کد خبر: 1161643
تاریخ انتشار: ۱۶ خرداد ۱۴۰۲ - ۰۴:۰۰
گفت‌وگوی «جوان» با خواهر شهید موسی شیبانی از شهدای فراجا که در سراوان به شهادت رسید
شهید موسی شیبانی متولد ۲۵ مهر ۱۳۷۵و اهل سیستان وبلوچستان بود.
صغری خیل فرهنگ

شهید موسی شیبانی متولد ۲۵ مهر ۱۳۷۵و اهل سیستان وبلوچستان بود. عاشق خدمت به نظام. خودش انتخاب کرد که یک نظامی باشد و در این لباس به مردم خدمت کند. اعتقادات و باور‌های او همه معادلات منافقانه دشمن و کید منفعت طلبان و تفرقه‌افکنان را بر هم زد. او نماینده مردم ولایتمدار زابل بود که هیچ‌گاه اجازه دخالت اغیار را به دشمنان ندادند. در ایام سالروز شهادتش در پنجم اردیبهشت ۱۴۰۰ با معصومه شیبانی خواهر شهید موسی شیبانی همکلام شدیم، خواندنش خالی از لطف نیست.

پیرسبز قریب هامون
با معصومه شیبانی همراه شدیم، روایت‌های خواهرانه‌اش از شهید موسی شیبانی شنیدنی بود. موسی شیبانی ۲۵ مهر ۷۵ در زابل بخش شیدآباد در روستایی به نام پیرسبز قریب هامون متولد شد. ایشان متأهل و دارای یک فرزند پسر بود. خواهرش می‌گوید: «ما دو خواهر و سه برادر هستیم. موسی بعد از مدت‌ها مجاهدت در تاریخ پنجم اردیبهشت ۱۴۰۰ در سراوان بر اثر واژگونی خودرو و تیراندازی اشرار به سمت ایشان به شهادت رسید و پیکرش را در گلزار شهدای پیر سبز قریب هامون به خاک سپردیم.»

بسیجی فعال
او در ادامه می‌گوید: «برادرم تحصیلات ابتدایی را در همان روستای زادگاهش به اتمام رساند و برای ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی و دبیرستان به روستای مجاور رفت. موسی از دوران راهنمایی به بعد عضو بسیج شد و فعالیت‌های بسیجی‌اش را در مدرسه و مسجد محله‌مان شروع کرد.
گاهی تابستان‌ها از زاهدان روحانی به روستای ما می‌آمد و طرح‌های تابستانه بسیج را برای بچه‌های مسجد اجرا می‌کرد. ایشان گاهی همراه با روحانی و بچه‌های مسجد برای زیارت به مشهد وقم هم می‌رفت.»

دل بسته نظام
شهید موسی شیبانی بعد از اتمام دبیرستان و دریافت مدرک دیپلمش در رشته علوم تجربی، در دانشگاه شرکت نکرد. خواهرشهید از علاقه شدید موسی به خدمت در نیروی انتظامی می‌گوید: «علاقه زیادی به نیروی انتظامی داشت. برای همین پیگیری کرد که وارد نیروی انتظامی شود. الحمدلله همان سال اول هم پذیرفته شد و برای گذراندن دوره آموزشی به کرج اعزام شد.
به‌رغم فعالیت و حضورش در نیروی انتظامی ایشان همچنان به فعالیت‌های بسیجی‌اش در مسجد محل ادامه می‌داد.»

