، اما از راههای مختلف اخبار را دریافت میکنم. «طوفانالاقصی» که شروع شد، گفتند: رزمندگان مقاومت به کمک نیاز دارند. البته هنوز، ماجرا اینگونه برجسته نشده بود. من یک دستبند ایتالیایی خاص داشتم، که فقط ۲۸۰ عدد برلیان اصل داشت. آن را فروختم و پولش را به جبهه مقاومت اهدا کردم. پس از آن، حضرت آقا کمک به مردم فلسطین و لبنان را مورد تأکید قرار دادند. با خود گفتم: «آن دفعه که آقا نفرمودند و من از روی درک و منطق خودم، این کار را کردم. اینبار که ایشان فرض دانستهاند، نباید بیکار بنشینم...». مجتهد و ولی امر من، این امر را واجب کرده بودند. نمیتوانستم پاسخ ندهم، ولی باید حتماً از همسرم کسب اجازه میکردم. ایشان هرگز در کارهای خیر، به من نه نگفته است و همیشه هم مرا تشویق میکند. وقتی با ایشان موضوع را مطرح کردم که میخواهم چنین مبلغ سنگینی کمک کنم، پرسید: مطمئنی تابع احساسات قرار نگرفتهای؟ پاسخم مشخص بود. تمام طلاهایی را که دسترنج ۳۰ سال زندگیام بود و همه کادوها را فروختم و تبدیل به پول نقد کردم، کمی هم از ارث پدری پول داشتم، همه را به این پویش دادم.
از دیدگاه شما، وظیفه مردم به ویژه بانوان، در شرایط کنونی چیست؟
الان وظیفه دینی و انسانی ما، کمک به مردم غزه، فلسطین و لبنان است. اسرائیل جنایتکار، به هیچ ضابطهای پایبند نیست و زیربار هیچ قانون بینالمللیای نمیرود. وسط میدان آمده، همه دنیا هم برایش کف میزنند و او روی اجساد کودکان، جوانان، مادران، زنان حامله و پیران راه میرود! اغلب ناظران هم نشستهاند و حتی هورا میکشند! پس انسانیت ما کجا رفته؟ من واقعاً از انسان و مسلمان بودنم خجالت میکشم و نمیدانم چه باید بکنم؟ واقعاً با دیدن این تصاویر و شنیدن این اخبار، فشار روحی و روانی سختی را تحمل و البته تصور میکنم، بسیاری از مردم هم اینگونه هستند. من به شکل ناخودآگاه و البته با ناراحتی فراوان، این وقایع را دنبال میکنم و همچنان هر کاری از دستم بربیاید، انجام خواهم داد، چون این وظیفهای دینی و انسانی است.
به کسانی که، چون شما متمول نیستند، چه توصیهای دارید؟
البته پدرم متمول بود، ولی من جهیزیهای که به خانه شوهرم بردم، جمعاً ۹۸۰ هزار تومان بود! همزمان جهیزیهای که خواهرم برد، ۱۰ میلیون بود! همانطور که عرض کردم، من خود این راه را انتخاب کردم و همواره هم از این امر راضی بودهام. پای همه چیزش هم ایستادهام. ما با زحمت خودمان، به اینجا رسیدهایم. هر چه هست، لطف و برکت الهی است. ابداً اهل ریختوپاش نیستم و بسیار آدم صرفهجویی هستم، ولی اهل صله ارحام و دعوت کردن از میهمان هستم و به همین دلیل، زندگیام برکت دارد. صددرصد اهل قناعت هستم و معتقدم این امر به اضافه صله ارحام، به زندگی برکت میآورد.
امپراطوری خبری دنیا سعی داشت تا با سر دست گرفتن اغتشاشات سال ۱۴۰۱، تصویری متفاوت از زنان ایرانی به دنیا عرضه کند. این در حالی است که اقدام شما در کمک به مظلومان غزه و بیروت بهرغم تمامی سانسورها و لاپوشانیها، نشان داد، بانوان انقلابی و وظیفه شناس فراوانی در ایران هستند که اصراری نیز به خودنمایی ندارند. ارزیابی شما در این باره چیست؟
من به قدری درگیر مسائل مختلف و اشتغالاتم هستم که فرصتی برای فکر کردن به این مسائل ندارم. کاری را که از دستم برمیآمده، انجام دادهام. اینکه چه نتایجی داشته باشد، با خداست. منتظر نیستم، بازتابش را ببینم. معتقدم: «إنْ تَنْصُروا اللهَ ینْصُرُکم وَ یثَبّتْ أقدامَکم». من در حد فهم خودم، کاری را کردم. اما درباره الگوسازیهای خارجی برای زن ایرانی، معتقدم این قشر به شهادت تاریخ و وقایع ثبت شده در آن، همواره برای خود قاعده و چارچوب داشته است. یله و رها نبوده و کارهایش براساس قانون و ضوابط بوده است. مادر من، در سال ۹۵ سکته کرد و من در کنار کارهایم، مشغله پرستاری از او را هم دارم. مال که چیزی نیست، حاضرم جانم را فدای یک لحظه عمر رهبرم کنم. من یک زن دارای فکر، مبنا و از این رهگذر، تابع رهبری هستم. بیشعور نیستم که یک نفر از آن طرف آب برایم تعیین تکلیف کند، موهایت را بیرون بگذار، یا لاک بزن، یا فلان رفتار را بکن! یک زن باید چقدر خودش را پایین بیاورد که هر لحظه بهسازی برقصد؟ من بهترین کارهای هنری را انجام میدهم. الان فرصت ارائه تفصیل آن نیست. از سال ۹۲، مدرس قرآن بودهام. خیلی دوست دارم، در انواع و اقسام جلسات تبیینی دینی شرکت میکنم. به خانه و همسر و فرزندانم هم میرسم و از زندگی لذت میبرم. هزارو ۴۰۰ سال پیش، دستور زندگی پرمهر خانوادگی به ما داده شده و ما طبق آن عمل میکنیم؛ و کلام آخر؟
حرف آخری ندارم، هوالاول والاخر. تابع اراده و خواست خدا هستیم. توصیهای هم ندارم، چون معتقدم دیگران از من بهترند و وظایفشان را هم خوب بلدند. من دوستانی دارم که لیاقت شاگردی کردنشان را هم ندارم. من در زندگی با افرادی آشنا هستم که انگشت کوچک آنها هم نمیشوم. آنها دارند کارهایی میکنند که با کارهای من قابل قیاس نیستند. من تا به حال از کارهایم، با کسی حرفی نزده بودم. نمیدانم حکمتش چه بود، اینبار به این شکل گسترده منتشر شد. شاید حکمتش این پیام باشد، که یک زن خانهدار ایرانی آزاد و آگاه است و خودش برای ساعتها و سرمایه زندگیاش برنامه دارد و رهبرش که دستور بدهد، لبیک خواهد گفت.