اعزام به سراوان
خواهرانه‌های معصومه شیبانی به ویژگی‌های برادرش می‌رسد. برادری که روز‌های خوشی را در کنارش سپری کرد و حالا اشک‌ها و بغض‌هایش خبر از رفاقت بینشان دارد؛ موسی یک سال بعد از آموزشی به سراوان اعزام شد. به خاطر داشتن روحیه بسیجی آنجا هم بچه‌های روستا را در بازی و امور فرهنگی همراهی می‌کرد. هر زمان به مرخصی می‌آمد، در کار کشاورزی و دامداری به پدر و مادر کمک می‌کرد. مهربانی او در میان بستگان و فامیل زبانزد بود. اخلاقش خیلی خوب بود. چون بچه آخر بود، یک وابستگی شدید‌تری به پدر و مادرم داشت. آن‌قدر که ما فکر می‌کردیم شاید والدین‌مان او را بیشتر از بقیه بچه‌هایشان دوست دارند. اهل صله‌رحم و رفت و آمد بود. من و موسی ۱۰ سال با هم تفاوت سنی داشتیم. رابطه خوبی با هم داشتیم. حرف‌هایی را که نمی‌توانست به مادرم بگوید به من می‌گفت. اهل نماز جماعت بود. تا زمانی که در روستا بود، حتی برای اقامه نماز صبح هم همراه با پدرم به مسجد محل می‌رفت. گرما و سرما تأثیری بر روزه گرفتن‌هایش نداشت. ارادت زیادی به اهل بیت (ع) داشت. هر مرتبه که ما مجلس روضه داشتیم خودش بانی می‌شد و وسایل روضه را تهیه می‌کردیم. توصیه همیشگی‌اش هم این بود که چادر سر کنید و حجاب‌تان را رعایت کنید. موسی اهل کمک به دیگران بود. در میان بستگان هر کسی نیاز به کمک داشت روی کمک‌های موسی حساب جداگانه‌ای باز می‌کرد. مهربان بود. هدیه روز مادر را هرگز فراموش نمی‌کرد. با مادر تماس می‌گرفت و از او می‌پرسید که چه چیزی دوست دارد تا او برایش فراهم کند. برادرم لیاقت شهادت را داشت. امیدوارم که شفاعتش شامل حال ما هم بشود.»

وقتی الگو زینب است
بیشتر اوقات که یادم می‌افتاد، موسی دیگر نیست و شهید شده، باورم نمی‌شود که در این سن کم این اتفاق برایش افتاده باشد. روزی نیست که یادش نکنم. وقتی زیارت عاشورا می‌خوانم یاد حضرت زینب (س) می‌افتم. بعد به خودم می‌گویم نگاه کن ما با یک داغ چقدر شکسته می‌شویم! پس حضرت زینب (س) چه دلی داشت که در یک روز چند نفر از عزیزانش را در مقابل چشمانش به شهادت رساندند. بعد هم خود ایشان را به اسیری گرفتند. حالا دوستان و اطرافیان برای دلداری ما می‌آیند، وقتی هم که آن اشقیا به حضرت زینب (س) طعنه زدند، اما ایشان فرمودند من جز زیبایی چیزی ندیدم. ما بایداز ایشان الگو بگیریم.
ما لحظات شادی را در کنار هم گذراندیم. یک سال قبل از شهادت موسی، پدرم تصادف کرد و به رحمت خدا رفت. ما در این زمان دو غم بزرگ را تجربه کردیم. مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد. گریه می‌کرد این‌قدر که گفت دیگر من نمی‌توانم در این خانه که یاد پدر و برادرتان را برایم تداعی می‌کند، زندگی کنم.
بعد از آن بود که یکی از بستگان نزدیک‌مان خواب موسی را دیده بود. موسی به ایشان گفته بود بروید به مادرم بگویید این‌قدر گریه نکند! من غصه‌ام فقط مادرم است. بگویید لباس سیاهش را در بیاورد. از آن زمان به بعد بود که مادرم کمی آرام شد.

لالایی خواندن علیرضا برای پدر
بعد از وفات پدرم موسی هر روز با من تماس می‌گرفت و می‌گفت، خیلی دلتنگ بابام هستم. حالا هم این دلتنگی برای تنها یادگار شهید (علیرضا) ادامه دارد. علیرضا که قاب عکس پدرش را می‌بیند می‌گوید، این بابای من است. قاب عکس را روی پاهایش می‌گذارد لالایی می‌خواند و می‌گوید می‌خواهم بابا را روی پاهایم بخوابانم.
وقتی که گرفتاری و مشکلی برایم پیش می‌آید، دعای توسل می‌خوانم و فاتحه برایشان می‌خوانم و می‌گویم شما پاک بودی، پیش خدا اجر داری، برای ما دعا کن تا مشکل‌مان حل بشود و واقعاً با چشم می‌بینم بیشتر اوقات با عنایت خدا مشکلات‌مان حل می‌شود. همین‌ها و صبری که خدا بعد از شهادت موسی نصیب ما کرد باعث می‌شود که داغ برادر را تحمل کنیم.

رخت شهادت
موسی آرزوی شهادت داشت. از همان دورانی که ما از او می‌خواستیم به دانشگاه برود و ادامه تحصیل بدهد، در فکر شهادت بود. او وارد نظام شد تا روزی رخت شهادت در راه خدمت به نظام را به تن کند. موسی همیشه یک شال همراهش بود. شالی که از دوست شهیدش به یادگار داشت. می‌گفت هر موقع مأموریت می‌روم، این شال را با خودم می‌برم. شاید یک روزی من هم لیاقت شهادت پیدا کردم؛ و روز‌های آخر
آخرین باری که به زابل آمد، عید سال ۱۴۰۰بود. ۱۵ روز مرخصی داشت. در این مدت به همه بستگان سر زد. به خانه خاله‌ها و فامیل رفت. با همه روستائیان دیدار کرده و خاطراتش را با آن‌ها مرور کرده بود. همین مرتبه از مادرم دعوت کرد که همراه آن‌ها به سراوان بروند، اما مادر گفت دفعه بعد می‌آیم. موسی ابتدا کمی ناراحت شد. بعد گفت تو چرا با من نمی‌آیی؟! گفتم ناراحت شدی؟ گفت نه. گفتم موسی جان ان‌شاءالله مادر دفعه بعد می‌آید.
همیشه وقتی به زاهدان می‌آمد، به من هم سر می‌زد. آخرین باری که آمده بود، موقع اذان مغرب بود. آمد خانه برایمان خرما آورد. گفتم امشب پیش ما بمان. گفت نه من می‌روم شب پیش مادر باشم. دفعه آخر با هم تلفنی خداحافظ کردیم و حسرت دیدار آخر برادر و خواهری برای همیشه به دل من ماند.

خبری در راه است!
چند روز قبل از شهادت موسی، حال روحی مادرم عجیب بهم ریخته بود. می‌گفت نمی‌دانم چه شده که اصلاً در خانه تاب نمی‌آورم. هر کاری می‌کردم نه خوابم می‌برد نه می‌توانم روی زمین کشاورزی کار کنم. پنجم ماه مبارک رمضان بود. من در حال آماده کردن افطاری بودم. در همین حین، شنیدم که کسی با همسرم تماس گرفت و ایشان از خانه بیرون رفت. با دخترم صحبت می‌کردم که چرا پدرت این طور از خانه رفت؟ حالش خوب نبود؟
به یک باره یادم افتاد که امروز به موسی زنگ نزدم. ما هر روز با هم تماس داشتیم. به دخترم گفتم صبر کن به دایی‌ات زنگ بزنم. شاید برای او اتفاقی افتاده باشد! زنگ زدم یکی از همکارانش گوشی را برداشت، گفتم آقای شیبانی؟! گفت، نه خودش نیست، گوشی دست من است. گفتم چی شده؟ گفت هیچی گوشی‌اش دست من است. به خانمش زنگ زدم وگفتم از موسی خبر داری؟ گفت نه رفته سرکار قرار است امشب بیاید. دوباره زنگ زدم به گوشی موسی، مجدداً همکارش برداشت. گفتم چی شده؟! گفت: موسی زخمی شده؟! می‌خواهند او را به زاهدان ببرند. من هم باور کردم، اما کمی بعد همسرم خبر شهادت برادرم موسی را به من داد. بعد از دو روز پیکر برادرم را آوردند. موسی با زبان روزه به قرب‌الهی رسید.
الحمدلله حضور پرشور مردم را در مراسم تشییع و تدفین ایشان شاهد بودیم که بسیار باعث تسلی خاطرمان شد.

مردم ولایتمدار زابل
زابل مردمی ولایتمدار دارد. برادرم موسی علاقه زیادی به نظام و ولایت داشت. ارادتش به حضرت آقا هم قابل توجه بود. خودش این مسیر خدمت را انتخاب کرده و دوست داشت در لباس نظام به کشورش خدمت کند و حافظ جان و مال و ناموس مردمش باشد.
موسی هم وصیت‌نامه داشت و هم دفترچه خاطره‌ای که در آن از شهادت صحبت کرده بود. آرزوی شهادتی که نهایتاً محقق شد. او در دفترش نوشته بود، دوست دارم اگر یک روزی به یک جایی رسیدم، بیشتر به دیگران کمک کنم. به آن‌هایی که نیاز مالی و فکری دارند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار